3. You have no choice

Background color
Font
Font size
Line height

هیونجین کل راه رو زیر مشت‌های کم زور فلیکس رانندگی کرد و با رسیدن به خونه سریع پیاده شد و سمت در فلیکس رفت
با تقلاهای پسر نفس عمیقی کشید و به آرومی گفت

_ یه دقیقه آروم بگیر بذار کمربندتو باز کنم رفتیم داخل هر چقدر خواستی منو بزن باشه؟

فلیکس عصبی به طرف دیگه‌ای نگاه کرد و صبر کرد تا هیون کمربندش رو باز کنه
پیاده شد و به دور و برش نگاه کرد
به راحتی میتونست فرار کنه ولی کجا میرفت؟
هیونجین که هر جایی که ممکن بود بره رو میشناخت
به غیر از اون...اصلا میتونست انقدر راحت همه چیز رو پشت سرش بذاره و بره؟
سرش رو پایین انداخت و وارد خونه‌ی گرمشون که انگار از همیشه سرد تر و دلگیر تر بود شد
هیونجین کتش رو روی کاناپه انداخت و فلیکس میخواست مثل همیشه گیر بده که به یاد آورد الان بی اهمیت ترین چیز ممکن کت هیونجینه
کنار کت نشست و سرش رو بین دستاش گرفت
اونقدر شوکه و گیج بود که حالا که بالاخره رسیده بودن نمیتونست هیچی بگه
و از طرف دیگه هیونجین نمیدونست چطوری توضیح بده
چی باید میگفت؟
ببخشید دو سال تمام فکر میکردی یه پلیسم و عاشقم شدی ولی در واقع رئیس یه باند قاچاق بودم که کشتن آدما جزو کارای روزمرمه
ساکت رو به روی هم بودن تا وقتی که فلیکس یکدفعه‌ای به حرف اومد

+تو..قاتلی

هیونجین نفس عمیقی کشید

_ باید باشم

+ی..یعنی چی

هیونجین عصبی به طرف دیگه‌ای نگاه کرد
نمیخواست این چیزها رو برای پسرک معصومش باز کنه

_ نمیتونی با دستای تمیز رئیس یه باند باشی

فلبکس بلند شد و یقه‌ی دوست پسرش رو محکم توی مشتهاش گرفت و داد زد

+ خب اصن چرا تو باید همچین کوفتی باشی

هیونجین به زمین چشم دوخت
چی میتونست برای عشقش بگه
فلیکس که از سکوت هیون عصبانی تر میشد بلند تر فریاد زد
+ چرا هیچی نمیگی لعنتی چرا؟؟؟؟
اشکهای فلیکس راهشون رو به گونه‌های قرمز شدش باز میکردن و قلب هیونجین با دیدن اون قطره ها تیکه تیکه میشد

دستاش رو بالا آورد و دو طرف صورت پسرک گذاشت

_ گریه نکن عشق من

فلیکس با حرص دستای هیونجین رو پس زد و ازش فاصله گرفت

+ عشق تو؟؟ اصن میفهمی چی میگی؟ فکر میکنی با وجود اینا میخوام حتی یه شب دیگه سرمو کنارت روی بالش بذارم؟

حالت چهره‌ی هیون توی کمتر از یک ثانیه تغییر کرد و انگار که تموم صورتش تیره تر شد

_منظورت چیه

فلیکس بدون نگاه کردن به هیونجین جواب داد

+ من‌..من ترکت میکنم

با نشنیدن هیچ جوابی از هیونجین سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد
اما با دیدن چشمای خونین هیون خیلی زود پشیمون شد

با جلو اومدن هیونجین عقب عقب رفت و با نزدیک شدنش سعی کرد از کنارش فرار کنه که وقتی هیونجین کمرش رو گرفت و به راحتی بلندش کرد شکست خورد
تهیونگ در حالی که با ترس اشک میریخت فریاد بلندی زد

_ ولم کن من میخوام برم عوضییی!!!

هیونجین محکم تر پسر رو روی شونش نگه داشت و اونو سمت اتاق برد
تقلاها و فریادهای فلیکس براش هیچ مانعی نبودن و فقط وحشت اینکه لیکسیش ترکش کنه رو توی ذهنش داشت
پسرک رو روی تخت انداخت و به آرومی کنار گوشش گفت

+ تو هیچ جا نمیری عشق من

بوسه‌ای به گردن فلیکس زد و بلند شد و سمت در رفت
لیکس که از حالت عجیب مرد خشکش زده بود با صدای بسته شدن در از جا پرید و صدای چرخیدن کلید داخل قفل باعث وحشتش شد
به سرعت پشت در رفت و با مشت روش کوبید

_ هیونجین چه غلطی میکنی لعنتی درو باز کننننن!!!!

تا یک ساعت بعد جیغا و در کوبیدنای فلیکس تنها صدایی بود که توی خونه شنیده میشد و هیونجین که پایین کاناپه نشسته بود با بطری سوجو توی دستش تمام مدت بی حرکت به رو به روش خیره بود
بزرگترین ترسش بالاخره به حقیقت پیوسته بود
صداهای توی ذهنش بلند فریاد میزدن
" ترکت میکنه، فلیکس ترکت میکنه"
دستاش رو مشت کرد و جرعه‌ای از بطری نوشید
زیر لب زمزمه کرد

_ امکان نداره بذارم بری

.
.
.

فلیکس با درد شدید گردنش از خواب پرید و خودش رو کنار در پیدا کرد
شب قبل انقدر به در کوبیده بود تا توی همون حالت به خواب رفته بود و حالا تمام بدنش کرخت شده بود
به سختی بلند شد و دستگیره رو بالا پایین کرد
در هنوز قفل بود
کلافه روی تخت مشترکش با هیونجین دراز کشید و به سقف خیره شد
چی قرار بود سرش بیاد؟
هیونجین دست از سرش برمیداشت؟
اصلا درسته که گفته بود میخواد ترکش کنه اما میتونست؟
ذهنش مدام فکرهای مختلفی بهش میداد و وقتی نمیتونست جوابی براشون بده کلافه میشد
با صدای چرخیدن کلید توی قفل از فکر بیرون اومد و سر جاش نشست

در باز شد و هیونجین به آرومی داخل اومد
_ صبحت بخیر
فلیکس بدون اینکه جوابی بده نگاهش کرد
زیر چشماش شدید گود افتاده بود و نگاهش خسته تر از همیشه بود
یه لحطه دلش میخواست بره و مردش رو توی آغوشش بگیره و آرومش کنه اما صحنه هایی که شب قبل دیده بود لحظه‌ای از جلوی چشمش کنار نمیرفتن
نگاهشو از هیونجین گرفت تا بیشتر از این لرزش قلبش رو حس نکنه
هیونجین با صدای خفه‌ای گفت
_ میدونم الان ازم متنفری...بیشتر از اینم میشی ولی ببخشید لیکسم من نمیتونم بذارم بری
حتی اگه ازم نفرت داشته باشی باید کنار خودم این تنفرو بهم بدی

دستای فلیکس مشت شدن و با عصبانیت غرید

+ واقعا انتظار داری با یه جانی قاچاقچی تو یه خونه بمونم؟

هیونجین عصبی جواب داد
_ تو منو میشناسی فلیکس من توی این دو سال کوچیکترین صدمه‌ای بهت زدم؟ حتی شده باهات بد رفتار کنم؟

فلیکس پوزخندی زد و دست به سینه نگاهش کرد

+ میشناسم؟ واقعا میتونی اینو بگی؟

هیونجین سمت پسر رفت و دستهاش رو دو طرف صورتش گذاشت

_ لیکس منو نگاه کن
من همونم..میدونم چیز بزرگیه میدونم چقد برات ترسناکه ولی من همون هیونجین توام

اشکهای فلیکس سرازیر شدن
نمیتونست دستهای مردش رو پس بزنه

+هیونجین من..بی رحم نبود..به کسی آسیب نمیزد..جون کسیو نمیگرفت..خلافکار نبود تو..تو هیونجین من نیستی

قلب هیونجین از درد پسرکش فشرده شد
بیشتر از این نمیتونست جلوی خودش رو بگیره
پسر رو محکم توی آغوشش کشید و سرش رو به آرومی نوازش کرد

_ ببخش منو لیکسی‌ِ من

فلیکس اشکهای روی گونش رو با دست پاک کرد و از بغل هیونجین بیرون اومد

+ من..من نمیخوام باهات باشم

هیونجین پلکهاش رو با عصبانیت به هم فشرد

_انقدر اینو نگو

+ این واقعیته خب؟؟ بذار برم

هیونجین از فلیکس فاصله گرفت و عقب ایستاد
فلیکس با تردید نگاهش کرد و با ندیدن واکنشی از در اتاق خارج شد
اولین چیزی که به چشمش خورد سیم های قطع شده‌ی خونه بودن که گوشه ای افتاده بودن
سیم تلفن، آیفون در و حتی شارژرها
طرف دیگه پنجره بود که کامل پوشیده شده بود و کوچیکترین درزی نداشت
صفحه لپ تاپ شکسته روی میز بود و موبایل تهیونگ با ال سی دی خورد شده کنارش
شوکه برگشت و به هیونجین نگاه کرد

+تو..تو دیوونه شدی

هیونجین جوابی نداد و وارد آشپزخونه شد

_ صبحونه چی دوس داری

فلیکس با کلافگی سمت در خروجی رفت و لرزش دستاش با دیدن قفلهایی که تا به حال فقط توی فیلمها شبیهشون رو دیده بود بیشتر هم شد و صداش بالا تر رفت

+ میفهمی داری چه غلطی میکنی؟؟ منو زندانی کردی هیونجین؟؟؟؟

هیونجین به آرومی نون‌ها رو داخل تستر گذاشت

_ تو مال منی فلیکس حتی اگه خودت نخوای

ناباوری فلیکس هر لحظه بیشتر میشد
خنده‌ای عصبی کرد

+ این..این یه رمان مسخره نیست هیونجین منم برده‌ی تو نیستم این درو باز کن من میخوام برم

هیونجین تستر رو خاموش کرد و به چهره بی حالتی سمت پسر اومد

فلیکس ناخودآگاه عقب عقب رفت و بدون اینکه بفهمه به دیوار برخورد کرد
هیونجین دستش رو کنار سر پسر روی دیوار تکیه داد

_ نمیدونم چجوری به این نتیجه برده و اینا رسیدی ولی اگه یکیم برده‌ی اونیکی باشه قطعا منم لیکسی
تو تنها نور زندگی منی
کاش‌...کاش میتونستم برات بگم

با سکوت هیونجین فلیکس لب باز کرد که منظورش رو بپرسه اما هیونجین سریع ادامه داد

+ من هر چیزی رو برای تو فدا میکنم و هر کاری که بخوای برات میکنم
فقط...نمیتونی از پیشم بری

فلیکس روش رو از مردش برگردوند و به اتاقشون رفت
خسته تر از این بود که دوباره دعوا کنه و از طرف دیگه با دیدن هیونجین صحنه‌های ذهنش مدام بیشتر میشدن
روی تخت دراز کشید و چشماش رو بست تا حتی یکم هم که شده از این همه فشار و پیچیدگی دور باشه
.
.
.
تموم روزهای آینده‌ هیونجین سعی میکرد فلیکس رو به حرف زدن وا داره و یکم از دلش در بیاره اما فلیکس حتی یک کلمه هم باهاش حرف نمیزد
بعد چندین روز هیونجین شدیدا دلتنگ صدای پسرکش بود اما کاری از دستش بر نمیومد
لیکسیش حتی نگاهشم نمیکرد
صبح تا شب توی تخت دراز میکشید و فقط برای دستشویی و غذا بیرون میومد
هیونجین کل هفته تموم کارش رو به مینهو سپرده بود و خونه پیش فلیکس مونده بود تا بتونه اوضاع بینشون رو یذره هم که شده بهتر کنه اما حالا بدون اینکه هیچ پیشرفتی توی رابطشون داشته باشه مینهو زنگ زده بود و خبر از دردسرایی میداد که خود هیون باید بهشون میرسید

هیونجین به فلیکس که رو به روش روی تخت و پشت بهش دراز کشیده بود خیره مونده بود که با زنگ تلفنش از فکر بیرون اومد و از در اتاق خارج شد تا جواب بده
فلیکس واکنشی نشون نداد اما گوشاش رو تیز کرده بود 
تا بلکه چیزی بفهمه
کمتر از ۳۰ ثانیه بعد هیونجین برگشت و مشغول لباس پوشیدن شد
با لبخند گرمی که پر از نگرانی بود شروع به حرف زدن کرد هر چند که میدونست فلیکس جوابی بهش نمیده

+ من باید برم یه سری کارامو انجام بدم بیبی زود برمیگردم شام رو آماده کردم توی یخچاله

ته دلش امیدوار بود در حد یه کلمه صدای عشقش رو بشنوه اما فقط لبخند تلخی زد و بیرون رفت و چند لحظه بعد صدای بسته شدن در ورودی و چرخش کلید توی قفل خبر از رفتنش دادن
لیکس با بی حوصلگی بلند شد و سمت دستشویی رفت تا بعد چند روز حداقل یه آب به صورتش بزنه

در حالی که صورت خیسش رو با حوله خشک میکرد سمت آشپزخونه رفت و داخل یخچال رو نگاه کرد
شامی که هیونجین گذاشته بود رو توی سطل آشغال ریخت و مشغول در آوردن مواد غذایی شد که با شنیدن صدای خش خشی از سمت در توجهش جلب شد
سمتش رفت که پاکتی از درز در افتاد
با تردید دستش رو دراز کرد و برش داشت


You are reading the story above: TeenFic.Net