part 9

Background color
Font
Font size
Line height


P9

کوک لای چشماشو باز کرد و هوای روشن رو از پنجره دید
وسط تخت به راحتی خوابیده بود و تهیونگی کنارش وجود نداشت!

سرشو بلند کرد و تهیونگ رو گوشه ای نشسته پشت بوم پایه بلندی دید

درحالی که پرهاشو روی زمین راحت انداخته و پاهاش به شکل عقابیشون بودن

روی تخت نشست و پاهاشو توی سینش جمع کرد
دردی ناگهان کل سینشو فرا گرفت
مثل این می موند که الان دوباره بهش یاد اوری شده باشه که دیگه هیچ کس براش باقی نمونده باشه...
تمام صحنه های مرگ سم و پدر و مادرش از جلوی چشماش رد شد

ته می تونست صدای بیدار شدن کوک رو بشنوه ولی نمی خواست تمرکزشو بهم بریزه
تا اینکه صدای تند تند نفس کشیدن کوک رو شنید و باعث شد سرشو بلند کنه و به لیام که توی خودش جمع شده نگاه کنه

قلموش رو کنار گذاشت و همونطور که پاها و بالاشو مخفی می کرد تا کوک راحت تر باشه سمتش قدم برداشت و کنارش نشست

واقعا نمی دونست توی این وضعیت باید چیکار کنه ولی باید یه کاری می کرد
یاد روزی افتاد که خود کوک براش اظهار تاسف کرد
شاید باید این کار رو می کرد!

دستشو اروم بالا اورد و با شک روی شونه ی کوک گذاشت و زمزمه کرد
"بابت خانوادت متاسفم!"
کوک سرشو بلند کرد و با دماغ قرمزش نگاهش کرد
"مچکرم..."
ته نفس عمیقی کشید و فهمید درست انجامش داده

"دیشب رفتم نزدیک خونت,پلیسا منتظرن تا تو برگردی,اونا فکر می کنن تو تا دیروقت بیرون می مونی و هنوز از اتفاقی که برای خانوادت افتاده خبر نداری,ولی می تونیم با هم برگردیم و تو بگی خونه من بودی!"
کوک به ته نگاه کرد و سر تکون داد

"فکر خوبیه..."

ته از جاش بلند شد و تیشرتشو پوشید و قبل از اینکه از پله ها پایین بره چرخید سمت کوک
"و کوک....یک بار برای همیشه,خودتو خالی کن,داد بزن تا وقتی حس کنی درد توی سینت کم شده!"
تهیونگ گفت و از پله ها پایین رفت

جونگ کوک وقتی حرف ته رو تحلیل کرد ناخوداگاه گریش شدت گرفت و داد بلندی از سر درد کشید
ته وقتی از مغازه خارج شد تونست صدای کوک رو به واضحی بشنوه و سر تکون بده...

}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

بعد از اینکه ته ماشین نامجون رو قرض گرفت
کوک و تهیونگ به خونه ی جانگ کوک برگشتن و حالا جلوی در خونش بودن
"سعی کن زمانی که خبر قتل پدرو مادرتو شنیدی ,گریه کنی!"

کوک بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و ته فقط در ماشین رو باز کرد و لای در ماشین ایستاد

کوک سمت پلیس هایی که از دیشب هنوزم جلوی در خونش بودن
به یکیشون نزدیک شد و با تعجب ساختگی پرسید چی شده

تا اینکه سرگرد خودشو بهش رسوند و این طوری قتل رو توجیه کرد:
"متاسفم کدک,زمانی که خونه نبودی,یه قاتل روانی تحت تعقیب به خونتون وارد شده و پدر رو مادرتو به قتل رسوند!"

این دفعه کوک به خاطر پدر و مادرش گریه نکرد
به خاطر طوری که اونا قتل رو توجیه کردن گریش گرفت

کوک وارد خونه شد و متوجه شد جنازه ها رو بردن و خونه رو چون صحنه ی جرم بوده,همونطور نگه داشتن...

"ازتون می خوام تا چند روزی به ما وقت بدید تا شواهد رو بررسی کنیم,می تونید جایی بمونید؟"
"بله,من....می تونم خونه دوستم بمونم!"

"می تونید جنازه رو از سردخونه تحویل بگیرید,متاسفم!"
سرگرد دوباره کوک رو به سمت بیرون راهنمایی کرد و کوک بدون هیچ حرفی داخل ماشین نشست و ته ماشین رو روشن کرد...

}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

دو روز بعد...

کوک گل های لیلیوم رو روی قبر پدر و مادرش که کنار هم خاک شده بودن گذاشت...

تمامی افراد اونجا پشت سر کوک ایستاده بودن برای پسر جوونی که والدینش به ناحق ازش گرفته شدن احساس تاسف می کردن...

کت و شلوار مشکی,همرنگ غمی بود که توی دلش داشت...
تهیونگ هم با کت و شلوار مشکی کنارش ایستاد و منتظر شدن تا کشیش دعا رو شروع کنه...

}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

"نمی دونستم که نمی خوابی..."
کوک همونطور که روی تخت ته که پشت میز بزرگی کنار بوم نقاشیش روبه کوک ایستاده بود و سعی می کرد پرها رو خیلی منظم و خاص روی کلاه پچسبونه دراز کشیده بود زمزمه کرد

"سه روزه که می بینی وقتی بیدار می شی پشت بومم نشستم...
اشکالی نداره,این روزا یکم حواس پرت شده بودی!"

کوک گوشیش رو از کنار پا تختی برداشت و همونطور که روشنش می کرد گفت

"یعنی هیچوقت خسته نمی شی؟"
ته به کوک زیرچشمی نگاه کرد
"نه!"

"باحاله..."
کوک زمزمه کرد و بعد از روشن کردن اهنگ ارومی گوشیش رو کنارش روی تخت گذاشت

(I need you - sadeyes)
(این اهنگ فوق العادس,لطفا حتی برای پلی لیست خودتون هم شده اینجا گوشش کنید!)

با شروع شدن اهنگ و پیچیدن اون صدای دپ توی فضای اتاق ته سرشو بالا اورد و لیام رو دید که همونطور که خوابیده به جایی خیره شده و به اهنگ گوش می ده

تا اینکه زمزمه ی ارومش رو شنید:

"I need someone to, Need me to come through
Love me and hold me tight..."

ته تونست صدای گرفتن نفس عمیق کوک رو بشنوه...
صاف ایستاد و منتظر شد تا ادامشو بخونه:

"And i can't write a single song
I'm scared of how it makes him feel
He hears my song
He thinks i'm wrong
He scared that i won't ever heal..."

کوک سنگینی نگاه تهیونگ رو روی خودش حس کرد و نگاهشو بهش داد:

"I try my best to show you how
I love you more and more each day!"

تهیونگ تونست لرزیدن صدای کوک رو بشنوه به خاطر همین همین طور که به هم نگاه می کردن اخم کرد:

"But understand that i'm just a man
I'm vulnerable to all the pain!"

وقتی کوک جمله شون تموم کرد نفس عمیقی کشید و اشکشو از گوشه چشمش پاک کرد

"این اهنگ..."
ته اروم سمتش قدم برداشت
"این ربطی به تو و سم داره..."

کوک روی تخت نشست و سرشو پایین انداخت
"اون برام می خوند و مجبورم می کرد تا باهاش بخونم..."

تهیونگ همونطور که وسط خونه ایستاده بود سرشو کج کرد و به کوک نگاه کرد که یکدفعه از روی تخت بلند شد و کتشو پوشید

"می خوایی باهات بیام؟"
"می خوام تنها باشم!"

کوک از خونه بیرون رفت و تهیونگ رو همونطور وسط خونه تنها گذاشت...

}


You are reading the story above: TeenFic.Net