Part20 نقشه مزخرف بعدی

Background color
Font
Font size
Line height

روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف اتاق خیره شده بودم.
جسمم روی تخت بود اما فکرم درگیر اتفاقات این چندوقت اخیر...
تو این دو هفته چیزهایی رو تجربه کرده بودم که دو سال تمام منتظر بودم تا اتفاق بیوفتن...
حرف زدن با جیمین...
وقت گذروندن باهاش...
بغل کردنش...
حتی بوسیدنش...

انقدر ساده همه چیز اتفاق افتاده بود که به واقعی بودنشون شک داشتم...
حس کرم ابریشمی رو دارم که باورش نمیشه پروانه شده و میتونه پرواز کنه...

با شنیدن صدای نوتیف گوشی، بدون تکون دادن به خودم دستم رو بردم زیر بالشت تا بیرونش بیارم.
با دیدن اسم جیمین تپش قلبم شدت گرفت و یاد چیزهایی که امروز پشت در کلاس طراحی شنیده بودم افتادم.
چشمم به میس کالش افتاد...
درست بیست دقیقه بعد از اینکه از مدرسه اومدم بیرون باهام تماس گرفت و من انگار که باهاش لج کرده باشم، جوابشو نداده بودم.

به پروفایل کیوتش نگاه کردم که عکسش رو از بین هایلایت های اینستاش پیدا کرده و اسکرین شات گرفته بودم.

بخاطر دروغم عذاب وجدان گرفتم...
نمیدونستم چجوری ازش درباره امروز بپرسم...
برای پرت کردن حواسم تا زمانی که جیمین جواب بده، دنبال یه بکگراند برای صفحه چتمون گشتم.

پوست لب زخمیم رو کندم و به ...is typing که بالای صفحه بود خیره شدم.
حدود پنج شیش بار همین مکالمه کوتاهمون رو خوندم...

ساعت ده و نیم بود و اگر میخواستم هم نمیتونستم با جیمین برم بیرون.
امتحان رو بهونه کردم اما ته قلبم میدونستم که بخاطر چیز دیگه ای اعصابم خورده...
نمیدونم چطور داخل چت انقدر شجاع میشدم!
نیم خیز شدم و به تاج تخت تکیه دادم.

خب...
به هر حال باید سر در میاوردم جیمین داخل کلاس بوده یا نه...

با خجالت و ذوق خندیدم و گوشی رو خاموش کردم و به زیر بالشتم برش گردوندم.
دوباره دراز کشیدم و زیر پتو جیغ خفه ای کشیدم.
به خودم که اومدم نیشم تا بناگوش باز بود.
این پسر بدجوری احساساتمو قلقلک میداد...
باید ازش بخوام که باهام بیاد سر قرار؟
هنوز در این مورد شجاعت کافی رو تو خودم نمیدیدم...
با فکر به جیمین و تصور دیت هایی که میتونستیم با همدیگه بریم چشم هام رو روی هم گذاشتم و به دنیای رویاهام رفتم.

ᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯ

- بیدار شو نکبت
- هویج بو گندو
- پاشو تا اون داداش وروجکتو ننداختم به جونت

نچی کردم و پتو رو از روی سرم پایین کشیدم.
لای یکی چشم هام رو باز کردم اما با وجود نور زیادی که از پنجره داخل اتاق اومده بود، دوباره بستمش.
هنوز لود نشده بودم فقط یکسری صداهای نامفهومی رو میشنیدم.

- گفتم بلند شو پدر کوسهههه
با کشیده شدن پتویی که دورم پیچیده بودم، روی زمین افتادم و صدای فریادم داخل اتاق پیچید.
همزمان که کمرمو ماساژ میدادم جد و آباد کسی که منو انداخت رو مورد عنایت فحش هام قرار میدادم.

+ فاک، مادرتو-
با دیدن شخص بالای سرم از تعجب چشم هام چهار تا شدن و به کل خواب از سرم پرید.
+ته؟

بدون گفتن حرفی از بازوم گرفت و به زور بلندم کرد.

- اه چقدر سنگینی، حالا خوبه هیچی نمیخوری

در رو باز کرد و هلم داد بیرون اتاق.
- برو جیش کن زود بیا کارای مهمی برای انجام دادن داریم.
لبخند مضحکی زد و در اتاق خودم رو به روم بست.
هنگ کرده وسط راهرو ایستاده بودم و به یک نقطه خیره شده بودم.
حتی نمیدونستم ساعت چنده و تهیونگ اول صبحی اینجا چیکار میکنه!
قبل از اینکه فکر خودکشی داخل سرم بولد بشه سمت سرویس حرکت کردم.

ᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯ

+ نه هیونگ ما اینکارو نمیکنیم! یعنی من نمیکنم!
- زر نزن بشین جلو آیینه

منو هل داد سمت صندلی و شونه هامو فشار داد که مجبور شدم روی صندلی و جلوی آیینه قدی اتاقم بشینم.
+ هیونگ همه ی ایده هات تا الان مزخرف بودن لطفا دست از سرم بردار
- هیسسس

ادای گریه کردن درآوردم اما هیچ کاری فایده نداشت تا اون احمق دست از انجام نقشه ابلهانش برداره.

بعد از چند دقیقه انگشت مالی صورتم کنار رفت و بالاخره تونستم شاهکارشو ببینم.
بد نبود...
یعنی خیلی خوب بود!
برای اینکه پررو نشه چشم غره ای بهش زدم و قیافه امو کج و لوچ کردم.

- اوف ببین چه کردم، جیمین یه لقمه چپت میکنه امروز

بی اهمیت به چیزی که گفت دوباره به خودم داخل آیینه خیره شدم.
خط چشم و سایه ای که کشیده بود چشم ها رو خمارتر نشون میدادن.
لب هام برق میزدن و موهام بهم ریخته بودن.

- تنگ ترین شلواری که داری اینه؟
به تهیونگ که بدون اجازه داخل کمدم سرک میکشید نگاه کردم.
البته که برای این بشر اجازه مفهومی نداره!
نیم نگاهی به شلواری که داخل دستش بود انداختم و از جام بلند شدم.
+ نه یه جین مشکی دارم اون تنگ تره
- رد کن بیاد

شلوارو از دستش کشیدم و به داخل کمد برش گردوندم.
+ هیونگ! دارم میرم مدرسه نه یه پارتی کوفتی! میخوای اخراجم کنن؟

پوکر بهم خیره شد که ابرو هام رو به معنای "چته؟" بالا انداختم و چشم هام رو درشت کردم.
- من هر روز پاره پوره میپوشم میام، اخراج شدم؟ نه. پس زر نزن هر کاری که میگم انجام بده
+ اگه کسی بهم گیر داد بیچارت میکنم!
با حرص غریدم و شلوار جین مشکیم که جذب بود رو از داخل کمد بیرون آوردم.

حاضر و آماده ایستاده بودم و تهیونگ دست به چونه براندازم میکرد.
سرش رو تکون میداد و نگاه خریدارانه اش رو از فرق سر تا نوک پام میگردوند.
- بچرخ

هوف کلافه ای کشیدم و آروم چرخیدم.
- یچیزی کمه.... فهمیدم!

بشکنی زد و سمتم حمله کرد که ترسیده قدمی به عقب گذاشتم.
دست راستم رو گرفت و آستینش رو تا پایین آرنج تا زد.
همین کار رو با دست چپم انجام داد و بعد لبخند مفتخری زد.
چشم هام رو تو حدقه گردوندم و کوله ام رو از روی تخت برداشتم.
مجبور شده بودم لنز هامو بندازم چون عینک بدبختم رو یوری به فاک داده بود.

- آماده باش که توسط پارک جیمین خورده بشی!

ᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯ

به جیمین که روی برگه اش خیمه زده بود نگاه کردم.
چشمش که به من افتاد، به بالا اشاره زدم و بهش فهموندم که دارم میرم کلاس طراحی.
برگه امتحان رو تحویل دادم و از کلاس بیرون رفتم.

رسما گند زده بودم.
نمره هام همیشه بالا نبودن اما افتضاح هم نبودن.
ولی ایندفعه واقعا تر زده بودم.

پله هارو بالا رفتم تا به طبقه سوم برسم.
وسط پله های طبقه دوم بودم که تهیونگ رو دیدم.
داشت از پله ها پایین میومد. صورتش گر گرفته بود و دو دکمه اولش باز بودن.
سرش پایین بود که با صدا کردن اسمش توجهش رو جلب کردم.
کنارم متوقف شد و لبخند مستطیلی ای زد.

- هی بادی
+ بالا چیکار میکردی؟ این چه سر و وضعیه؟!

موهاش رو با دستش به عقب هل داد و به دیوار تکیه زد.
تا خواست حرفی بزنه یک نفر به سرعت از پله ها پایین اومد و هلم داد تا از کنارم رد بشه.
با تعجب به رفتن اون دختر خیره شدم و دوباره به سمت تهیونگ برگشتم.
+ واو... چیشده که دخترارو به فاک میدی؟
نیشخندی زد و شستش رو روی لب پایینش کشید.

- فقط یه تنبیه کوچیک بود
ابروهام ناخودآگاه بالا پریدن و لب هام رو روی هم فشار دادم که تبدیل به خط شدن.

- یوری رو به فاک دادم
با شنیدن اسم یوری دهنم از تعجب باز موند.
- باید میفهمید نباید به اموال بقیه نزدیک بشه، البته دستور جیمین بود.
نیشخند صدا داری زد و ادامه داد:
هرچند اون دختره هرزه خودشم بدش نیومد، دیروز ترتیبشو دادم ولی کمش بود.

دراماتیک طور خاک روی شونه اش رو تکوند و دستش رو روی شونه من که بی حرکت و با دهن باز بهش زل زده بودم گذاشت.
- جیمین کجاست؟
+ عام... هنوز داشت... امتحان میداد
- یادت نره دلبری کنی

چشمکی زد و از کنارم رد شد.
سلانه سلانه از پله ها بالا رفتم و به این فکر میکردم که چطور میتونست با اینهمه آدم بخوابه!

داخل کلاس شدم و کوله ام رو روی میز پرت کردم.
یاد حرفش افتادم که گفت به دستور جیمین، یوری رو به فاک داده.
اینجا چخبر بود؟
یعنی دیروز...
ولی من مطمئنم که دیروز صدای دو تا پسر رو از بیرون کلاس شنیدم...
سرم داشت بخاطر علامت سوال های داخل مغزم منفحر میشد.
وسایل مورد نیاز رو آماده کردم و وقتی خواستم بشینم در کلاس باز شد.

- ببخشید جونگکوکی آقای لی کارم داشت
انقدر ذهنم درگیر بود که نتونستم افکارمو جمع و جور کنم تا جواب جیمین رو بدم.
- خب شروع کنیم؟

کنارم ایستاد و به تابلوی نصفه و نیمه امون خیره شد.
- راستی

سرش رو سمتم برگردوند و ادامه داد:
- یوری و سویونگ انصراف دادن، الان فقط دو تا تیم از مدرسه ما تو مسابقه شرکت میکنن که یکیشونم ماییم.

انصراف؟ اونم یوری ای که برای اول شدن خودش رو پاره میکرد؟
یه جای کار میلنگید...

بدون فکر سوالی که تو ذهنم بود رو از جیمین پرسیدم.

+ تو به تهیونگ گفتی یوری رو به فاک بده؟

گاهی اوقات مغزم یاریم نمیکنه...
و الان هم دقیقا از همون مواقع بود.
دستم رو روی دهنم کوبیدم و چشم از نگاه بهت زده جیمین گرفتم.
- اممم... چی؟
+ هیـ...هیچی
- از دیروز چیزای عجیب غریب میشنوی و بهم بگی، جریان چیه؟

خندید و روی صندلی پایه بلند، روبروی بوم نشست.
دستی به موهای پشت گردنم کشیدم و بعد دست به سینه جلوی جیمین ایستادم.
سعی میکردم مستقیم به چشم های کنجکاوش نگاه نکنم.
چشم هاش باعث میشدن خودداریم رو از دست بدم...

+ خب راستش... تهیونگ بهم گفت که تو ازش خواستی تا یوری رو... اهم...
لب های درشتش به شکل o در اومدن و دستش رو بالا آورد.
- وایسا وایسا

چند ثانیه مکث کرد و بعد با همون دستش به پیشونیش ضربه زد.
- فاک... فک کنم فهمیدم
مثل مترسک ایستاده بودم و به خوددرگیری هاش نگاه میکردم.
در واقع...
حواسم پیش لب های درشتش بود که با بیرون اومدن هر کلمه از بینشون، تکون میخوردن.

- ببین...من داشتم با تهیونگ صحبت میکردم و نمیدونم چطور ولی موضوع یوری پیش کشیده شد و... تهیونگ گفت میخواد حساب یوری رو برسه. من حتی خبر نداشتم میخواست چیکار کنه! نمیدونستم منظورش... به فاک دادنش بود.

آهی کشیدم و دست هامو به کمرم زدم.
به سقف کلاس خیره شدم و تو دلم به تهیونگ فحش های آبدار میدادم.
نمیدونم پیش خودش چه فکری کرده بود که همچین دروغی رو تحویلم داد.
دوباره به جیمین چشم دوختم که با نگاهش داشت... منو میخورد.
آب دهنم رو قورت دادم که صداش باعث شد بیشتر خجالت بکشم.

- میکاپ کردی بانی؟
با این حرفش نفس تو سینه ام حبس شد.
لعنت بهت تهیونگ.
لعنت به نقشه هات که باعث میشه با جیمین داخل این کلاس تنها بشم و تهشم به چیزهای خوبی ختم نمیشه.

+ همه اش بخاطر نقشه های... چیز فکرای مزخرف تهیونگه!
دستپاچه لب پایینم رو گزیدم و به کتونی هام زل زدم.
صدای خنده های لطیفش به گوشم رسید و بعد دست های لرزونم بین دست های کوچولوی جیمین قرار گرفتن.
- جذاب شدی

گرمای لذتبخشی وجودم رو احاطه کرد.
نگاهم به دست هامون بود و این فکر از ذهنم گذر کرد که چقدر مکمل همدیگه ایم.
جیمین ریزه میزه تر از من بود و رنگ پوست روشن تری داشت.
انگشت هاش تاینی و کیوت بودن و شخصیت برونگراش باعث شده بود همه دوسش داشته باشن.
همه چیزش درست برعکس من بود.
تو همین افکار بودم که دست هام کشیده شدن و پاهام به زانو های جیمین چسبیدن.

با حرکت بعدیش خون داخل رگ هام منجمد شد و نفس هام به شماره افتادن...

ᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯᕯ
هزار و هشتصد🤌

بنظرم کلاس طراحی جن داره😂

حال میکنید همه اش یه اتفاق غیرمنتظره میندازم وسط؟ 😆

تا پارت بعدی با من همراه باشید🌚
ووت یادتون ندره قوشگلا💙🦋


You are reading the story above: TeenFic.Net