به شاهکارم نگاه کردم و سرم رو برای خودم تکون دادم.
+ عمرا اگه شک کنن
نگاه آخری به پتویی که روی عروسک های پولیشیم انداخته بودم تا جوری بنظر برسه که انگار من اونجا خوابیدم، انداختم.
از زمانی که از اون مهمونی ای که تهیونگ ترتیب داده بود برگشته بودم، اجازه نداشتم شب ها جایی برم.
محض رضای خدا پدر و مادرم فکر میکنن من یه بچه ام که نباید الکل بخورم و پارتی برم!
همه چیزو چک کردم و در آخر با برداشتن گوشیم پنجره رو باز کردم و به راحتی بیرون پریدم.
خونه ای که با خانوادم توش زندگی میکردم ویلایی بود و از اونجایی که پدرم شیوه سنتی رو میپرستید، از زمانی که یادمه ما اینجا بودیم و حاضر نبود به یک آپارتمان که نزدیک به مدرسه ام باشه نقل مکان کنیم.
اما چندان هم راهش دور نبود، نکته مثبتش اینه که صبح ها میتونم نیم ساعت پیاده روی کنم.
در حیاط رو به آرومی باز کردم و بیرون رفتم.
جیب پشتی شلوارم رو چک کردم و با لمس کیف پول، خیالم راحت شد و به سمت خیابون راه افتادم تا تاکسی بگیرم که مبادا دیرتر برسم.
شب های سئول اکثر اوقات شلوغ بود و ترافیک، طاقت فرسا.
با گذاشتن هندزفری هام داخل گوشهام، سعی کردم تمرکزم رو از روی ترافیک بردارم تا استرس کمتری بهم وارد بشه.
از اینکه دیر به یک قرار برسم متنفرم!
مخصوصا این قرار، چون کسی که منتظرمه پارک جیمینه!
بعد از گذشت نیم ساعت، هنوز هم نرسیده بودم.
با تپش قلب زیاد پیامی برای جیمین فرستادم و گفتم که ممکنه دیرتر برسم.
البته که دو خط معذرت خواهی کردم و دلیلش هم گفتم!
+ جیمینا
براش دست تکون دادم و چند قدم فاصله بینمون رو طی کردم.
- هی جونگکوکی
+ ببخش اگه دیر شد، راننده لعنتی خیلی آروم میرفت، ترافیک...
- هی هی آروم باش
لبخند دندون نمایی زد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت پیاده رو هدایتم کرد.
- اشکالی نداره، فقط ده دقیقه دیرتر اومدی، آسمون که به زمین نیومد
دستش رو از روی کمرم برداشت که باعث شد نفس راحتی بکشم.
ضربان تند قلبم وقتی نزدیکشم دست خودم نیست...
+ اممم کجا میریم؟
همونطور که کنار هم راه میرفتیم، پیچیدیم داخل کوچه ای که نسبتا باریک بود و بر خلاف بقیه جاها که چراغ های زرد دارن، چراغ های این کوچه آبی بودن!
- یه جای خوب
به نیمرخ خندونش نگاه کردم و سوال دیگه ای نپرسیدم تا زمانی که جلوی یک در کوچیک و سفید با تابلوی نئونی بالاش متوقف شدیم.
" Eutopia "
با نئون های بنفش و آبی بالای در نصب شده بود.
کنجکاویم داشت منو از درون میخورد و مشتاقانه میخواستم ببینم چه چیزی اون داخل در انتظارمه.
جیمین زنگ کنار در رو فشرد.
بعد از چند ثانیه پسر مو بلوند و جذابی در رو باز کرد.
× هی جیمییی از اینورا پسر
- سلام نامی
جیمین و اون پسر همدیگه رو بغل کردن و من درحالی که گوشه ای ایستاده بودم مثل یه پاپی گمشده نگاهشون میکردم.
از هم جدا شدن و جیمین با دست به من اشاره کرد.
+ دوستم جونگکوکو آوردم یکم چیل کنیم
× از دیدنت خوشحالم جونگکوک، بیاید داخل
دستش رو سمتم دراز کرد و لبخندی زد که دو طرف صورتش، نزدیک لب هاش چال افتاد.
لبخند اجباری ای زدم و دست اون پسر که " نامی" خطاب شده بود رو فشردم.
اون مو بلوند زیادی با جیمین صمیمی بنظر میرسید...
پشت سرش جیمین و بعد من از پنج شیش تا پله پایین رفتیم.
وارد یه سالن سفید تقریبا بزرگ که در های زیادی سر تا سرش وجود داشت، شدیم.
در هایی که یکی در میون آبی و زرد بودن.
بالای هر در تابلوی نقاشی کوچیکی نصب بود و با کمی دقت متوجه شدم که همه اونها آثار ونگوکن.
جای آرامش بخشی بنظر میرسید و از همون اول وایب خوبی از اون مکان گرفتم.
افکارتو کنترل کن جئون جونگکوک!
سمتم اومد و به در ها اشاره کرد.
- یکی از در هارو انتخاب کن جونگکوکی، کدوم یکی از آثار ونگوکو بیشتر دوست داری؟
+ امممم انتخاب کنم چی میشه؟
سرش رو نزدیک تر آورد و با فاصله کمی از صورتم لب زد:
- بهم اعتماد کن
آب دهنم رو قورت دادم و به سرعت سرم رو بین در ها چرخوندم تا نگاه خجالت زده و گونه های رنگ گرفته ام رو نبینه.
+ خب همه شونو دوست دارم ولی... شب پر ستاره چطوره؟
سرش رو به معنای موافقت تکون داد و سمت اون پسر مو بلوند و دراز که روی یک مبل سفید گوشه سالن نشسته بود رفت.
خیلی آروم صحبت میکردن و از این فاصله نمیتونستم چیزی بشنوم.
خودم رو سرگرم دید زدن تابلو ها نشون دادم اما تمام حواسم به اونها بود.
- خب بریم جونگکوکی
پشت در آبی رنگ متوقف شدیم و جیمین با اسکن کردن یک کارت در رو باز کرد.
چه پیشرفته!
وارد یک اتاق حدودا ده متری شدیم که قوطی های رنگ کنار دیوار چیشده شده بودن و کنار اونها دو سه تا پارچه ی تا شده ی سفید قرار داشت.
دیوار روبروی در، تصویری از شب پر ستاره بود و باعث شد به این فکر بیوفتم که دیوار اتاق خودم رو درست عین همین، نقاشی کنم.
یک آیینه قدی هم گوشه اتاق قرار داشت.
هنوز هم هیچ حدسی نداشتم که قراره چیکار کنیم...
- خب کوکی، اگه تا الان متوجه نشدی باید بهت بگم که...
روبروم قرار گرفت و با شیطنت به چشم هام خیره شد.
- قراری روی همدیگه نقاشی بکشیم
+ چییی؟
صدام از اون چیزی که انتظار داشتم بلندتر بود طوری که علاوه بر جیمین خودم هم تعجب کردم و دهنم باز موند.
+ یعنی چی؟
هاج و واج به جیمین که پارچه ی بزرگ رو روی زمین پهن میکرد نگاه میکردم و منتظر بودم تا یه جواب درست و حسابی بهم بده.
- یعنی اینکه به نوبت قراره روی بدن همدیگه نقاشی کنیم، از الان بگم من میخوام روی کمرم شب پر ستاره بکشی
نیشخندی زد و ادامه داد:
- قسمت جذاب تر ماجرا اینه که اینجا خبری از قلمو نیست! فقط با انگشت های دستت
انگشت هاش رو خم و راست کرد و خندید.
شوکه و با دهن باز خشکم زده بود و انقدر افکارم درهم و برهم بودن که نمیتونستم بگم در لحظه دارم به چی فکر میکنم...
نقاشی؟ اونم روی بدن پارک جیمین؟
دارم توی رویاهام زندگی میکنم....
شاید تلپورت شدم به دنیای موازی ای که اونجا من و جیمین کاپلیم و برای سالگرد دوستیمون به این مکان اومدیم. حتما همینطوره!
از جیمین که درحال در آوردن هودیش بود چشم برداشتم و نگاهم رو به رنگ ها دادم.
- راستی یه مسابقه هم دارن. هر کی که علاقه داره شرکت کنه و نقاشیش قشنگ تر باشه به هر دو نفر یه ست کامل قلمو و رنگ هدیه میدن. عالی نیست؟ دلم میخواد شرکت کنیم. هی جونگکوکا حواست با منه؟
+ آره آره
با بالا رفتن سرم توسط دستش که زیر چونه ام قرار گرفته بود، ناچار به چشم هاش خیره شدم و سعی کردم چشمم به بدن خوش تراشش نیوفته.
- خوبی؟ اگه اوکی نیستی میتونیم انجامش ند-
+ نه نه خوبم، فقط میترسم خراب کنم، تاحالا اینکارو انجام ندادم
لبخند اطمینان بخشی زد و دستش رو روی شونه ام گذاشت.
- اشکال نداره، فقط قراره خوش بگذرونیم. لازم نیست به خوب یا بد در اومدنش فکر کنی
با آرامشی که از لبخند و حضورش در کنار خودم گرفته بودم، سرم رو به نشونه موافقت بالا و پایین کردم.
ازم فاصله گرفت و روی پارچه نشست.
- خب، من به شکم دراز میکشم. هرطور راحتی انجامش بده
آب دهنم رو برای بار هزارم قورت دادم و "باشه" ارومی زیر لب گفتم.
رنگ هارو کنار خودم گذاشتم و پالت سفید و تمیزی که پشت رنگ ها بود و ندیده بودمش هم برداشتم.
کنار جیمین نشستم و به عضلات پشتش خیره شدم...
فاک!
این بدن...
اون تتوی لعنتی روی پهلوش...
با یاداوری اینکه من این بدن ظریف اما عضله ای رو در آغوش گرفته بودم، باعث شد خون به صورتم هجوم بیاره.
افکار لعنتیم رو پس زدم و رنگ آبی رو برداشتم.
اینکه قرار بود تن جیمین رو لمس کنم منو به وجد آورده بود.
لبم رو بین دندون هام اسیر کردم تا صدای ذوق زده ام رو خفه کنم.
- جونگکوکااا تمام شب رو وقت نداریما
+ باشه باشه الان شروع میکنم
هوفی کشیدم و دو زانو کنار کمرش نشستم.
- جونگکوکا اگه میخوای رو پشتم بشین، فکر کنم کارت راحت تر بشه
چشم هام از تعجب گشاد شدن و نفس کشیدن رو از یاد بردم.
+ نـ..نه نه راحتم
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و من هم به کارم ادامه دادم.
با پخش شدن صدای آهنگ ملایمی، فهمیدم جیمین آهنگ رو گذاشته.
متن آهنگ آشنا بنظر میرسید...
با شناختن آهنگ لبخند پهنی روی لب هام شکل گرفت.
No one knows us - Banners
همراه با آهنگ زمزمه میکردم و روی نقاشی تمرکز کرده بودم.
کمی عقب رفتم و به کارم خیره شدم تا اگر ایرادی داشت، اون رو رفع کنم.
نقاشی با انگشت واقعا سخت بود.
پارچه زیرمون رنگی شده بود و از همه افتضاح تر دست راستم بود.
حواسم بود که رنگ به شلوار جیمین یا لباس خودم برخورد نکنه.
ناخوداگاه زانوم رو بین رون های جیمین گذاشتم و بالای کمرش خم شدم تا راحت تر کارمو انجام بدم.
هر چند ثانیه نگاهم به گودی کمر و پایین تنه خوش فرمش میوفتاد و من باید خودم رو کنترل میکردم...
این از شکنجه هم بدتر بود!
برای پرت کردن حواس خودم، سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم.
+ جیمینا، اینجارو چجوری پیدا کردی؟ قبلا با کسی اومدی؟
سوال دوم واقعا به من ربطی نداشت اما ترکیب کنجکاوی و حسودی داشتن منو عذاب میدادن.
یه طرف صورتش رو روی زمین گذاشت تا به من دید داشته باشه.
- راستش خیلی یهویی شد! من و هوسوک فکر کردیم اینجا یه باره و سرمونو انداختیم اومدیم داخل. و بعد از فهمیدن ماجرا یکی از اتاق هارو انتخاب کردیم و من روی بدن هوسوک نقاشی کشیدم.
بعد اون هم فقط دوبار دیگه اومدیم و الان هم که با تو اینجام.
سکوت من رو که دید ادامه داد:
اونموقع طرح ها از پیکاسو بودن. مثل اینکه اینجا هرچندوقت یکبار طرح ها عوض میشن.
اهومی گفتم و به ادامه کارم مشغول شدم.
دیگه داشت تموم میشد...
قلبم با فکر به اینکه جیمین هم قراره روی بدن من نقاشی بکشه، تند تند میتپید.
نمیدونم یک ساعت طول کشید یا کمتر، اما بالاخره تموم شد.
اونقدرها هم بد بنظر نمیرسید.
به عنوان تلاش اول نمیتونست خیلی بهتر از این باشه.
+ تموم شد
کنارش ایستادم و با دست چپم که رنگی نبود کمکش کردم تا آروم بلند بشه.
جلوی آیینه ایستاده بود و سعی میکرد پشتش رو ببینه.
- جونگکوکا نمیتونم خوب ببینمش، میشه از پشتم عکس بگیری؟
+ حتما
با گوشی خودم ازش عکس گرفتم و سمتش گرفتم تا بخواد ببینه.
با استرس منتظر ریکشنش بودم و امیدوار بودم خوشش بیاد...
- خدای من
چهره بهت زده اش رو از نظر گذروندم تا بفهمم خوشش اومده یا گند زدم!
- کوکی... این خیلی خوبه
نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم که همه ی دندونهام رو نشون میداد.
خنده شیطانی ای کرد و بعد از پس دادن گوشیم، دست هاش رو به هم کوبید.
- حالا نوبت توئه
هم ترسیده بودم و هم ذوق داشتم...
اصلا مگه این دوتا حس رو میشه با همدیگه داشت؟
+ میخوای روی کمرم بکشی؟
با شک پرسیدم و بار دیگه نگاه شیطانیش روی من ثابت موند.
- نه، هودیتو در بیار
+ او...اوه اوکی
با خجالت پایین هودیم رو تو مشتم گرفتم.
لعنتی الان چه وقت خجالت کشیدنه! اون قبلا هم تو رو دیده!
کلافه از نگاه خیره جیمین بهش پشت کردم که صدای خنده اش رو شنیدم.
عالیه، حتما تو فکرش داره مسخره ام میکنه.
هودیم و بعد تیشرت زیرش رو به ترتیب درآوردم و روی آویز نصب شده ی رو دیوار، کنار هودی جیمین آویزون کردم.
گیج شده پلک زدم که سمتم اومد و با گرفتن دستم من رو روی پارچه جدید و سفید نشوند.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
جیمین روی پاهام نشسته بود و انگشت آغشته به رنگش، روی سینه ام حرکت میکرد.
سرش انقدر نزدیک بود که میتونستم گرمی نفس هاش رو روی گردنم احساس کنم...
بدنش انقدر نزدیک بود که نوک سینه های شکلاتیش زیادی خوشمزه و هوس انگیز بنظر میرسیدن...
کنترل کردن افکار، اون هم توی همچین موقعیتی زیادی سخت نیست؟
بخاطر تمرکز بیشتر و دید بهتر، بهم نزدیک تر شده بود...
با حس برخورد نفس هاش، پوستم دون دون شده بود و سفت شدن نوک سینه هام رو هم احساس میکردم.
+ چقدر مونده؟
با عجز پرسیدم و سعی کردم به لب های پر و بوسیدنیش نگاه نکنم.
سرش رو عقب برد و پالت رو روی پارچه گذاشت.
- آخرشه
اشتباهی که کردم، انداختن یک نگاه به صورت جیمین بود.
از اون فاصله ی نزدیک...
دعا میکردم که ضربان تند قلبم رو زیر لمس لطیف دست هاش حس نکنه...
نمیدونستم دقیقا چه چیزی داره میکشه، فقط برخورد انگشتش به نوک سینه ام باعث شد رعشه ای به تنم بیوفته.
- سردته؟
+ آره
بی ملاحظه جواب دادم و پوزخند معنی دارش ذهنم رو مشغول کرد...
- ولی بدنت که گرمه... زیادی هم گرمه
فاکینگ شت!
با استرس آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم تا از این ضایع تر نشم.
نگاهش داشت منو ذوب میکرد...
سرم رو به سمت دیگه ای چرخوندم تا اون تماس چشمی لعنتی از بین بره...
دست هام رو کنار بدنم به زمین تکیه داده بودم تا یه وقت دور کمر لختش حلقه اشون نکنم...
کمر لعنتیش یکم زیادی باریک بود! مطمئنم هیچکس حدس هم نمیزنه که زیر فرم مدرسه پاک جیمین، چه بدنی قایم شده...
داخل افکار درهم و برهمم غرق بودم که با صدای آرومش به خودم اومدم.
- تموم شد
از روی پاهام بلند شد و دستش رو به سمتم دراز کرد.
+ پاهام خواب رفتن و در ضمن... دستات رنگی ان
- اوه
لبخند شرمگینی زد و دستش رو داخل موهاش فرو کرد.
شتاب زده اسمش رو صدا زدم.
+ جیمینا! موهات!
چشم هاش گرد شدن و سریع رفت جلوی آیینه تا موهاش رو چک کنه.
- فاک
برگشت سمتم و وقتی لب های خندونم رو دید اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست.
- هی نخند عوضی
بخاطر قیافه اخمالو و بامزه اش خنده ام شدت گرفت.
اومد نزدیکم و دوباره روی پاهام نشست.
با تعجب بهش نگاه کردم و خواستم اعتراض کنم که انگشت رنگیش رو روی لبام فشار داد.
به مچ دستش چنگ زدم و از صورتم دورش کردم.
+ دیوونه شدی؟
نیشخندی زد و دوباره کف دستش رو روی گونه ام گذاشت...
لحظه به لحظه بیشتر توی شوک فرو میرفتم و کم کم داشتم به عقل پارک جیمین، کراش دو ساله ام شک میکردم!
- تا تو باشی به من نخندی دندون خرگوشی
دستش رو از صورتم فاصله دادم و با فکری که به سرم زد به سرعت کف دستش رو روی صورت خودش گذاشتم.
حالا اون بود که با تعجب و شوکه شده بهم نگاه میکرد و ناباور پلک میزد.
پوزخند صدا داری زدم و با ستون کردن دست هام به پشت سرم بهشون تکیه دادم.
- کارت تمومه جئون!
ادامه داره...
.・゜-: ✧ :- -: ✧ :-゜・..・゜-: ✧ :-
دوهزار و پونصد و هفتاد کلمه. آیا پیشرفت نیست؟ 🌚
منتظر پارت بعد باشید که قراره حسابی جالب بشه🤫
ووت یادتون نره💙🦋
You are reading the story above: TeenFic.Net