قسمت یازدهم

Background color
Font
Font size
Line height

با گریه و عصبانیت با خودش صحبت میکرد
-راضی شدی عوضی؟.. الان شکوفه میدی.. زندگی میکنی.. ولی به چه قیمت؟.. دلشو شکوندی.. دلشو..
گرفتگی گلویش اجازه حرف زدن بیش از این را ندادو فقط به هقی هقی بسنده کرد.. اما نگاهش به شیء ای براق خورد که بین چمن ها خود نمایی می‌کرد،  بلند شد و چند قدم آن‌طرف تر، نشست و آن را برداشت، مطمئن بود که از لباس سوکجین افتاده..
برش داشت، دو حلقه ی نقره ی نگین کاری شده بود، به نظر گران قیمت می‌رسید، چگونه آنهارا خریده بود؟
با دیدنشان بیشتر اشک ریخت.
-میخواست امشب اینو بهم بده..
-بلند شو، وقتشه!
نامجون سریع نگاهش را برگرداند و به پری مو طلایی نگاه کرد. پری اشک های نامجون را که دید گفت:
-فکنم اون چیزی که نباید شده، فکر کنم به خواهرم گفته بودم بهت هشدار بده، تو نباید عاشق یه انسان می‌شدی و از اون بدتر، اونو هم عاشق خودت‌می‌کردی!
نامجون سمتش رفت و جلویش زانو زد.
-التماست می‌کنم، نزار تحملش کنه!
-چرا اشتباه تو رو من جمع کنم، قرار بود کمکت کنم که به عنوان یه درخت خوب زندگی کنی، ولی تو زیاده روی کردی!

-مهم نیست.. هر بلایی سرم بیاری دیگه اهمیتی نداره، فقط نمیخوام اون این دردو تحمل کنه!
مشت محکمی به قفسه سینه خودش کوبید و داد زد.
-چون درد داره، دارم با همه وجود دردشو حس میکنم، نمیخوام‌اونم تحملش کنه!
-سر جایی که باید باشی بایست، باید تبدیل شی، واسه همیشه!
نامجون با نا امیدی نگاهش را از پری، به حلقه هایی داد که قرار بود امشب آن‌دو را بهم پیوند دهد، و با بیچارگی از جایش بلند شد تا تسلیم تاوان اشتباهش شود..
********************
یک هفته گذشته بود، درخت کوچولو به حالت اولش برگشته بود، اما هیچ چیز آنطور که میخواست پیش نرفته بود.
او از قوانین تخطی کرده بود، و خب حالا هم باید تاوانش را پس میداد، در حالت عادی بعد از این قضیه باید پر از شکوفه های زیبا یا میوه میشد، چون چیزی بالاتر از احساسات ساده را تجربه کرده بود، عشق.
اما اشتباهش همینجا بود، که باعث شده بود درخت حتی بعد از این همه دردسر، هنوز هم شکوفه ندهد.. او غم نداشت.. دردی عمیق را در قلبش متحمل شده بود، دیگر یک درخت خشک نبود، اما ثمری هم نداشت، یک درخت ساده و با برگ هایی سبز رنگ..
روز ها گذشت، هفته ها و ماه ها.. درخت کوچولو چشمش به آمدن‌سوکجین خشک شده بود.. بهار گذشت، تابستان، پاییز فرا رسید، برگ های درخت کوچولو روز به روز زرد تر میشدند و میریختند.. حالش خوب نبود.. و دلیلی هم برای زندگی نداشت، زیاد دوام نمی آورد.. شاید کمی دیگر!
سوکجین طبق معمول، نصف شب کارش در درمان‌خانه تمام شد و به خانه برگشت، حوصله شام خوردن نداشت، فقط لباس هایش را عوض کرد و مستقیم به رخت خوابش رفت، اشک‌میریخت، چند روز پیش هوسوک را از دست داده بود.. بیماری اش اوت کرده بود و دیگر دوام نیاورده بود. حالا دیگر پسر مو صورتی تنها شده بود، برای همیشه..
نفهمید چقدر گریه کرد تا به خواب رفت، دم دمای صبح، وقتی که هنوز هوا گرگ و میش بود، دست سردی روی گونه اش نشست، چشم هایش را آرام باز کرد و با دیدن دختر موطلایی ای کنارش، که بال هایی طلایی داشت، جا خوردو کمی عقب رفت.
-ت.. تو کی هشتی؟
-سوکجین سان..؟
-اسممو از کجا میدونی؟ این موقع توی خونم چکار می‌ک..
-نامجون زیاد فرصت نداره.. اگه می‌خوای باهاش خداحافظی کنی، بهتره تا فردا بیای و اینکارو بکنی، تا حداقل توی دلت نمونه..!
-چی؟ چشه؟ یعنی چی فرصت نداره؟ مگه یه درخت فرصت میخواد؟ اصلا به من چه!؟
پری بر خلاف همیشه اش، اصلا لبخندی روی صورتش نبود و چهره ای جدی داشت، بال هایش را شکفت و در یک چشم بهم زدن از نظر محو شد!
سوکجین با ترس و تعجب اطرافش را نگاه کرد.
-خوابم.. مگه نه؟!
با یاد آوری حرف های پری، نتوانست جلوی ترس خود را بگیرد، قرار نبود با نامجون مواجه شود مگر نه؟ فقط یک درخت بود.
لباس هایش را پوشید و موهایش را با ربان قرمز رنگی که یادگار نامجون بود بست. هرچند درست متوجه حرف های پری نشده بود، اما دلش می‌گفت به آنجا برود.
از خانه بیرون زد تا جنگل فکر میکرد، نگاهی انداخت، چند ماه بود به اینجا نیامده بود؟ بیشتر از چهار ماه!؟
به جنگل رفت، یادش می‌امد همیشه آرام و قرار نداشت تا کارش تمام شود و ظهر ها به‌جنگل بیابد و بقیه ی روزش را نامجون بگذراند، وقت هایی که سرش خلوت بود هم هوسوک را می‌پیچاند تا باز هم به جنگل بیاید، بماند که هوسوک هم بعدش‌چقدر غر می‌زد.. دلش برای هوسوک تنگ شده بود..
حالا که‌پایش را بعد از این همه مدت در جنگل گذاشته بود، خبری از آرامش همیشگی این جنگل نبود، فقط احساس ترس داشت..


You are reading the story above: TeenFic.Net