part 8

Background color
Font
Font size
Line height

IdrIs,:
P8

تهیونگ در فریزرشو باز کرد و اون رو تا سقف چیده شده پر از گوشت گوساله دید!

لبخند زد و زمزمه کرد
"احمقِ کوچولوی دردسر ساز!"

یکی از بسته ها رو باز کرد و توی ظرف گذاشت
ولی قبل از اینکه بتونه پشت میز بشینه صدای زنگ گوشیش رو شنید و طرفش رفت و شماره ی نامجون رو روش دید

"نامی؟"
"ته....."

با چیزی که بعدش از نامجون شنید اخماشو توی هم کشید و چشمای خورشیدیش نارنجی تر از همیشه خودشون رو نشون دادن

بدو از پله ها پایین رفت و وقتی از مغازش خارج شد با یه تشکر مکالمشو پایان داد
"ممنون نامی,یکی طلبت!"

گوشیشو قطع کرد و همونطور که به سمت خونه ی کوک با تمام سرعت می دوید گاهی زیر چشمی به گوشیش نگاه می کرد و همونطور شماره ی کوک رو گرفت

"من که کل فریزرتو پر-"
"گوش بده ببین چی میگم!"
با صدای بلند ته و نفس نفسی که می زد کوک ساکت شد

"خونتون انباری یا زیر زمین داره؟"
"ار...ه؟"

"بر توش و تا زمانی که خودم رو نرسوندم نیا بیرون کوک!"
"ولی برا-"
"فقط به حرفم گوش کن!"

تهیونگ گفت و گوشیش رو قطع کرد و توی یکی از جیباش برگردوند
پیچید توی کوچه و سریعا بالاشو ظاهر کرد
توجهی به پاره شدن پیراهنش توی تنش نکرد و با دو بال خودشو بالای ابرا رسوند و به سمت خونه ی کوک پرواز کرد!

}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

کوک با اخم و چشمای نیمه باز و بالا تنه ی لخت وسط تختش نشسته بود و به صفحه ی گوشیش نگاه می کرد

"چه بدبختی گیر کردیما....."
از توی تختش بلند شد و در همین حین سایه ای رو پشت پنجرش دید

ایستاد و با اخم نگاهش کرد
ولی بعدش اول از بالای پنجرش دوتا چشم سفید بهش خیره شدن و بعد دندونای دندونه ای که بهش لبخند می زدن!

کوک ترسید و سریع از پله ها پایین رفت و توی انباری خونشون خودشو حبس کرد!

از ترس نفس نفس می زد و سعی کرد به چیز طبیعی فکر کنه تا صدای افکارش کم تر شنیده بشه!

ولی محض رضای خدا,توی این وضعیت؟ چطور؟

صدای سر و صدا شنید و سعی کرد زین رو بگیره ولی گوشیش از این پایین آنتن نمی داد...

}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{

ته از پنجره ی اتاق کوک پرید تو و پاهای عقابیشو ظاهر کرد
با چشمای درخشانش سعی کرد دو جفت چشم ماه مانند رو پیدا کنه
ولی اینجا نه چیزی می شنید نه چیزی می دید

بالاشو دورش پیچید و زبون و دندوناشو بیرون اورد

با گاردی که حفظ کرده بود سمت پله ها رفت که در اتاق مادر و پدر کوک رو باز دید
بعد از دیدن اون صحنه فقط چشماشو با خشم روی هم فشار داد و چرخید سمت پله ها

در انباری باز بود و تهیونگ وقتی وارد انباری شد دید جانگ کوک میله ای رو گرفته و به سینه ی وینگرفایر فشار می ده و وینگر فایر خیلی سعی می کنه تا دندوناشو به صورتش که همین الان زخمیه برسونه!

تهیونگ بالاشو با شدت باز کرد که باعث شد بخوره به دیواره های کناره و صدای بلندی ایجاد کنه
و همین طور توجه اون دوتا رو!

وینگرفایر دو برابر ته قد و هیکل داشت
بلند شد و چرخید سمت تهیونگ
"ببین کی اینجاست,مار خوش خط و خال!"
تهیونگ به شدت عصبانی بود
این رو می تونستی از چشمای نارنجیش و زبونی که دائم تکونش می داد بفهمی!

"اون رو می خوایی؟ چطوره اول از جنازه ی من رد شی!"
وینگرفایر خورناس کشید و کاملا سمتش چرخید و به سمتش حمله کرد
تهیونگ جاخالی داد سریع سمت کوک رفت و جلوش ایستاد و بالاشو کامل باز کرد تا دیوار فرضی براش بسازه , اما متوجه زخم های نیمه عمیقی روی صورت و رون پاش شد!

وینگرفایر ناخوناشو بیرون اورد و سمت زین حمله کرد
زین جاخالی داد اما به خاطر حفاظی که برای لیام ساخته بود ناخونای مرد با بالش برخورد کرد و باعث شد بغره و سمت مرد حمله ور شه

با زانو زد توی شکمش و وقتی مرد خم شد پرید پشتش و چنگالای عقابیشو پشتش جایی که دقیقا بالاش در اومده بودن فرو کرد و با کمک بال هاش خودشو عقب کشید و بال مرد رو از جاش کند!

باعث شد مرد جوری خرناس بکشه که کل ساختمون بلرزه!
مرد روی زانوهاش افتاد و وقتی زین چرخید و جلوش ایستاد

چنگالشو بالا برد و سینه تهیونگ رو شکاف عمیقی زد که باعث شد ته داد بکشه و دستشو روی سینش بزاره

دیگه تموم بود...
ته از این بیشتر عصبانی نمی تونست بشه
زبون سمیشو به دندونای نیشش کشید و دید که مرد بهش نیشخند می زنه

همونطور که دستشو روی بازوهای مرد می ذاشت خم شد و دندوناشو توی گونه ی مرد فرو کرد و از زیر چشمش تا چونش,پوستشو کند!

مرد روی زمین افتاد و بعد از چند دقیقه زین دیگه صدای قلبشو نشنید,

به کوک که از گوشاش و قسمتی از پاش خون می رفت نگاه کرد

رو به روش ایستاد و مطمئن نبود اگر می تونه بهش نزدیک بشه یا نه!

کوک با چشمای نیمه بازش بهش نگاه کرد
"تو اسیب دیدی..."
"تو هم همین طور..."
گوک سعی کرد بلند شه که نتونست

محتاطانه بهش نزدیک شد و دستشو دور گردنش انداخت
سرشو چرخوند و با فاصله ی کمی به گوش کوک که ازش خون می یومد نگاه کرد

"باید بریم خونه ی من,نمی تونم همین طور اینجا ولت کنم!"
کوک هم سرشو چرخوند و حالا فاصلشون اندازه ی دوتا انگشت بود
سرشو اروم تکون داد و با کمک زین از پله ها بالا رفت

"صبر کن,چطور شده که پدر و مادرم تا حالا بیدار نشدن؟!"
ته کوک رو به سمت در کشید
"بیا بریم کوک!"
"نه صبر کن,باید ازشون مطمئن بشم!"

کوک لنگون لنگون خودش به سمت اتاق پدر و مادرش رفت و وقتی در اتاق رو کاملا باز کرد
با صحنه ای که دید حس کرد کمرش شکست و توی همون حالت خشک شد!

پدر و مادرش هر دو خیلی طبیعی زیر پتو خوابیده بودن غیر از اینکه سمت چپ سینه های هر کدومشون از زیر پتو لکه های بزرگ قرمز رنگی وجود داشت و لیام خوب می دونست این چه معنی این می ده...

ته از پایین صدای اژیرای ماشین پلیس رو شنید و سریع به سمت بالا رفت
که کوک رو در حالی که بالای سر پدر و مادرش ایستاده و دست مادرشو گرفته دید

"کوک,پلیسا دارن می یان,باید زودتر بریم!"
کوک اشکشو پاک کرد و بعد از بوسیدن دست مادرش و نگاه کردن به صورت پدرش به سمت اتاقش لنگون قدم برداشت

یه کوله برداشت و سری لباسایی که می خواست رو توش چپوند
کوله رو پشتش انداخت و لباسی رو از روی زمین برداشت و سمت زین حرکت کرد

"(بالا کشیدن دماغ!) بریم!"
ته به تیشرت سفید توی دست کوک نگاه کرد و فکر کرد که قراره بپوشتش...

چند قدم باقی مونده رو طی کرد و دستشو پشت کتف کوک گذاشت

"اشکالی نداره اگر بغلت کنم؟ اون طوری,سریع تر می رسیم!"
کوک به چشمای فریبنده ی ته نگاه کرد و همونطور که سرشو پایین می نداخت سرشو تکون داد

ولی قبلش تیشرت رو مچاله کرد و روی زخم زین گذاشت که باعث شد چشماشو از درد ببنده و سرشو بچرخونه

"بالت می تونه وزن من رو تحمل کنه!"
ته با قیافه مچالش سر تکون داد

نفس عمیقی کشید,
دستشو پشت کوک محکم کرد و خم شد
دستشو زیر زانوش انداخت و بدن کوک رو توی بغلش کشید
کوک از اون چیزی که فکر می کرد براش سبک تر بود!

کوک تیشرت رو روی زخمش نگاه داشته بود و به پنجره ی اتاقش نگاه کرد
"مواظب باش کسی نبینتت!"

ته سر تکون داد و سمت پنجره دوید و پای عقابیشو لب پنجره گذاشت و با شتاب خودشو سمت بیرون پرت کرد بالاشو باز کرد

با بال محکمی که زد از ساختمونا فاصله گرفت و با بال دوم بالای ابرا بود

ته سعی کرد به این فکر نکنه که بدن گرم و بدون تیشتر کوک دستا و بدن سردشو گرم می کنه...
راه خونشو خوب بلد بود و با پرواز زودتر هم می رسید...

صدای هق هق رو که شنید سرشو پایین اورد و کوک رو که لباشو به هم فشار می داد و چشماشو بسته بود و هنوزم تیشرت خونی رو روی زخم سینه ی زین نگه داشته بود رو نگاه کرد

"اشکالی نداره گوک!"
تهیونگ زمزمه کرد و باعث شد تا کوک بزنه زیر گریه و پیشونیشو به سینه ی چپ تهیونگ تکیه بده

تهبونگ به اشکای کوک که تا چونش می یومدن و بعد روی سینش می اوفتادن نگاه کرد

نمی دونست چرا ولی می تونست تمام درد این پسر رو حس کنه
یاد خودش افتاد ,
زمانی که مادر و پدرش رو گرفتن و کشتن,
ته می دونست که این پسر,داره درد می کشه و این درد,واقعیه!
می تونست به راحتی حسش کنه...

}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{
بچ ها حتما ووت کنین و من رو ازار ندید
ترو خداا😭😭😭
کامنت خیلی بزارید اصلا شرت این پارت بعد که اماده هم هستش رسوندن کامنت این پارت به ۲۰ هستش ووت کلی ٨٠ باشه اوکیه🤧😭💜💜💜


You are reading the story above: TeenFic.Net