× خب بچه ها اسم گروهتون رو انتخاب کردید؟
- بله سِم (معلم)
من و جیمین داخل دفتر معلم ها بودیم تا اسم گروه رو به آقای لی بگیم و طرح انتخابیمون رو بهش نشون بدیم.
- اسم گروهمون مینگوکه
ابرو های آقای لی بالا رفت و اول به جیمین و بعد به من نگاه کرد.
× مینگوک؟ معنی خاصی داره؟
من که نقش مجسمه رو داشتم، پس نیم نگاهی به جیمین انداختم تا خودش مکالمه رو پیش ببره.
- نه راستش... مین از جیمینه و گوک هم از جونگکوک
آقای لی هومی کشید و زیر لب که اینطور رو زمزمه کرد.
× و طرحتون چی؟
خب، اینجاش دیگه به عهده من بود.
گوشیم رو از جیب شلوارم درآوردم و عکس هایی که از یونگی موقع پیانو زدن گرفته بودیم رو نشونش دادم.
× جالبه...خیلی خب موفق باشید بچه ها، میتونید برید.
هر دوی ما احترامی گذاشتیم و برگشتیم تا بریم که صدای آقای لی متوقفمون کرد.
× تهمین سر کلاس نبود لطفا اگر دیدینش بهش بگید زودتر بیاد پیش من وگرنه مجبورم یکی دیگه رو انتخاب کنم.
+ بله سم
- بله سم
اول جیمین بیرون رفت و پشت سرش من هم از دفتر خارج شدم.
حدس هایی راجع به غیب شدن تهمین داشتم اما ترجیح میدادم بهش فکر نکنم چون به نتیجه خوبی نمیرسیدم...
- جونگکوکا
اوکی! کم کم باید به صدا زده شدن اسمم از زبون جیمین عادت کنم...
+ بله
همونطور که داخل راهروی طویل طبقه اول راه میرفتیم به صحبتمون ادامه دادیم.
- ساعت بعدی باید بریم تمرین بسکتبال، میخوای بجاش بریم روی طراحی کار کنیم؟ من از مربی اجازه میگیرم
+ هوممم خوبه، اوکی
- قراره بترکونیم
دستشو دور گردنم انداخت که همون لحظه پنیک کردم.
- چرا وایسادی
آروم باش جونگکوک... نفس عمیق بکش... لعنتی چقدر بهم نزدیکه!!
+ هیـ...هیچی بریم
شونه هاش رو بالا انداخت و بدون اینکه بازوش رو از دور گردنم برداره، به سمت پله ها هدایتم کرد.
پایین پله ها کنار وندینگ اسنک و نوشیدنی ها ایستادیم.
(از این دستگاه های اتوماتیک که سکه میندازی بهت خوراکی میده)
- آبمیوه میخوای؟ خیلی گرمه من دلم یه چیز خنک میخواد
با این حرفش یاد الکل نوشیدنش داخل دورهمیمون افتادم و صحنه تکون خوردن سیب گلوش از جلوی چشم هام رد شد...
آب دهنم رو برای بار خدا میدونه چندم بلعیدم و سرم رو به نشونه موافقت تکون دادم.
- کدومو دوست داری؟
شونه هامو بالا انداختم و به طعم های مختلف نگاه کردم.
با دیدن شیرموز چشم هام برق زدن.
جیمین رد نگاهم رو دنبال کرد و بعد از دیدن شیرموز خنده آرومی کرد.
- همیشه انقدر ساکتی جونگکوک؟
بعد از انداختن سکه داخل دستگاه پرسید و با لبخند درخشانش بهم خیره شد.
+ خب... گمون کنم... آره؟
انقدر بهم لبخند نزن الان پس میوفتم...
سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و با برداشتن شیر توتفرنگی و شیرموز، شیرموز رو سمت من گرفت.
+ ممنون
زیر لب تشکر کردم و شونه به شونه ی هم به سمت کلاس رفتیم.
◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉
_ جیمین چرا نمیای؟
تقریبا کلاس خالی شده بود...
همه داشتن به سالن ورزشی میرفتن... همه غیر از من و جیمین.
هوسوک و یونگی هم بالای سر جیمین ایستاده بودن و سوال پیچش میکردن.
= یعنی نمیخوای پوز اون عوضیارو بزنیم زمین؟ قرار بود دهنشونو سرویس کنیم
- بچه ها چندبار بگم قراره رو طراحی مسابقه کار کنم
هوسوک پوفی کشید و دستش رو به معنای خیلی خب باشه بابا تو هوا تکون داد.
بعد از بیرون رفتن همه، من و جیمین سمت کلاس مخصوص طراحی حرکت کردیم که داخل طبقه سوم قرار داشت.
خیلی کم پیش میومد تو اون طبقه کلاسی برگذار بشه پس وقتی اونجارو در سکوت کامل دیدم، تعجب نکردم.
وارد کلاس شدیم و جیمین کلید برق رو فشار داد.
- اوه...چقدر آشفته اس اینجا
به بوم های سفید و بعضا طراحی شده نگاه کردیم و چرخی بینشون زدیم.
یکسری بوم های کوچیک هم روی دیوار نصب شده بودن که واقعا قشنگ بودن.
همونطور که از یک کارگاه طراحی انتظار میره، همه میز ها رنگی بودن و انواع قلمو ها روی یک میز گوشه کلاس قرار داشتن.
- جونگکوکا یه بوم بزرگ پیدا کن منم این وسط رو خلوت میکنم که فضای کافی داشته باشیم، یه پایه هم بیار
مثل سرباز ها ادای احترام کردم که خندید و چشم هاش تبدیل به دو تا هلال شدن.
لبخند چشم هاش از هر لبخندی که روی لب های بقیه دیدم قشنگ تر بودن...
کاری که گفته بود رو انجام دادم و یک بوم سفید از پلاستیکش در آوردم. قلمو هایی که سالم تر بودن رو جدا کردم و داخل یک لیوان استوانه ای شفاف قرار دادم.
+ جیمین شی رنگ هارو پیدا نمیکنم
جیمین که کارش با گذاشتن بوم ها کنار دیوار تموم شده بود، سمت کمد های آخر کلاس رفت.
- احتمالا باید اینجا باشن
سمتش رفتم و جیمین با باز کردن کمد و ظاهر شدن رنگ ها، لبخندی زد.
- درست حدس زدم، بنظرت خشک نشدن؟
+ فکر کنم تک تک باید بازشون کنیم چک کنیم
سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
- هوممم ولی الان که بهشون احتیاجی نداریم، بیا اول طرح اولیه رو بکشیم
طرح اولیه رو به جیمین سپردم چون اسکچ زدنش از من خیلی بهتر بود و ظریف تر انجامش میداد.
درحالی که روی صندلی پایه بلند کنارش نشسته بودم، به حرکات دستش نگاه و تو دلم تحسینش میکردم.
- تا اینجا چطوره؟
منی که حواسم به طراحی نبود و فقط به جیمین و دست هاش خیره بودم، هول شده نگاهی به بوم کردم که دهنم از تعجب باز موند.
جوری که شبیه عکس طرح نزده بود و تغییرش داده بود تا کاملا کپی نباشه، واقعا ایده خوبی بود.
یک جورایی بوم به دو قسمت تقسیم شده بود، قسمت بالا انگشت هایی که روی کلاویه بودن، و قسمت پایین دست هایی که از کلاویه کمی فاصله داشتن و درحال نواختن بودن.
انگشت های کشیده ای که دقیقا شبیه انگشت های یونگی بودن.
- هییی
دست جیمین جلوی چشم هام تکون خورد که به خودم اومدم.
+ اوه ببخشید، فقط خیلی خوب شده! واقعا میگم، عالیه
لبحند خجلی زد و گونه هاش کمی رنگ گرفتن.
به قدری این صحنه برام بامزه بود که لبخند متقابلی زدم و نفهمیدم چیشد ولی چند لحظه طولانی به چشم های هم خیره بودیم.
- دندونات خرگوشی ان
+ او...اوه اره
داخل مهمونی هم این حرف رو بهم زده بود!
حتما بخاطر مستی به یاد نداره...
با خجالت خندیدم که دستش رو بین موهام حس کردم.
موهام رو به هم ریخت و به ادامه طراحی مشغول شد تا دیتیلش رو بیشتر کنه.
قسم میخورم که زیر لب گفت کیوت!
مطمئنم درست شنیدم!
هنگ کرده فقط نگاهش میکردم و لب پایینم رو میجوییدم.
عینکم که سر خورده بود رو کمی روی بینیم بالا کشیدم.
جز ٕ معدود دفعاتی بود که عینک میزدم چون همیشه لنز رو ترجیح میدادم.
- خب اینم از این، بیا رنگ هارو چک کنیم تا اگه چیزی کم و کسر بود خودمون بیاریم.
سرم رو بالا و پایین کردم و از روی صندلی بلند شدم.
+ تناژ رنگ های تیره رو بیشتر نیاز داریم نه؟
- اهوممم و رنگ پوست
جلوی رنگ های داخل قفسه های کمد ایستادیم.
چند ثانیه به فکر فرو رفت و بعد رو کرد به من و گفت:
- ترکیب مشکی، طلایی و سفید چطوره؟
+ خوب بنظر میاد
با ایده ای که به ذهنم رسید بشکنی جلوی صورتش زدم که چشم هاش گرد شدن.
لبخند شرمگینی زدم و ایده ام رو بهش گفتم:
+ ببخشید...اممم نظرت چیه این طرحو رو کاغذ بیارم و ترکیب رنگ هایی که گفتی رو امتحان کنم بعد اگر خوب بنظر میرسید روی بوم انجامش بدیم
کمی من و من کرد و لب پایینش رو گزید.
- هممم
نگاهم به لب هاش بود که با شنیدن صداش، نگاهم رو به چشم های قشنگش دادم.
- ولی اینطوری سختت نیست؟
لبخند مطمئنی زدم تا حس راحتیم رو بهش انتقال بدم.
جرعتم رو جمع کردم و مشت آرومی به بازوش زدم.
+ حالا که وقت داریم، میخوای الان انجامش بدم؟ اگر اینجا آبرنگ باشه
- صبر کن نگاه کنم
در کمد کناری رو باز کرد و بالا و پایینش رو زیر و رو کرد.
تقریبا نشست تا قفسه پایینی رو هم چک کنه.
- فکر کنم...ایناهاش پیداش کردم
پشتش ایستادم و یکم خم شدم تا نگاهی به داخل کمد بندازم که ناگهان ایستاد و سرش خورد به چونه ام و باعث شد زبونم رو گاز بگیرم.
+ آخ
چشم هام پر اشک شده بودن و زبونم بدجور درد میکرد، طوری که پخش شدن مزه آهن رو داخل دهنم تونستم تشخیص بدم.
- لعنتی، جونگکوکا خوبی؟
پلک هامو محکم به هم فشار دادم تا ریزش اشک هام رو کنترل کنم اما یک قطره اشک لعنتی از زیر دستم در رفت...
تند تند پلک زدم و سعی کردم جیمین رو که با نگرانی نگاهم میکرد آروم کنم.
+ خو...خوبم
با حس دست های جیمین دو طرف صورتم زمان برام از حرکت ایستاد...
انگشت های کوچیکش قطره اشک سمج گوشه چشمم رو پاک کردن و نوازش وار صورتم رو لمس کردن.
- منو ببخش...چونه ات خیلی درد گرفت؟
با شنیدن صدای بغض آلودش غم عجیبی قلبم رو مچاله کرد.
+ ز...بونم
ناخودآگاه زمزمه کردم و مچ دست هاش که روی صورتم بودن رو گرفتم.
میترسیدم لمس های لطیفش رو از دست بدم...
انگار هیپنوتیزم شده بودم و درد زبونم رو یادم رفته بود...
- زبونت؟ زبونتو گاز گرفتی؟ لطفا بزار ببینم
سرم رو آروم به چپ و راست تکون دادم.
+ نه... خوبم جیمینی
- لعنتی قیافه مچاله شده اتو دارم میبینم
به چونه ام فشاری وارد کرد که کمی لب هام رو از هم فاصله دادم.
صورتش درست مقابل صورتم بود و نگاهش روی لب هام...
فاک باورم نمیشه من این لحظه رو دارم زندگی میکنم...
- خون اومده
ناباور زمزمه کرد و تونستم جمع شدن اشک رو داخل چشم های مهربونش ببینم.
اون یه فرشته لعنتیه که اشتباهی به زمین فرستاده شده!
+ جیمین من خوبم، جدی میگم، زخم شمشیر که نیست
درد زبونم بهتر شده بود اما وقتی میخواستم صحبت کنم، دوباره خودش رو نشون میداد.
دردش مهم نبود، نه تا زمانی که جیمین رو اینطور غمگین میدیدم...
با چشم های درشت و لب های آویزون بهم نگاه میکرد و این باعث میشد کنترل کردن خودم دربرابر نبوسیدن لب هاش خیلی سخت بشه...
از کی تاحالا تو افکارم انقدر شجاع شدم؟
تنها چیزی که میدونم اینه که یه فرشته ی لعنتی جلومه که هنوز هم صورتم بین دست هاشه و لب و لوچه اش آویزونه.
به خودم که اومدم، صورتش بین دست هام بودن...
این آدم منو از خود بی خود میکنه...
طوری که حس میکنم کنترلم دست خودم نیست...
صورت کوچیکش بین دست های بزرگم زیادی کیوت بود.
و فهمیدن اینکه انگشت های تپلش نصف صورتم رو به زور پوشوندن، باعث میشد تهِ دلم قنج بره و بخوام همه جای صورت پرستیدنیش رو بوسه بارون کنم...
لبخندی زدم و با انگشت شستم آروم گونه اش رو نوازش کردم...
انقدر نرم و لطیف بود که هوس کردم گازش بگیرم...
مطمئنا اگر بعدها به امروز و این لحظات و افکار پلیدم فکر کنم، از شرم و خجالت ذوب میشم.
اما برای الان...
تنها حسی که داشتم بی قراری و علاقه زیادم نسبت به این موجود کیوت و مهربون بود...
نمیدونم چند دقیقه یا چند ثانیه طول کشید...
قبل از اینکه اوضاع عجیب تر از این بشه، از جیمین فاصله گرفتم و قدمی به عقب برداشتم.
از اینکه مجبور بودم لمس کردنش رو متوقف کنم، قیافه ام کمی تو هم رفت.
کاش بتونم برای همیشه اون رو برای خودم داشته باشم...
سرفه ای کرد و با صدای آرومی لب زد:
- اممم...خب
خم شد و جعبه آبرنگی که روی زمین بود رو برداشت.
- بیا... شروع کن. منم... منم همینجا میمونم تا تموم بشه
انگار جاهامون عوض شده بود...
+ جیمینا
جیمین که درحال آوردن یه صندلی دیگه درست کنار من بود، جوابم رو داد.
- چیشده؟
صندلیش رو کنار مال من گذاشت و بعد صاف ایستاد و نفسی گرفت.
+ کاغذ A4
- اوه صبر کن
از داخل کوله اش که بزرگتر از مال من بود یک پوشه آبی رنگ بیرون آورد.
یک مقوای A4 سفید درآورد و به دستم داد که زیر لب ازش تشکر کردم.
- مقوا برای آبرنگ بهتره
بخاطر دقت و هوشش لبخند ریزی زدم.
هر دو نشستیم و دوباره با فهمیدن اینکه به آب نیاز دارم محکم تر با کف دست به پیشونیم زدم.
- دیگه چی میخوای؟
مظلوم نگاهش کردم و پشت سر هم پلک زدم.
+ آب
پوکر بهم نگاه کرد و از جاش بلند شد.
- الان میام
بعد از چند دقیقه با لیوان آبی داخل دستش وارد کلاس شد.
+ ممنونم
مثل بچه های کوچیک و کنجکاو کنارم نشست و به حرکاتم خیره شد.
طرح اولیه رو تو کمتر از پنج دقیقه با اتود زدم و در جعبه آبرنگ رو باز کردم.
+ بنظرت چقدر طول میکشه؟
- زود تمومش میکنم، چون قرار نیست که اینو ارائه بدیم. فقط میخوایم ببینیم خوب در میاد یا نه
اهومی گفت و دستش رو زد زیر چونه اش.
انگار نمیتونست ساکت بشینه و نگاه کنه چون باز هم شروع به سوال پرسیدن کرد.
من هم از توجه و نگاه خیره اش روی خودم لذت میبردم...
همیشه من نگاهم روی اون بود و حالا برای یک بار هم که شده اون داشت به من نگاه میکرد...
- چه سبکی رو بیشتر انجام میدی؟
قلمو رو کمی خیس کردم و در همون حین جوابش رو دادم.
+ راستش همه سبک هارو دوست دارم...ولی ترجیحم اکرولیک و آبرنگه، تو چی؟
- من...طراحی با مداد یا ماژیکو ترجیح میدم
نیم نگاهی بهش کردم و نگاه متمرکزش رو روی دست هام دیدم.
+ خوبه
هومی کرد و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
- جونگکوکا دوست دختر نداری؟
با سوال ناگهانیش نزدیک بود یک قسمت رو خراب کنم که به موقع جنبیدم و قلمو رو از مقوا دور کردم.
پلک محکمی زدم و دوباره مشغول شدم.
+ نه... ندارم
کمی مکث کردم و با خودم کلنجار رفتم که من هم این سوال رو بپرسم یا نه...
لب پایینم بین دندون هام بود و هر از گاهی پوستش رو میکندم.
+ تو... چطور؟
فاک اگه بگه آره چی؟
مطمئنم همینجا از روی کره زمین محو میشم.
- نه
نگاه ناخوانا و گنگش رو از نظر گذروندم...
فقط خدا میدونه که چقدر با شنیدن این یک کلمه خوشحال شدم.
به طراحیم خیره شده بود اما مشخص بود که تو فکر فرو رفته.
به کارم ادامه دادم که با شنیدن جمله بعدش همزمان دستم که قلم ورو نگه داشته بود و قلبم که خون رو پمپاژ میکرد از حرکت ایستادن...
- به دختر ها علاقه ای ندارم
◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉⬤◉
هایییی
اینم یه پارت تقریبا طولانی
دو هزار و چهارصد کلمه👀🤌
این اولین فیکمه پس خوشحال میشدم نقاط ضعف و قوتم رو بهم بگید:»
ووت یادتون نره💙🦋
You are reading the story above: TeenFic.Net