Part16 !گیر افتادیم

Background color
Font
Font size
Line height

امروز هم به پایان رسید.
البته اینکه جیمین رو ندیده بودم باعث شده بود زیاد روی مود خوبی نباشم.
قرار بود روی طراحی کار کنیم اما جیمین غیب شده بود و جواب پیام هام رو هم نداده بود.
دیگه جیمینی توی کلاس نبود تا تماشاش کنم و غرق بشم توی رویاها و فانتزی های پسِ ذهنم...
تهیونگ هم منو پیچونده بود تا بره یکی دیگه از بچه های کلاس مارو به فاک بده. انگار توی کلاس خودش پسر وجود نداشت!
کلافه به سمت کتابخونه بزرگ مدرسه حرکت کردم و دعا میکردم که هنوز باز باشه تا بتونم کتاب آموزش اسکچ زنی ای رو که قرض گرفته بودم، پس بدم.
در رو باز کردم و آروم وارد محیط گرم و دنج کتابخونه شدم.

+ عاممم سلام؟
وقتی سوکجین، مسئول کتابخونه رو اونجا ندیدم تصمیم گرفتم یکم بین قفسه های کتاب بچرخم تا شاید چیزی نظرمو جلب کنه.
از اونجایی که در قفل نبود، حدس زدم که کتابخونه هنوز تعطیل نشده و حتما رفته جایی و زود میاد.
زیاد اهل خوندن رمان نبودم اما نمیدونم چرا بین قفسه رمان ها داشتم میچرخیدم.
تصمیم گرفتم به طبقه بالا برم و کتاب های بیشتری با مضمون طراحی پیدا کنم که به دردم بخورن.
از پله های مارپیچ بالا رفتم.
با دقت کتاب های داخل قفسه هارو نگاه میکردم و اسمشون رو زیر لب زمزمه میکردم.
تاریخچه هنر، اصول طراحی، رنگ ها، زندگی نامه هنرمندان...
زندگی نامه؟
تا به حال راجع به زندگی هنرمند ها کنجکاو نشده بودم.
کتابش رو برداشتم و بوکمارک کاغذی ای درست همونجایی که کتاب رو برداشته بودم، گذاشتم.
کمی ورق زدم و با دیدن اسامی هنرمندان مشهور، تصمیم گرفتم این کتاب رو قرض بگیرم.
بنظر جالب میومد!
با زنگ خوردن گوشیم داخل جیبم، کتاب رو روی میز گرد جلوم گذاشتم و گوشی رو از جیبم درآوردم.
با دیدن شماره ناشناس، اخمی روی پیشونیم نشست.
با شک جواب دادم که صدای پشت خط باعث شد تعجب کنم.

+ الو؟
- جونگکوکا؟ منم جیمین، هنوز مدرسه ای؟
تعجبم زمانی بیشتر شد که لرزش محسوس صدای جیمین رو حتی از پشت گوشی هم تونستم تشخیص بدم.
+ آره آره، جیمینا خوبی؟ چیشده؟ کجایی؟

لب پایینم رو میجوییدم و اهمیتی نمیدادم که داره زخم میشه.
- کوک... بیا کلاس طراحی، لطفا عجله کن
+ همونجا بمون الان میام

تماس رو با دست لرزونم قطع کردم و کتاب روی میز رو برداشتم و سر جاش گذاشتم.
با عجله پله هارو دوتا یکی پایین رفتم و بی اهمیت به صدا زده شدن اسمم توسط سوکجین از کتابخونه بیرون رفتم و سمت ساختمون اصلی دویدم.
نفس هام به شماره افتاده بودن و ریه هام از کمبود اکسیژن میسوختن.
تقریبا مدرسه خالی شده بود و چراغ ها درحال خاموش شدن بودن.
باید قبل از اینکه درو ببندن بیرون بریم!
بالاخره به طبقه آخر رسیدم و سمت کلاس طراحی پا تند کردم.
در رو که نیمه باز بود محکم هل دادم و داخل رفتم.

+ جیمین؟ چیشده؟
پشتش به من بود و نمیتونستم ببینم چه اتفاقی افتاده.
آروم سمت من چرخید و تونستم برق اشک رو داخل چشم های کشیده و قشنگش ببینم.
نفس نفس میزدم و انگار توانایی حرکت کردن ازم سلب شده بود.
جیمین کنار رفت و به بوم نقاشی ای که روش کار میکردیم اشاره کرد.
با دیدن صحنه روبروم، متحیر سمتش قدم برداشتم و کنارش ایستادم.
+ چه... چه اتفاقی افتاده؟

دست لرزونم رو بالا آوردم تا از واقعی بودن تصویر جلو روم مطمئن بشم.
+ فاک

نگاه ناباورم رو به جیمین دادم که سرش رو انداخت پایین.
- من... اومدم ببینم تو امروز روی طرحمون کار کردی... یا نه... که... که با این صحنه... مواجه شدم

با تن صدای آروم و بغض دارش گفت و سرش رو بالا آورد تا ریکشن من رو ببینه.
- جونگکوکا من اینکارو نکردم، باورم میکنی مگه نه؟

با مظلومیت گفت و لب پایینش رو به دندون گرفت.
نگاهم رو از لب هاش به چشم های براقش دادم و لبخند اطمینان بخشی زدم.
اون فرشته فکر کرده بود من اونو مقصر میدونم؟
باز هم داشتم کنترل افکارم رو از دست میدادم و دلم میخواست محکم توی بغلم بچلونمش.

+ جیمین...
میل عجیبم به بغل کردن تن ظریفش رو نادیده گرفتم و دست های کوچیک و کیوتش رو توی دست های بزرگ خودم گرفتم.
+ من همچین فکری راجع بهت نکردم! چرا تو باید کاری که خودت هم براش زحمت کشیدی رو خراب کنی؟ میدونم تقصیر تو نیست. حالا آروم باش، باشه؟
- واقعا؟

درسته خودم هم بابت خراب شدن طراحیمون عصبی بودم اما نمیتونستم دست روی دست بزارم تا جیمین ناراحت بمونه.
من به خودم قول دادم بیشتر خوشحالش کنم تا بتونم لبخند زیباش رو برای خودم داشته باشم.
لبخند دندون نمایی زدم و دست هاش رو رها کردم.
با انگشت شست هر دو دستم، نم زیر چشم هاش رو پاک کردم.
+ واقعا واقعا واقعا جیمینی

بینی دکمه ایش رو بالا کشید و با یاداوری چیزی، نگران دست هامو توی دست های خودش گرفت.
سعی کردم ذوقم رو با به دندون گرفتن لبم خفه کنم.
- ولی ما وقت نداریم طراحی جدیدی انجام بدیم کوکی، آقای لی امروز گفت تاریخ مسابقه جلو افتاده
+ چی؟

حالا علاوه بر جیمین، نگاه من هم رنگ نگرانی به خودش گرفته بود.
+ پس چرا من خبر نداشتم؟
جیمین با انگشت شست هر دو دستش پشت دست هام رو لطیف نوازش کرد... انگار اصلا حواسش نبود که داره با قلب بی جنبه من چیکار میکنه!
- من امروز اتفاقی دیدمش و گفت فردا قراره به بقیه هم این خبرو بگه

سرم رو تکون دادم و به بومی که حالا پر از رنگ بود خیره شدم.

- یعنی کار کی بوده؟ کاش اینجا هم دوربین بود
زبونم برای گفتن هیچ حرفی یاریم نمیکرد چون خدایا! دستهام هنوز بین دست های کیوتش بودن!
با ایده ای که به ذهنم رسید سریع سرم رو سمت جیمین چرخوندم که صدای ناله ی مهره های گردنم بلند شد.
قیافه جیمین درهم شد که با دیدنش خنده ام گرفت.

+ یه ایده دارم!
منتظر و مشتاق فاصله اش رو باهام کمتر کرد.
اب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم فقط به چشم هاش نگاه کنم.
+ بنظرت این خودش شبیه یه اثر هنری نیست؟ ما میتونیم چیزهایی که ذهنمون میبینه رو روی این رنگ ها بکشیم! اینطوری هم جلو میوفتیم و هم لازم نیست دوباره از اول شروع کنیم! هوم؟ چی میگی

چهره متفکری به خودش گرفت و دست هام رو ول کرد.
با این حرکتش لب و لوچه ام آویزون شد و حواسم نبود که نگاه جیمین روی من زوم شده...

- بدم نمیگیا
لبخندی زد و ادامه داد:
- درواقع، ایده ات عالیه! دیدی تو استعدادت بیشتره؟ تو خلاق تری

لبخند شرمگینی زدم و به پشت گردنم دست کشیدم.
عینکم که یکم سر خورده بود روی روی بینیم بالا دادم و با یاداوری تعطیل شدن مدرسه چشم هام تغییر سایز دادن.
+ جیمین! باید زودتر بریم تا درو نبستن
- اوه شت

کوله اش رو از روی صندلی برداشت و بعد از من از کلاس خارج شد.
همه چراغ ها خاموش بودن و فقط یک چراغ داخل طبقه روشن مونده بود.
همونطور که با عجله از پله ها پایین میرفتیم فلش گوشیم رو روشن کردم.
- امیدوارم هنوز نبسته باشن

به طبقه اول رسیدیم و سمت در اصلی دویدیم.
- وای نه
+ تبریک میگم
با تعجب سمتم برگشت که فلش رو سمت صورتش گرفتم و بعد جمله ام رو ادامه دادم:
+ بدبخت شدیم

تونستم خنده و چشم غره اش رو ببینم اما به سرعت تغییر مود داد و نگران به در نزدیکتر شد.

- کسی اینجا نیست؟ آهااااای
به در میکوبید و داد میزد.
+ جیمی-
- هییییی ما اینجایییم
+ جیم-
- کمکککککک
+ جیمین!

اینبار داد زدم تا توجهش جلب بشه!
- چتههه
با چشم های گرد شده و دهن باز بهش خیره شدم که نگاهش رنگ پشیمونی گرفت.

- ببخشید منظوری-
+ اشکال نداره (بخونید کنچانا هیهی)
خندیدم و گوشی رو زمین گذاشتم.
حالا نور بیشتری توی فضا بود و میتونستم چهره خجالت زده اش رو بهتر ببینم.

- یعنی چی که قبل بستن مدرسه کلاس هارو چک نمیکنن!
خنده ای بخاطر غرغرهای بامزه اش کردم و به در تکیه دادم.
+ شاید چون معمولا کسی طبقه سوم نمیره؟
چشم غره ای بهم رفت و روی زمین نشست و پشتش رو به در تکیه داد.
من هم کنارش نشستم و پاهام رو دراز کردم.

+ باز هم تبریک میگم
بی حوصله سرش رو سمتم چرخوند و منتظر و با ابروهای بالا رفته بهم خیره شد.
+ قراره از گشنگی هم تلف بشیم
- وااای
سرش رو آروم به در کوبید و چشم هاش رو بست.

+ ولی یه تبریک ویژه هم دارم!
چشم هاش رو با عصبانیت باز کرد و نیشگونی از بازوم گرفت.
البته که به لمس پر مانند انگشت هاش نمیشد گفت نیشگون...
- میگی یا به جای غذا تو رو بخورم

با شنیدن حرفش خون به گونه هام هجوم آورد و خدا رو شکر کردم که فضا اونقدری تاریک هست که قرمز شدن صورت و گوش هام دیده نشن...
زیپ کوله ام رو که کنارم گذاشته بودم باز کردم و ظرف غذام رو بیرون آوردم.
+ بیا، من امروز اشتها نداشتم چیزی نخوردم پس همه اش مال تو

صدای ذوق زده ای از خودش درآورد و با یک دستش منو تو بغل خودش کشید.
تند شدن ضربان قلبم رو حس کردم...
ازم جدا شد و ظرف دو طبقه ی غذا رو روی پاهاش گذاشت و درش رو باز کرد.

- اوممم خوشمزه بنظر میان
چاپستیک های داخل ظرف رو برداشت و کمی کیمچی داخل دهنش گذاشت.
دوباره با برداشتن مقداری کیمچی، چاپستیک رو جلوی لب هام نگه داشت.
حیرت زده اول به کیمچی بین چاپستیک و بعد به جیمین نگاه کردم.
با سرش به جلو اشاره کرد و بهم فهموند که حق اعتراضی ندارم.
لب هام رو از هم فاصله دادم و جیمین کیمچی رو داخل دهنم گذاشت.
حس کاپل هایی که تازه شروع به قرار گذاشتن کردن بهم دست داد و باعث شد دوباره از خجالت سرخ بشم.
این روند ادامه پیدا کرد و هر لقمه ای که جیمین میخورد، یکی هم به من میداد.
از مندو گرفته تا برنج و گوشت و ترشی.
با زنگ خوردن گوشیم از روی زمین برداشتمش.
با دیدن اسم 🤍Eomma روی صفحه گوشی، ترس برم داشت و لب پایینم رو گزیدم.

- جواب نمیدی؟
حواس پرت سرم رو تکون دادم و منتظر شدم تا تماس قطع بشه.
+ نه مهم نیست

تماس که قطع شد، سریع پیامی برای مادرم فرستادم و میدونستم که همین الان قبر خودم رو کندم.

" من امشب خونه ی تهیونگم، داریم رو یه پروژه کار میکنیم، نمیتونم جواب بدم چون تمرکز کرده میترسم حواسش پرت بشه "

پیام رو ارسال کردم و به سرعت وارد صفحه چت خودم و تهیونگ شدم.

" هیونگ من به اوما گفتم امشب پیش توام، لطفا حواستو جمع کن چیزیو لو ندی! من تو مدرسه با جیمین گیر افتادم و باید تا فردا صبح منتظر بمونیم که درو باز کنن "

گوشیم رو سایلنت کردم و دوباره روی زمین کنار گوشی جیمین گذاشتم که چراغ قوه اش رو روشن کرده بود.

- ممنونم جونگکوکا، واقعا خوشمزه بودن
+ خوشحالم که دوست داشتی
ظرف غذارو بهم داد و من هم داخل کوله ام گذاشتمش.

- میگم، شب برای نظافت نمیان؟
+ گمون نکنم، فکر کنم صبح زود میان

اخمی کرد و لب هاش آویزون شدن.
زیر اون نور کم سو... اون هم در کنار پارک جیمین... افکار خوبی رو توی ذهنم تداعی نمیکرد...
به سختی نگاهم رو از جیمین گرفتم و به راهروی تاریک چشم دوختم.

+ بریم داخل کلاس طراحی؟ حداقل میتونیم توی نور باشیم
- فکر خوبیه، بزن بریم
گوشی و کوله هامون رو برداشتیم و راهروی طویل رو طی کردیم تا به پله ها برسیم.
پله های آخر طبقه دوم بودیم که جیمین سکندری خورد و نزدیک بود بیوفته که لحظه آخر بازوهاش رو گرفتم و از افتادنش جلوگیری کردم.
گوشی هامون پایین پامون روی پله افتادن، اما تنها چیزی که برام اون لحظه اهمیت نداشت گوشیم بود.
چون محض رضای مخترع گوشی، صورت پارک جیمین درست جلوی صورتم بود و از ترس به نفس نفس زدن افتاده بود.

+ خوبی؟
آروم زمزمه کردم و قصد نداشتم بازوهاش رو رها کنم.
نور فلش روی صورت هامون افتاده بود و میتونستم هاله کمرنگ قرمز رو روی لپ های نرمش ببینم.
- خو..خوبم

نگاهش رو به سمت لب هام سوق داد...
فاک!
حس میکنم کل زندگیم منتظر این لحظه بودم!
نفسم رو حبس کردم و پلک هام رو روی هم گذاشتم.

یا الان یا هیچوقت!

گرمی نفس هاش رو روی لب هام حس کردم...
ناگهان صدایی از طبقه پایین به گوش هامون رسید.
با ترس چشم هام رو باز کردم.
جیمین هم ترسیده بود و با برداشتن گوشی هامون، مچ دستم رو گرفت و سمت کلاس طراحی دویدیم.
در رو باز کرد و با عجله خودمون رو رسما داخل کلاس پرت کردیم.
صدای نفس هامون تنها صدایی بود که توی کلاس خالی به گوش میرسید.
+ فاک... حس میکنم... داخل یه فیلم ترسناک دو ستاره ام!
- دقیقا

چند دقیقه ای گذشت و نفس هامون ریتم عادی به خودشون گرفتن.
هنوز فلش گوشی هامون روشن بودن و به فکر هیچکدوممون نرسیده بود که برق کلاس رو روشن کنیم.
فکرم حول محور چند دقیقه پیش و بوسه ای که نزدیک بود اتفاق بیوفته میچرخید...

+ میگم، نباید میرفتیم پایین؟ شاید نگهبان یا نظافت چی بود
جیمین شونه ای بالا انداخت و خندید.
- شاید هم یه هیولا بود از کجا معلوم

هر دومون به مسخره بودن این حرف خندیدیم و جیمین برق کلاس رو روشن کرد.
با روشن شدن یهویی کلاس، پلک هام رو چند ثانیه روی هم قرار دادم تا به نور عادت کنم.
چشم هام رو که باز کردم، با نگاه خیره و عجیب جیمین مواجه شدم...
همون نگاهی که تا عمق وجودم نفوذ میکرد و روحم رو میسوزوند.

خمار و تیره...

هنوز دستش روی کلید برق بود و نگاهش رو از من نمیگرفت.
پایین پیراهن سفیدم رو توی مشتم گرفتم و طبق عادت شروع به جویدن لبم کردم.
صدای قلبم رو میشنیدم که دیوانه وار خودش رو به قفسه سینه ام میکوبید.
جیمین دوباره کلید برق رو زد و کلاس توی تاریکی مطلق فرو رفت.

چون توی طبقه سوم بودیم نور زیادی از پایین داخل کلاس ها نمیومد و حتی ماه هم داخل آسمون نبود تا کمی هم که شده کلاس رو روشن کنه.
فلش گوشی هامون هم جیمین زودتر خاموش کرده بود و حالا فقط میتونستم صدای نفس های خودم رو بشنوم.

+ جی.. جیمین؟
صدای قدم هاش بهم فهموندن که داره به من نزدیکتر میشه.
یا مسیح مقدس!
از هیجان و استرس، دست هام لرزش خفیفی پیدا کرده بودن.
صدای قدم هاش قطع شدن و حضورش رو درست جلوی خودم احساس کردم.
بعد از چند ثانیه، توی تاریکی دستهاش رو روی شونه هام گذاشت و به سمت بالا هدایتشون کرد تا اینکه دو طرف صورتم قرار گرفتن.
ناخوداگاه پلک هام روی هم افتادن و تنها چیزی که حس میکردم نزدیکی جیمین و تپش های بی قرار قلب خودم بودن...
بخاطر هیجان زیاد تند تند نفس میکشیدم و لب هام نیمه باز مونده بودن.

نفس های جیمین رو روی لب هام حس کردم و بعد لب های پفکیش مماس با لب های باریکم قرار گرفتن.
حتی لب زخمیم هم لرزش خفیفی گرفته بود و بی صبرانه منتظر اون تماس شیرین بودم...

- جونگکوکا
با صدای لطیفِ مثل گلبرگش زمزمه کرد و باعث شد نرمی های درشتش کمی روی لب های نیمه بازم کشیده بشن.
+ هوممم
همچنان چشم هام بسته بودن و از اون تماس جزئی بین لب هامون نهایت لذت رو میبردم.
اگر واقعا من رو ببوسه...شک ندارم که بال در میارم!
دوباره با همون تن صدای آروم و بهشتی زمزمه کرد:

- تو...
کمی مکث کرد و بوسه ریزی کنج لبم نشوند.
لرز خفیفی از بدنم رد شد که دست خودم نبود...
- از من خوشت میاد؟

با سوال ناگهانیش جا خوردم و چشم هام رو باز کردم.
تونستم برق نگاهش رو توی تاریکی هم تشخیص بدم.
حالا که چشم هام به تاریکی عادت کرده بودن، حتی میتونستم کمی از صورتش رو هم ببینم.
چه جوابی باید میدادم؟
یعنی وقتش بود که این راز سر به مهر بالاخره آشکار بشه؟
خدایا امیدوارم گند نزنم.
با اینکه هول شده بودم، یه نفس عمیق کشیدمو مثل خودش زمزمه کردم:
+ آره

آره. نه بیشتر نه کمتر.

لازم بود بگم اونقدر شیفته اش شدم که حتی رفتارهای جزئیش رو میتونم پیشبینی کنم؟ اینکه تک تک عادت های کیوتش رو از برم؟
باید میگفتم که دو ساله دارم از نزدیک تماشاش میکنم اما جرئت برداشتن دیوار بینمون رو نداشتم؟
گمون نکنم...
برای الان، همون یک کلمه کافی بنظر میرسید.

نمیدونم چطور، اما حس کردم که داره لبخند میزنه...
دست راستش رو از روی صورتم برداشت و به مچ دستم چنگ زد و سمت قفسه سینه ام برد.
ضربان شدید اون ماهیچه دردسرساز رو زیر دستم حس میکردم.
بعد از چند ثانیه، دستم رو به سمت چپ سینه خودش هدایت کرد.
قلب اون هم بی قرار میتپید و انگار میخواست قفسه سینه اش رو بشکافه تا به قلب من برسه...

یعنی...
اون هم حسی مشابه حس من رو داشت؟
اون هم برای این نزدیکی مشتاق بود؟

مچ دستم رو رها کرد و به ثانیه نکشیده به دیوار پشتم کوبیده شده بودم و داشتم توسط پارک جیمین بوسیده میشدم.
دست های بلاتکلیفم رو مشت کردم و روی پهلوهاش قرار دادم.
اونقدر انگشت هام رو کف دستم فشار دادم که مطمئن بودم الان نوکشون به سفیدی میزنن.
لب های حجیمش به لب هام فشار میاوردن و هیچ حرکتی نمیکردن.
دم عمیقی گرفت و با فاصله دادن نرمی هاش از هم، بازدمش رو روی لب هام خالی کرد.

لب پایینم روی بین هر دو لبش برد و آروم و با حوصله مکید.
پلک هام از شدت فشاری که بهشون میاوردم میلرزیدن.
همون کار رو با لب بالام انجام داد و بعد از یه مک صدادار لبم رو ول کرد.

عینکم رو از روی صورتم برداشت و نمیدونم کجا گذاشتش اما کمی بعد دست های جیمین محکمتر صورتم رو قاب گرفتن و خودش رو بیشتر به بدنم چسبوند و منو به دیوار کلاس فشرد.

خودم رو به جیمین سپرده بودم و اونقدر توی این رویای واقعی و شیرین غرق بودم که نمیدونستم چجوری باید همراهیش کنم.
در آخر مک محکمی به هر دو لبم زد که باعث شد پاهام سست بشن.
خودم رو با کمک دیوار و جیمین سر پا نگه داشته بودم و اگر اون بهم نچسبیده بود، الان کف زمین درازکش شده بودم.

لعنتی...
من یکی دو بار بوسیدن رو تجربه کرده بودم اما این...
انگار پارک جیمین داشت شیره وجودم رو با لب هاش بیرون میکشید و به بدن خودش منتقل میکرد.
کمی سرش رو عقب کشید که لب هاش مماس با لب هام قرار گرفتن.
بازدم نفس هاش رو روی لب هام خالی میکرد و دست هاش به آرومی صورتم رو نوازش میکردن.

این لحظه زیادی غیرواقعی بنظر میرسید...
یعنی خواب نبودم؟
اینم یکی دیگه از سناریو های ساخته ی ذهنم نبود؟
با فکر به واقعی بودن تمام این لحظات، داشتم به مرز جنون نزدیک میشدم...

+ فاک
روی لب هاش زمزمه کردم و بعد دیگه حرکاتم از کنترلم خارج شدن.
دست هام رو بیشتر دور کمرش حلقه کردم و با کج کردن سرم سعی کردم زاویه درستی برای بوسیدنش پیدا کنم.
طی یک حرکت عجولانه چرخوندمش و بین خودم و دیوار پینش کردم.
به ترتیب به لب پایین و بالاش بوسه میزدم و میترسیدم اون مارشملو های نرم رو محکم تر و عمیق تر ببوسم.
با گازی که جیمین از لب پایینم گرفت، شوکه ناله ی تو گلویی سر دادم و به پهلوهاش از روی پیراهنش چنگ زدم.

تصورم از اولن بوسه مون یه بوسه آروم و رمانتیک، درحالی که همدیگه رو بغل کردیم و نوازش میکنیم، کنار دریا یا حتی توی یکی از کوچه های شهر بود...
اما این...
هیچ شباهتی به فانتزی های داخل ذهنم نداشت...
ملایم نبود...
شهوت انگیز بود...
و همینطور دارک تر...

پی در پی زاویه سرم رو تغییر میدادم تا بتونم اون نرمی های خوشمزه رو بهتر حس کنم.
فهمیدم که خبری از ملایمت نیست پس مک های عمیق و محکمی به لب هاش میزدم و اون هم به جبران لبم رو گاز میگرفت و وحشیانه تر میمکید.
هر دومون به نفس نفس افتاده بودیم اما حاضر نبودیم عقب بکشیم تا ذره ای اکسیژن به ریه های دردمندمون برسه.

محض رضای لب های پارک جیمین، چطور میتونستم یک ثانیه هم از اون دوتا تیکه گوشت لعنتی بگذرم وقتی دو سال تمام براش صبر کرده بودم!
حالا که طعم لب هاش رو چشیده بودم، نداشتنشون سخت تر بنظر میرسید...
حس میکردم تو همین چند دقیقه معتادشون شدم...

جیمین دست هاش رو از روی صورتم برداشت و دور گردنم حلقه شون کرد.
زبون گرمش رو روی لب هام میکشید و چنگ های ریزی به موهای پشت گردنم میزد.
سرم رو بیشتر به خودش فشرد و انگار میخواست من رو درون خودش حل کنه...
حتی اجازه ی نفس کشیدن رو هم ازم سلب کرده بود!
اون... دیوونه کننده بود!
همه چیزش...
لمس های خشنش...
لب های مشتاقش...
بدن ظریفش توی آغوشم...

با کم آوردن اکسیژن، مک آخر رو به لب پایینش زدم و سرم رو عقب کشیدم.
البته تا جایی که بتونم همچنان نفس های منقطعش رو روی لب هام حس کنم...

- جونگکوکا
نالید و چنگی به موهام زد.
با صدا زده شدن اسمم از زبون جیمین، اون هم با اون لحن نیازمند طاقت نیاوردم و این بار با شدت بیشتری شروع به بوسیدنش کردم.

این بار قرار بود پر و سر صدا باشه...
با درگیری بیشتر زبون هامون...
گز گز کردن لب هام رو حس میکردم و حدس میزدم که جیمینم به همچین وضعیتی دچار شده.

هوای اطرافمون زیادی گرم شده بود...
یا شاید هم اون گرما تو وجود خودمون بود...
اونقدر به جیمین نزدیک بودم که بالا و پایین شدن قفسه سینه اش رو روی سینه خودم حس میکردم...
زبونش رو روی لب هام کشید که با حلقه کردن لب هام دور زبون خیس و گرمش، مک محکمی بهش زدم.
ناله ریزی کرد که اختیارم رو از دست دادم و زبونش رو گاز گرفتم.

- آخ
صدای لعنتیش باعث میشد پیچش شیرینی رو زیر دلم احساس کنم...
به جبران گاز دردناکم، روی لب هاش بوسه های ریزی کاشتم و بعد از بوسیدن نوک بینیش عقب کشیدم.
نمیدونم چند دقیقه در حال چشیدن طعم لب های همدیگه بودیم...
اما اینو میدونستم که دیگه

You are reading the story above: TeenFic.Net