فلش بک
سه سال قبل
وقتی از خواب بودن جیمین مطمئن شد
وارد اتاق شد
قلبش از دیدن وضعیت جیمین توی سینه مچاله شد
ندونسته چکار کرده بود با جیمینش ...
پسرک از فرط گریه همون جا روی زمین خوابش برده بود
کنار جسم ظریفش روی زمین نشست
و دستشو برسی کرد
پشت دستش کامل کبود شده بود
و بعضی خراشاش خونریزی داشت
خم شد روی زخمشو بوسید
بار ها .....آنقدر بوسید که متوجه خیس شدن پوست کبودش
با اشکای خودش شد ...
هیچ وقت فکر نمیکرد یه روز باعث بشه جیمین آسیب ببینه
الان دیگه با اون عوضی چه فرقی داشت ؟!
پلکای پف کرده از گریش تکون خورد
اما انقدر گریه کرده بود دیگه انرژی برای بیدار شدن نداشت ...
جاش آروم زخم دستشو بست
باید یه فکری به حال عکس میکرد
تیکه های عکس کنار هم جمع شده بود
اما به هم وصل نبود ...
از توی اتاق چسب نواری پیدا کرد
و شروع کرد به چسبوندن تیکه هاش
لباشو از بغض کاری که با جیمین کرده بود
خراش میداد...حالا دیگه طعم خون توی دهنش پخش شده بود
اما بی اهمیت تیکه های اون عکس منفور رو بهم چسبوند ...
مثل روز اولش که نه
اما خیلی بهتر شده بود ....
عکس رو لای دفتر گذاشت
ساعت از پنجم عبور کرده بود
اما جیمین مثل همیشه بیدار نشد ...
مثل توله گرگ پشیمون
خودشو توی بغل جیمین مچاله کرد
چرا اپاش بیدار نمیشد ؟!
.
.
ولی جیمین واقعا راست گفت
تا دو روز بعد اون اتفاق بیدار نشد ...
واقعا راست گفت که
بدون عکس اون میمیره ...
تار های سفید بین موهاشم بیشتر شد
همش تقصیر من بود....
جاش تمام دو روز سکوت کرد ...
انقدر به در و بیدار مشت کوبیده بود که
تمام انگشتاش زخمی بودن
ولی مگه اهمیت داشت ؟
وقتی میدید جیمین نفس میکشه
اما بیدار نمیشه ؟!
دکتر گفت بخاطر ضعف شدیده و شک عصبیه
اما جاش که میدونست به خاطر اون این بلا
سر جیمین اومد ....
.
.
.
هاکو کتشو دور جیمین توی بغل جاشوا پیچید
" برید تو ماشین تا من بیام ...
جاش بی حرف سری تکون داد و سمت ماشین رفت ...
چند ساعتی میشد تا تموم شدن سرم جیمین
اما هیچ حرفی نزده بود ...
جیمبنم هنوز بهوش نیومده بود ...
بدون این که جیمینو از بغل خارج کنه توی ماشین
نشست
و پسرک رو بیشتر به خودش فشار داد
صورت جیمین توی گردن گرمش فرو رفت
و لبخند ریزی زد ..
حدقل خوش حال بود داره خواب خوبی میبینه ...
هاکو با سه تا ساندویچ و نوشابه توی ماشین نشست
" هنوز بیدار نشده ؟!
صداش بعد چند ساعت خشدار شده بود
" نه ...تو راه بیفت ...وقتی بیدار شد بزن کنار ...
هاکو سری تکون داد و حرکت کرد
نزدیکای عمارت بلخره جیمین توی بغلش تکونی خورد
و چشماشو مالید
جاش موهای نرمشو از روی پیشونیش کنار زد و منتظر بیدار شدن موند ...
پسرک یکم با گیجی به اطراف نگاه کرد
با دیدن جاش
خودشو بیشتر بهش فشرد تا دوباره بخوابه
اما جاش نزاشت
" عا عا...جیمین شی ....خوشت اومده توی بغل من هی میخوابی !
هاکو گوشه خیابون پارک کرد
" خواب بسه جیمین ...پاشو غذا خریدم...
پسرک دوباره گیج شده نشست روی صندلی و نگاهشو بینشون چرخوند ...
" چرا .... هیچی یادم نبست .....
نگاه دو آلفا سمت هم برگشت
نمیدونستن باید خوشحال باشن یا نگران
صدای خابالود جیمین یهو نگران شد
" دستت چی شده ؟؟؟
نگاه جاش سمت دست باند پیچی شدش برشت
" ...یادت نیست ؟!
دستم لای در موند...خون اومد!
توهم از نگرانی بیهوش شدی ...
جیمین نگران دستشو بین دستای کوجولوش گرفت
" چ..چرا ؟! ...د..دردم میکنه ؟!
ب..بریم دکتر ...ه هنوزم د..داره خون میاد ...
جاش با خنده دستشو عقب کشید
چون واقعا درد میکرد
" الان داریم از دکتر برمیگردیم ای کیو ...
جنابعالی تمام مدت در آغوش من خواب بودی ...
لبای پسرک کم کم سرخ شد
" ب..ببخشید ...خب ..خب حق بده دیگه...
دست زندگیم لای در مونده ...حتما غش میکنم ...
هاکو لبخند مهربونی بهش زد
و ساندویچ رو دستش داد
" صد در صد که حق رو به تو میدیم عزیزم
حالا اینو بخور .....از صبح هیچی نخوردی ...
جیمین با ذوق ساندویچ رو گرفت
"آخ جون ... خیلی هوس ساندویچ کثیف کرده بودم
جاش با آخم گازی بهش زد
" خب وقتی دلت میخواد چرا نمیگی برات بخریم
یا بریم بیرون بخوریم ....همش چپیدی توی اون عمارت کوفتی
جیمین گاز ...از نظر خودش بزرگی به ساندویچ زد تا مثلا مثل
الفاها خفن به نظر برسه
ولی بیشتر شبیه گربه ای بود که به ساندویچ زبون زده باشه ...
هاکو که حواسش به جیمین بود با دیدن بق کردنش
بلند شروع کرد به خندیدن
لبای آویزون شدش خیلی بانمک بود
کم کم جاشوام متوجه جیمین شد و اونم شروع کرد به خندیدن
" یاااا...نخندین ...خب ..خب ..دهنم کوچیکه
اصلا نمیخوام ..نمیخورم... سیر شدم
دست به سینه با قهر نگاهشو به پنجره دوخت
جاش با ته مونده خنده
چشمای براق جیمین سمتش برگشت
اصلا یادش رفت که مثلا قهر کرده
" واقعا .؟؟؟..مگه میشه ؟!
هاکو چشم غره ای به هر دو رفت
" میشه روش وحشیانه خوردنتو به جیمین یاد ندی
جیمین بی توجه به هاکو توی جاش وول خورد
" بگو بگو چجوری میخوری ...
جاش حالت مغروری گرفت
" ببین جیمین شی ......اول دو دستی ساندویچ رو میگری و فشار میدی
تا تسلط کامل روش داشته باشی ...
جیمین دستاشو شبیه جاش
دو طرف ساندویچ گرفت
اما به هم نرسیدن ...یعنی اندازه یه دست دیگه
بین دو تا دستاس فاصله بود
در صورتی که کل ساندویچ حتی توی یه دست جاشم جمع میشد
جاش لباشو بهم فشار میداد تا دوباره از لبای آویزونش خندش نگیره
" خب ...بعدش دهنتو باز میکنی ...
جیمین لباشو فاصله داد
" نه جیمین ....خیلی بیشتر ...جوری که احساس کنی دو طرف لبات داره پاره میشه ...
جیمین لبای تپلشو تا آخرین جایی که میتونست باز کرد
البته به خاطر فرم لباش بیشتر شبیه یه قلب کوچولو شد ...
جاش دوباره نفس عمیقی کشید تا از خنده نترکه
چطور میتونست انقدر کیوت و خاستنی باشه ؟!
" خب ..توی مرحله بعد
سعی میکنیم هر دو طرف ساندویچ رو توی دهنمون جا کنیم
جوری که با یه گاز نصف ساندویچ خورده بشه ...
جاش گاز بزرگی به ساندویچ زد و منتظر جیمین شد
پسرک یکم مثل گربه لباشو لیس زد
و دوباره سعی کرد با تمام توانش از هم بازشون کنه تا ساندویچ توی دهنش جا بشه
اما بازم فقط تونست نصف یه طرفو جا بده
مجبوری به همون جا گازی زد و با لپای پر و لبای آویزون بهشون نگاه کرد ....
هر دو پسر با هم از خنده ترکیدن...
این دفعه جیمینم همراهشون میکرد ...
چقدر خوب بود که کنار هم خوش بودن
هیچ کدوم به آدم اضافه دیگه ای نیاز نداشتن ....
.
.
.
هاکو کت رو روی بدنش درست کرد
" مطمئنی کمک نمیخوای؟!
جیمین با لپای قرمز سری تکون داد
" آره بابا....من خیلی قویم....
آلفا کوچیک تر پوزخندی زد " صددرصد......
بر منکرش لعنت ...
جیمین چشم غره ای به جاش رفت
و با گرفتن بازوقدرمت هاکو
از پله ها بالا رفت
" شما دو تا منو حرص ندین من چیزیم نمیشه
معلوم نیست چجوری جلو چشمم
آسیب دیدی که از شُک بیهوش شدم و هنوزم هیچی یادم نیومده ...
هاکو بی اهمیت به جر و بحث آروم جیمین و جاش
نگاهشو اطراف چرخوند
نمیدونست." اون " ...اومده عمارت یا نه
نگران بود جیمین با دوباره دیدنش توی شک دوم بره ...
دکتر تذکر داده بود از تنش دور بمونه ...
جاش متوجه نگاه نافذ برادرش به اطراف شد
برای این که خیال هر دوشونو راحت کنه .
یهو جیمینی که داشت با کیوتی
نق میزد رو روی دستاش بلند کرد و دویید سمت اتاق خودش
پسرک جیغ خفه ای کشید و به لباسش چنگ زد
" جااااش .....بزارم پایینننن...کمرت درد میگیرههه..
هاکو نفسشو آسوده بیرون داد
و پشتشون سمت اتاق رفت ....
.
.
.
.
جیمین سیب زمینی رو پوره کرد
و توی بشقاب مخصوص هانول ریخت
عاشق سرویس سبز آبی پسرک بود که
پدر مادرش همیشه توی ساک وسایلش میزاشتن
...
جاش خابالود پشت میز نشست
که متوجه بچه بغل جیمین شد
" باز اینو آوردن اینجا ؟!
مگه تو له له بچه اونایی؟!!!
جیمین چشم غره ریزی بهش رفت
" این چیه جاشوا ....اسمش هانوله ...
بعدام مشکلش چیه ...من بچه هارو دوست دارم ...
کلافه دستی توی موهاش کشید
" خوشم نمیاد فکر میکنن خدمتکاری
بچشونو به تو میسپرن...
جیمین پنکیکای درست کردشو
جلوش گذاشت و کنارش نشست
امروز پیری نبود
از دیروز رفته بود سر کشی به شعبه شرکتش توی بوسان...پس میتونست راحت باشه ...و با بچه هاش کیف کنه ...
" باباش اوردتش ...زنش دردش گرفته بود
خیلی هول شده بود بیچاره
نمیدونست چکار کنه
فقط یادش بود من میتونم مراقب بچه باشم
جاش چشم غره ای به بچه توی بغل جیمین رفت
" انقدر پیش تو مونده مطمئنم تورو بابا صدا میکنه جا اونا
جیمین لبخندی به حسودی پسرش زد و گونشو بوسید
" کلا دو بار اومده عزیزم
ببین چقدر نازه ! ....عزیزم چجوریم داره نگاهت میکنه
...
چشمای درشت و ابی پسرک
خیره جاش بود و پشت دستشو خیلی کیوت میمکید...
جاش یکم نرم شد
" فکر کنم ....گشنشه !
جیمین پوره سرد شده رو هم زد
" آره...براش غذا درست کردم
میخوای تو بهش بدی ؟!
جاش سریع بلند شد " معلومه که نه ...کار دارم ...
جیمین با خنده مچ دستشو گرفت و نشوندتش
" شوخی کردم عزیزم
تو غذاتو بخور تا منم
به این آقا پسر برسم !
جاش دوباره چشم غره ای به بچه بغل جیمین رفت
دست خودش نبود ....حسادت خاصی داشت نسبت به هر کس که نزدیک جیمینش میشد داشت ...
جیمین خیلی بامزه صدا در میآورد
و بچه محو حرکات کیوتش
غذاشو مک میزد ...
لپای تپل و سرخش دندونای جاشو برای گاز گرفتنش تحریک میکرد
" اصلا مطمئنی میتونه غذا بخوره؟!
نباید شیر میدادی ؟!
جیمین توجهشو از بچه نگرفت ولی جوابشو داد
" معلومه که نه ...
از یک سالگی به بعد اجاره خوردن چیزای خاصی رو دارن
من خودم تو و هاکو رو با پوره و فرنی بزرگ کردم ...
جاش لبخندی زد ...با فکر این که جیمین
به اونام مثل هانول غذا میداد
غرور خاصی توی بدنش پخش شد
هاکو از پله ها پایین اومد
از ماجرای شرکت یک هفته گذشته بود
خداروشکر توی این یک هفته
هیج کدوم از اون سه نفر توی عمارت پیدا نشدن...
با دیدن بچه بغل جیمین ابروهاش بالا پرید
" پس امروز یه مهمون کوچولو داریم ..
جیمین لبخند شیرینی بهش زد....
" اهوم ....خوب خوابیدی عزیزم
هاکو خم شد شقیقه نرمشو بوسید
" مگه میشه بغلم باشی و بد بخوابم ...
لپای جیمین سریع سرخ شد .." یا هاکو ....مگه من امگاتم باهام اینجوری لاس میزنی....
هاکو پوزخند پر از شیطنت و محوی زد
و فقط یه تای ابروشو بالا داد
با بلند شدن گریه یهویی بچه
جیمین سریع توجهشو سمتش برگردوند ....
از جاش بلند شد
" جانم ....جانم عزیزم...
.به پسرم توجه کردم حسودی کردی ؟!
حسودی کار خوبی نیستا کوچولو .!!
بچه دستاشو تکون داد ..." آ...آپ...آ..ا..پا...
جیمین با ذوق نگاهش کرد
" جان آپا....آپا قربونت بشه پسر من !!
جاش کلافه به صندلی تکیه داد و دست از خوردن برداشت
" خوشم نمیاد داری انقدر لوسش میکنی ...
جیمین دست از قربون صدقه رفتن بچه کشید
و چشماش گرد شد " جاش ...اون فقط دو سالشه ....
چشماش توی حدقه چرخید " بیشتر شبیه یه شیطون موزیه که خودشو داره از قصد به تو می چسبونه !!
" اشتباه میکنی....اون خیلی .....
با زنگ خوردن یهوی آیفون حرفشو قطع کرد
سه پسر متعجب بهم نگاه کردن
جیمین بچرو بغل جاش گذاشت
" من میرم باز کنم ....امروز خدمه مرخصین
هاکو ابروهاشو تو هم کشید
" باز تو دیدی اون پیرمرد رفت
اونارو مرخص کردی ...
جیمین سمت در رفت
" چه اشکال داره
وقتی اون هست اینجا پادگانه
گناه دارن
دکمه پخش صدا رو زد
" بله ؟!
صدای عادل باعث لرزیدنش شد
" دو ارباب بزرگ اومدن....دارن میان داخل ...
ابروهای جیمین بالا پرید
"م..ممنون ...
سریع دکمه قطع شدن صدارو زد...
فکر نمیکرد اون دو تا برادر بیان عمارت
وگرنه کل خدمه رو مرخص نمیکرد
حالا جواب اونا رو که صاحب خونه بودن چی میداد ؟!
نگران سمت در اصلی رفت و از دو طرف کشید تا
باز بشه ...
با رایحه اشنایی که یهو زیر بینیش پیچید
دستاش روی دستگیره خشک شد
این دفعه دیگه اشتباه نمیکرد
مطمئن بود .
مگه میشد رایحه که بهش پیوند خورده بود رو نشناسه !؟
قدرت بلند کردن سرشو نداشت
قلب بیجنبش باز داشت از سینه بیرون میپرید...
با قرار گرفتن جفت کفشای مشکی چرمی
دقیقا جلوی پاش
نفس لرزونسو بیرون داد
مگه میشد نشناستش ...
وجب به وجب " اون مرد " رو حفظ بود
حتی ..حتی اگر یه خواب باشه
یا یه توهم کوچیک...
میتونست سرشو بلند کنه ؟!
ق...قول میداد بی جنبه بازی در نیاره که ..که خیرش بشه ...
ش..شاید ..شاید با همسر و ب..بچه برگشته باشه ...
خطاب به قلبش صحبت کرد
"ا...اگر این صحنرو ببینی ! ...میتونی دووم بیاری ؟
ج.جاش و هاکو ...بهت نیاز دارن ...
خطاب به مغزش صحبت کرد
" م..میتونی هضمش کنی ؟ یا این صحنرو ..ف.فراموش کنی ؟!
اگر ...تصمیم بگیرن بقیه زندگیشونو اینجا باشن
باشن ...میتونی هر روز ببینیشون و لبخند بزنی ؟!
هنوز توی درگیری با خودش بود
که صدای قدمای آروم و آپا ...آپا ..گویان هانول
توی سکوت یهویی عمارت پیچید ...
پسرکو به خودش آورد
دست لرزونش از دستگیره جدا شد
فقط صدای فریاد قلب و مغزشو میشنید
" نهههه ...نمیتونیم تحمل کنیممم
..
سریع پسرکی که دیگه رسما بولیزش رو میکشید
بغل کرد و سمت اتاقش دویید ...
الان ..الان نمیتونست تحمل کنه
شاید....شاید فردا ...حالش بهتر میشد
" پس اون دفعه توهم نبود
خوابی در کار نبود
اون ....واقعا برگشته بود ...
شُکی به هر سه آلفای پشت در وارد شد
جیمین بچه داشت ؟!
صورت شوکه شوگا سمت دو برادرش برگشت
اینجا چه خبر بود ؟!
پس اون دفعه توهم نبود
خوابی در کار نبود
اون ....واقعا برگشته بود ...
شوگا عصبی پشتش راه افتاد
یعنی چی بچه داشت ؟!
اون امگا به چه حقی.....
اصلا چرا سرشو بلند نمیکرد تا ببینتش ؟!
قبلا که همیشه زیر نگاه خیرش باید کلافه میشد
حالا حتی نگاهشم نمیکرد؟!
کوک سریع جلوی برادر عصبیشو گرفت
" هیونگ ..عجولانه تصمیم نگیر
بزار ببینیم ..جریان چیه ؟!
الفای بزرگ تر مکث کرد
دلیل عصبانیت خودشو نمیفهمید
ولی نمیتونست آروم بشه ...
با دیدن یه خدمتکار که بهشون خیره شده سریع صداش کرد
دخترک سریع سمتشون حرکت کرد
چشماش برق میزد
این از چشم هیچ کدومشون پنهون نموند
"ج.. جانم؟!
جنگکوک دستشو توی جیبش فرو کرد
" ایشون ارباب این خونستتت
درست صداش بزن امگاا
دختر بجای این که از صدای الفای قدرمند بترسه
چشماش بیشتر درخشید
آروم تعظیم کرد " بله ارباب ! امری داشتین ؟!
شوگا بی اهمیت نزدیک تر رفت
و به راهرو اشاره کرد
" اون بچه کی بود ؟!
دختر ابروهاش کمی بالا رفت
" اون بچه که بغل امگا جیمین بود ؟!
این دفعه ابروهای هر سه پسر تو هم رفت
تهیونگ کلافه دستی توی موهاش کشید
هنوز این چیزا رو به برادراش توضیح نداده بود
" امگا جیمین دیگه چیه !
از جونت سیر شدی ؟!!!
کوک عصبی غرید
دختر خدمتکار از رایحه یک دفعه ای تند شدشون تعجب کرد
" ه..همه ..همین جوری صداش میزنن
اون امگام..م..مثل ما ...خب ..خدمتک.....
تهیونگ جلو تر رفت و با نگاه ترسناکش
خفش کرد
دخترک ترسیده ساکت شد و قدمی به عقب رفت
" هیونگ ...بهتره بری از خودش بپرسی ..
نمیخوای باهاش حرف بزنی ؟!
شوگا نفس عمیقی کشید و صورتش دوباره
سرد شد
" برام مهم نیست ...
بی حرف سمت اتاقش رفت
" چش شد یهو ؟!
تهیونگ از پشت به قامت هیونگس خیره شد
درکش میکرد...حدقل انتظار داشت اون پسر
منتظرش باشه
.
.
.
.
جاش شیشه شیر هانول رو
تکون داد و سمت هال رفت
با دیدن دو آلفا
کمی مکث کرد
با تعظیم کوچیکی
سمت پله ها رفت
حتی حوصله صحبت کردنم باهاشون نداشت ...
" وا د فاک تهیونگ ....نکنه واقعا بچه جیمین باشه ؟!
چرا این چند روز متوجه نشدیم ؟!
تهیونگ نگاه نافذشو از پشت جاشوا برداشت
" نه ..نیست ...
" از کجا انقدر مطمئنی ...
" از اونجا که اون دو تا توله آلفا بدجور
روی همسر پدرشون حساسن ...
.
.
.
جاش با اخم در اتاق رو باز کرد و پشت خودش محکم بست
" جیمین اینا باز برگشتن عمارت
زیاد دَم پرشون ....
با دیدن جیمین خوابیده روی تخت سریع ساکت شد
هانولم بغلش خواب بود
نفسشو آروم بیرون داد
کنار جیمین نشست
چجوری میتونست انقدر آرامش بخش باشه
که حتی یه بچه به این کوچیکی توی بغلش آروم بگیره!
رایحه بهشتیش توی اتاق پخش بود
با شیطنت آبرویی بالا انداخت
نوک پستونک شیشه شیر رو به لبای سرخش فشار داد
پسرک خوابیده گیج شده بین لباشو فاصله داد
و ناخواسته مکی زد
با هجوم مایع خوشمزه ای بین لباش
هوم کشداری گفت و بیشتر مک زد
جاش شیشه شیر رو عقب کشید
که لبای جیمین تا نصف راه باهاش کشید شد
" .قرار بود بترسی جا این که خوشت بیاد ؟!
پسرک از صدای بم جاش کنارش گوشش
ترسیده از خواب پرید و نیم خیز شد
" ت..تو..
" بعله من ....خوشمزه بود شیر.. نینی کوچولو ؟!!!
جیمین از خجالت و عصبانیت سرخ شد
" جاااش ؟؟؟
" چیه کوچولو ؟!
با هجوم جیمین سمتش بلند خندید
و فرار کرد ....حتی درم پشتش نبست
جیمین از گریه هانول مکثی کرد و برگشت سمتش
آروم کنارش دراز کشید و شیشه شیر رو به لباش نزدیک کرد
" ولی چ..چقدر خوشمزه بود .
.پس برای همین انقدر دوسش داری نه کوجولو ؟!
زبونشو مکید تا طعمشو دوباره به یاد بیاره
وقتی از خوابیدن هانول مطمئن شد
آروم شیشه شیر رو ازش دور کرد
و روی میز گذاشت ...
نگاهشو به سقف داد
تا هرز نره ...
بعد پنج دقیقه
بلخره طاقتش تموم شد و نیم خیز
شد تا شیشه شیر رو برداره
هانول که سیر شده بود
یه ذره ازش بخورم که اشکالی نداره ..
آروم لباشو دور پستونک جمع کرد و مک زد
با پر شدن دهنش از طعم خامه ای شیر
خمار شد
نگاهش ناخواسته به در افتاد
شیشه از دست خشک شدش روی تخت افتاد
و قطره ای پرید توی گلوش
الفا بدون این که توجهی بهش
بکنه دست به جیب سمت اتاقش رفت
قطره اشکی روی گونش ریخت
دستشو جلوی دهنش گرفت تا از صرفش
هانول بیدار نشه ....
خودش بود....
چقدر ...جذاب شده بود ...
اشک دیگه ای روی گونش ریخت
که پوست داغشو سوزوند
دستشو روی قلبش فشار داد
" آهه...چقدر ..
.موهای بلند بهش میاد...
مرد مو بلند من ....
.
.
.
اینم از پارت جدید
منتظر نظراتون هستم 😍😍
ووت و کامنت فراموش نشه که انگیزه من برای ادامه داستانه 😙
You are reading the story above: TeenFic.Net