گذشته

Background color
Font
Font size
Line height

پارت بیست و چهار: گذشته

همون گذشته کافیه تا سانیا عزیزش باشه و ییبو دشمنش!

**********************

ییبو توی ماشین نشسته بود، چونه‌ش می‌لرزید و اشکاش بی‌وقفه روی گونه‌هاش سر می‌خوردن. بغضش توی گلوش گیر کرده بود و نفساش نامنظم شده بودن. دلش می‌خواست این کابوس تموم شه، اما می‌دونست که راه زیادی تا تموم شدنش مونده. دستش رو مشت کرده بود روی زانوش، از شدت استرس، بند انگشتاش سفید شده بودن.

جان کنار دستش بود، نگاهش پر از نگرانی. طاقت نداشت ببینه ییبو این‌جوری داره از هم می‌پاشه. با احتیاط دستشو دراز کرد و آروم ییبو رو توی آغوشش کشید. سرش رو گذاشت روی شونه‌ش و دستاشو دورش حلقه کرد:

هیش... آروم باش. من اینجام. نمی‌ذارم هیچ اتفاقی بیفته. تو قوی‌ای، می‌دونی؟ ما یه راهی پیدا می‌کنیم، قول میدم.

صدای آروم و مطمئنش مثل موجی نرم، کم‌کم لرزش بدن ییبو رو کم کرد. آقای شیائو که پشت فرمون بود، از توی آینه نگاهی بهشون انداخت. نفس عمیقی کشید و سعی کرد کلمات مناسبی برای آرامش دادن پیدا کنه:

ییبو، من بهت قول میدم، تو تنها نیستی. ما باهم یه راهی پیدا می‌کنیم. نمی‌ذارم اونا بهت آسیبی بزنن و خواهرت رو هم نجات می‌دیم. فقط باید آروم باشی، بتونی فکر کنی. می‌دونم سخته، ولی باید قوی باشی. 

ییبو هنوز توی بغل جان بود، اما نفساش کم‌کم منظم‌تر شد. صدای آروم جان و کلمات محکم آقای شیائو توی سرش می‌چرخیدن:

 اما اگه دیر بشه چی؟ اگه پدرم بفهمه که دارم سعی می‌کنم برنگردم... اون هیچ رحمی نداره، هم منو می‌کشه، هم خواهرم رو...

صدای خش‌دارش پر از وحشت بود. جان دستش رو توی موهای ییبو کشید و محکم‌تر بغلش کرد:

هی، ببین منو. ما نمی‌ذاریم اون همچین کاری بکنه. تو منو داری. بابامم اینجاست. تنها نیستی. قول میدم، تو و خواهرت از این جهنم خلاص می‌شید.

آقای شیائو سر تکون داد:

ما باید یه نقشه بریزیم. ولی اول از همه، تو باید یه کم آروم بشی، باشه؟ نفس بکش، ییبو. همین الان مهم‌ترین چیز اینه که تمرکزت رو از دست ندی.

ییبو آهسته سر تکون داد. هنوز هم ترس توی چشماش بود، ولی حالا یه چیز دیگه هم بود؛ یه کورسوی امید. با این‌که دنیاش داشت از هم می‌پاشید، هنوز یه نفر بود که کنارش بمونه، که نذاره سقوط کنه.

**********************

ییبو توی خونه نشسته بود، پاهاش رو توی بغلش جمع کرده بود و نگاهش به نقطه‌ی نامعلومی روی دیوار خیره مونده بود. ذهنش پر از فکرای درهم و برهم بود. جان کنارش نشسته بود و آروم دستش رو روی شونه‌ی ییبو گذاشته بود، انگار که بخواد با این حرکت ساده کمی از اضطرابش کم کنه؛ اما اضطراب ییبو کم‌شدنی نبود. سانیا هنوز توی روستا بود. توی همون جایی که پدرش و عموی بی‌رحمش بودن. 

مانا تا حدی خیالش راحت بود که حداقل فعلاً اون‌ها نمی‌تونن دستشون به ییبو برسه، اما سانیا چی؟ اگه اون رو مجبور کنن که کاری بکنه؟ اگه تصمیم بگیرن که برای تنبیه، سراغ اون برن؟ این فکرها ذهن مانا رو لحظه‌ای رها نمی‌کرد. اون باید مطمئن می‌شد که سانیا امنه.

مانا توی مطبش نشسته بود، اما تمرکز روی کار غیرممکن بود. چندین بار از جا بلند شده بود، دوباره نشسته بود، با انگشتاش روی میز ضرب گرفته بود. آخرش دیگه طاقت نیاورد. به سمت تلفن رفت و شماره‌ی خونه‌ی جان رو گرفت.

تلفن خونه‌ی جان توی سکوت شب زنگ خورد. ییبو از جا پرید، انگار که صدای زنگ یه ضربه‌ی مستقیم به قلبش زده باشه. جان بدون لحظه‌ای تردید بلند شد و تلفن رو برداشت:

الو؟

صدای مانا از اون طرف خط، جدی و کمی نگران بود. 

جان، منم. پدر ییبو و عموش هنوز توی روستا هستن، پس فعلاً خطری از سمتشون ییبو رو تهدید نمی‌کنه.

جان نگاهش رو به ییبو دوخت که حالا کاملاً هوشیار شده بود. بدون اینکه چیزی بگه، گوشی رو گرفت. نفسش لرزید و صداش آروم و ملتمسانه از گلوی خشک‌شده‌ش بیرون اومد:

مانا... تو رو خدا، مراقب سانیا باش. اگه قبلاً اذیتت کردم، ببخش. ولی خواهش می‌کنم خواهرم رو پیدا کن و یه خبری ازش بهم بده... من... نمی‌دونم چیکار کنم.

مانا لحظه‌ای سکوت کرد. توی این سکوت، هزار تا فکر از ذهنش رد شد. خودش هیچ وقت ندیده بود که پدر ییبو رفتاری خیلی خشن با سانیا داشته باشه. شاید فقط می‌خواست ییبو رو بترسونه؛ اما با شناختی که از اون مرد داشت، نمی‌شد ریسک کرد:

ییبو، نگران نباش. من چیزی ندیدم که نشون بده پدرت بخواد به سانیا صدمه بزنه. شاید فقط می‌خواست تو رو تحت فشار بذاره. ولی، باشه. من می‌رم سراغش و یه خبری ازش بهت می‌دم. تو فقط آروم باش، باشه؟

ییبو لبش رو به دندون گرفت، نفس عمیقی کشید و سر تکون داد: باشه... فقط زود باش، مانا. من طاقت ندارم.

مانا نفسش رو بیرون داد:

باشه. منتظر تماس من باش.

مانا گوشی رو گذاشت، دلش هنوز یه جورایی سنگین بود. باید سریع دست به کار می‌شد.  از مطب بیرون رفت. شب تاریک بود، باد سردی می‌وزید و روستا در سکوتی سنگین فرو رفته بود. وقتی به خونه‌ی پدر ییبو رسید، لحظه‌ای تردید کرد؛ اما بعد نفسش رو بیرون داد و در زد.

چند لحظه بعد، در باز شد و چهره‌ی عبوس و جدی آقای وانگ از تاریکی ظاهر شد. نگاهش سنگین بود، انگار که از قبل می‌دونست چرا مانا اونجاست:

چی می‌خوای، دکتر؟

لحنش سرد و خالی از احساس بود. مانا محکم ایستاد:

 اومدم سانیا رو ببینم. حالش چطوره؟

آقای وانگ کمی سرش رو کج کرد، لبخند محوی زد:

 سانیا حالش خوبه. نیازی نیست نگرانش باشی.

مانا یه قدم جلوتر اومد:

می‌خوام خودم ببینمش. فقط چند دقیقه.

وانگ سرش رو به آرومی تکون داد:

 نه. امشب وقت مناسبی نیست. برو دکتر به کارت برس.

مانا حس کرد چیزی توی دلش فرو ریخت. یه جای کار می‌لنگید. اما توی اون لحظه، کاری از دستش برنمی‌اومد. با اخم نگاهش رو از مرد گرفت و زیر لب گفت: 

باشه... اما من دوباره میام.

بعد، با گام‌های محکم از اونجا دور شد. ولی ته دلش پر از نگرانی بود. حالا بیشتر از قبل مطمئن شده بود که سانیا در خطره. قلبش محکم توی سینه‌اش می‌کوبید. فکر سانیا یه لحظه هم از سرش بیرون نمی‌رفت. اون باید مطمئن می‌شد که حال دوستش خوبه، باید قبل از اینکه دیر بشه، یه کاری می‌کرد. یه‌دفعه صدایی از پشت سرش بلند شد:

دنبالش نگرد، اتفاقی براش نمی‌افته.

مانا برگشت. وون، پسرعموی ییبو، همون‌جا، تکیه داده به دیوار، با یه لبخند آروم نگاش می‌کرد. مانا نفسش رو با حرص بیرون داد:

من باید ببینمش، تو که می‌دونی چه آدمیه! اگه آسیبی بهش برسونه چی؟

وون اخم کرد، اما هنوزم لحنش آروم بود:

بهت گفتم که، آقای وانگ بهش هیچ آسیبی نمی‌زنه.

مانا یه لحظه مردد موند. نگاهش توی چشمای وون قفل شد. انگار یه چیزی ته دلش می‌گفت که اون دروغ نمی‌گه، اما مگه می‌شد به حرفش اعتماد کرد؟

از کجا اینقدر مطمئنی؟

وون دستاشو توی جیبش فرو کرد و نگاهش رو از مانا گرفت. یه نفس عمیق کشید و گفت:

چون سانیا تنها چیزیه که از همسر اولشه براش مونده.

همون لحظه، انگار چیزی توی ذهن مانا جرقه زد. دنیا دور سرش چرخید و فهمید یه گذشته‌ای وجود داره!

**********************

فلش‌بک: 

"وانگ جینگ‌هوا"، یه مرد با ابهت و مغرور بود. کسی که برای همه احترام خاصی داشت، ولی هیچ‌کس خبر نداشت که پشت اون چهره‌ی آروم، چه طوفانی پنهونه.

اون عاشق لی‌ژوآن بود، زنی که مثل نسیم بهار، لطیف و مهربون بود. عشق بینشون خالص بود، از اون عشقایی که تو قصه‌ها می‌نویسن؛ اما زندگی همیشه با قصه‌ها یکی نیست.

لی‌ژوآن تنها نقطه‌ی ضعف جینگ‌هوا بود. یه عشق بی‌چون و چرا، یه پناه امن. اون‌ها با هم روزای خوشی داشتن، اما وقتی پدر لی‌ژوآن متوجه شد که وانگ جینگ‌هوا داره به تدریج از سیاست‌های خانوادگی فاصله می‌گیره و بیشتر به زندگی عاشقانه‌ش اهمیت می‌ده، یه تصمیم سخت گرفت.

پدر لی‌ژوآن، مردی قدرتمند و بی‌رحم، بیشتر حمایت‌هاشو از وانگ جینگ‌هوا قطع کرد. دیگه هیچ اعتباری براش نموند، دیگه کسی بهش وام نمی‌داد، دیگه هیچ شریکی حاضر نبود باهاش معامله کنه.

همه‌چی توی یه شب فرو ریخت. وانگ جینگ‌هوا یه مرد مغرور بود، غروری که نمی‌ذاشت جلوی کسی زانو بزنه. اما حالا توی بدترین شرایط ممکن بود. مجبور شد برای نجات خودش و لی‌ژوآن دست به هر کاری بزنه، حتی کارایی که بهش باور نداشت و بعد اون شب لعنتی رسید.

یه معامله کثیف، یه بدهی سنگین و یه زن بی‌دفاع که توی شرایط اشتباه قرار گرفته بود. شو یوئن، یه دختر از یه خانواده فقیر، توی اون شب اشتباهی در جای اشتباه بود. وانگ جینگ‌هوا، مست و سرخورده از همه‌چی، با خشمی که از خودش، از دنیا، از لی‌ژوآن و حتی از پدرش داشت، مرتکب چیزی شد که هیچ‌وقت خودش هم باورش نمی‌کرد.

یه تجاوز و نتیجه‌ی اون شب، یه بچه‌ای بود که هرگز نباید به دنیا می‌اومد... ییبو...

وانگ جینگ‌هوا بعد از اون شب، خودش دیگه اون آدم سابق نبود. از شو یوئن متنفر بود، چون وجودش یادآور بدبختی و سقوطش بود. اما مجبور شد باهاش ازدواج کنه، چون توی جامعه‌ای که اونا زندگی می‌کردن، یه زن بی‌سرپرست با یه بچه‌ی نامشروع هیچ آینده‌ای نداشت.

لی‌ژوآن وقتی حقیقت رو فهمید، انگار دنیا رو سرش خراب شد. اون که یه روزی نور چشمای وانگ جینگ‌هوا بود، حالا یه زن شکسته شده بود. عشقش تبدیل به درد شد. پدرش هم که با شنیدن این خبر، همه‌ی حمایت‌هاش رو قطع کرده بود، پشتشو به دخترش کرد.

لی‌ژوآن دیگه هیچی نداشت. نه پدرش کنارش بود، نه مردی که یه روز عاشقش بود. غصه خورد، روز به روز آب شد، تا اینکه مرد...

شو یوئن، زن دوم وانگ جینگ‌هوا، توی اون خونه هیچ‌وقت احساس همسر بودن نداشت. اون همیشه یه سایه بود، یه زن که به زور کنار یه مرد نگه داشته شده بود. یه زندانی که اسمش همسر بود...

و بچه‌شون؟ ییبو؟ اون هیچ‌وقت حس نکرد که پدرش دوستش داره. از همون لحظه‌ای که چشم باز کرد، نگاه پر از تنفر وانگ جینگ‌هوا روی سرش بود. انگار هر نفس کشیدنش، یه یادآوری تلخ برای پدرش بود که اون یه "اشتباه" بود.

پایان فلش‌بک

**********************

مانا نفسشو حبس کرده بود. حالا تازه داشت می‌فهمید چرا آقای وانگ اینقدر از ییبو متنفره، چرا هیچ‌وقت به چشم پسرش نگاهش نکرده و چرا سانیا براش اونقدر مهمه. سانیا تنها چیزی بود که از لی‌ژوآن براش مونده بود. یه یادگاری از عشقی که دیگه وجود نداشت، از زنی که دیگه نبود. وون با صدای آرومی گفت:

حالا می‌فهمی؟ اون هیچ‌وقت به سانیا آسیبی نمی‌زنه. چون اگه این کارو بکنه، تنها چیزی که از عشق اولش مونده رو از دست می‌ده.

مانا به چشمای وون نگاه کرد. شاید برای اولین بار توی زندگیش، یه بخش از داستانی که پشت پرده بود، براش روشن شد.

**********************

بارون ریز و نرم روی زمین خشک شهر می‌بارید. آقای شیائو ساکش رو روی دوشش انداخت و آماده رفتن شد. چهره‌اش محکم و جدی بود، اما توی نگاهش یه چیزی می‌درخشید، یه چیزی که هیچ‌کس نمی‌تونست ببینه، جز اونایی که واقعاً می‌شناختنش. ناگهان دستی، محکم و لرزون، مچش رو گرفت:

لطفاً... نذارید اتفاقی براش بیفته.

صدای ییبو پر از خواهش و استیصال بود. اون هیچ‌وقت التماس نمی‌کرد، اما حالا، اینجا، جلوی آقای شیائو، غرورش رو کنار گذاشته بود. قلبش از ترس می‌لرزید، انگار که چیزی داشت از دستش فرار می‌کرد و هیچ‌کاری از دستش برنمی‌اومد:

تو رو خدا، سانیا رو نجات بدین.

دستای سرد و لرزون ییبو، با التماس مچ شیائو رو می‌چسبیدن. قطرات بارون روی صورتش می‌چکیدن، اما معلوم نبود کدومشون بارونه، کدومشون اشک.

آقای شیائو لحظه‌ای به پسر جوونی که جلوش بود نگاه کرد. آروم، خیلی آروم، خم شد، دستشو روی موهای خیس ییبو گذاشت و بعد پیشونیش رو بوسید. یه بوسه‌ی آروم، شبیه قولی که با صدا نمی‌شد گفت، اما می‌شد حسش کرد:

هر کاری از دستم بربیاد، انجام می‌دم. بهت قول می‌دم، ییبو.

و بعد ازش جدا شد. ییبو همون‌جا، توی بارون ایستاده بود، قلبش هنوز داشت محکم می‌کوبید، اما برای لحظه‌ای حس کرد شاید هنوز امیدی هست.

**********************

شب، آرامش نداشت. شب، مثل یه هیولای تاریک روی سینه‌ی ییبو سنگینی می‌کرد. توی یه اتاق کم‌نور، روی تختی که بیشتر از حد انتظارش گرم بود، جان کنار ییبو نشسته بود. چراغ کوچیکی کنار تخت روشن بود، نورش ضعیف بود، اما برای این دو نفر، کافی.

ییبو سرش رو روی شونه‌ی جان گذاشته بود، اما هنوز هم بدنش از استرس می‌لرزید. نفساش نامنظم بود، توی تاریکی فقط صدای نفسای سنگین و پر از اضطرابش می‌اومد.

جان دستش رو بالا برد، آروم بین موهای سیاه و نرمش کشید. نوازش آرومش، مثل موجای دریا، یکنواخت و مداوم، انگار که داشت سعی می‌کرد باهاش حرف بزنه:

همه‌چی درست می‌شه، ییبو... قول می‌دم.

ییبو چیزی نگفت. پلکاشو بست، اما آرامشی توی اون چشم‌های بسته نبود. هنوز توی ذهنش همه‌چی می‌چرخید، تصویر سانیا، حرفای آقای وانگ، چهره‌ی خسته‌ی آقای شیائو. انگار که ذهنش یه کابوسِ بیداری شده بود.

جان لباشو روی پیشونی ییبو گذاشت، نفس گرمش روی پوست سرد اون پخش شد. می‌دونست که این حجم از اضطراب نمی‌ذاره ییبو بخوابه. نمی‌خواست ببینه که اون تا صبح با فکرای تلخش می‌جنگه.

آروم از کنار تخت بلند شد، رفت سمت کشوی کنار تخت، دستش رو آروم داخلش برد و یه بطری کوچیک رو درآورد. برگشت، قطره‌ای بی‌صدا توی لیوان آب ریخت و بعدش دوباره کنارش نشست. لیوان رو به لبای خشکش نزدیک کرد:

بیا، یه کم آب بخور، حالت بهتر می‌شه.

ییبو که ذهنش خسته‌تر از اون بود که فکر کنه، بدون هیچ مقاومتی یه جرعه از آب رو نوشید. جان دستش رو لای موهاش برد، سرش رو به سینه‌اش چسبوند و آروم زمزمه کرد:

بخواب، عزیزم... امشب همه‌چی آرومه.

چند دقیقه بعد، نفس‌های ییبو آروم‌تر شد. جان حس کرد بدنش دیگه اونقدر منقبض نیست، پلک‌هاش سنگین شدن، نفساش کشیده‌تر شدن. دارو داشت اثر می‌کرد.

جان لبخند تلخی زد. این تنها کاری بود که از دستش برمی‌اومد... حداقل امشب، می‌تونست بذاره ییبو برای چند ساعت، بدون درد، بدون فکر، فقط... بخوابه و ییبو با خاطره‌ای از گذشته به خواب عمیقی فرو رفت. 

**********************

فلش بک

بارون ریز و نم‌نم می‌بارید. توی حیاط بزرگ خونه‌ی وانگ، یه پسر کوچیک، شاید هفت‌ساله، کنار دیوار، روی زمین سرد و خیس نشسته بود. لباساش کهنه بودن، اما مشکلش سرما نبود. مشکلش دردهای بی‌صدایی بودن که از داخل می‌جوشیدن و هیچ‌وقت جایی برای بیرون ریختن نداشتن. وانگ ییبو همیشه اون پسری بود که نباید وجود می‌داشت.

خدمتکارا، حتی اونایی که از شو یوئن متنفر نبودن، هیچ‌وقت جرات نمی‌کردن مهربون باشن. چون اگه یه ذره دلسوزی نشون می‌دادن، سر و کارشون با آقای وانگ بود. مادرش هم... مادرش فقط نگاه می‌کرد. یه نگاه سرد و خاموش، انگار که خودش هم توی قفسی که ساخته شده بود گیر افتاده باشه.

اون روز، بعد از اینکه یکی از پسرا توی عمارت، یه جفت کفش چرمی جدیدشو گم کرده بود، همه تقصیر رو انداختن گردن ییبو چون چی؟ چون اون کسی بود که همیشه مقصر بود، چون راحت‌تر از بقیه می‌شد سرش داد زد، تحقیرش کرد، و بعدم با خیال راحت فراموشش کرد.

کلفت خونه، یه زن میانسال که از اول از مادرش خوشش نمی‌اومد، دستشو بلند کرد و محکم زد پسِ سرش:

آدم نشدی هنوز، هان؟! تا کی قراره مثل یه انگل توی این خونه بچرخی؟ فکر میکنی چون مادرت خانواده واقعیش رو پیدا کرده، تو هم جایگاهی داری؟ 

ییبو لبش رو گاز گرفت. نمی‌خواست گریه کنه، چون می‌دونست اگه اشک بریزه، اونا بیشتر می‌خندن. دردش از سیلی نبود، از حرفایی بود که مثل یه خنجر توی دلش می‌نشستن:

من برش نداشتم.

زن بلند خندید:

آرههه، معلومه که نبردی! پس حتما روح برداشته! باشه، حالا که اینطوره، اینم مجازات برای روحی که کارای تو رو گردن گرفته.

و لگدی که به پهلوش خورد. نفسش برید، افتاد روی زمین. خاک و گل به دستای کوچیکش چسبیدن، اما کسی اهمیت نداد:

اینجا بشین و تکون نخور! تا شب همون‌جا می‌مونی، شاید یاد بگیری دزدی نکنی.

همه رفتن. حتی مادرش که از دور نگاه می‌کرد، روشو برگردوند و رفت. همیشه همین بود. هیچ‌کس نبود که ازش دفاع کنه. هیچ‌کس؛ اما اون روز، مثل همیشه، یه نفر اومد. یه صدای آروم، نرم و مهربون که با زمزمه‌ای پر از محبت گفت:

ییبو... بلایی سرت آوردن؟

چشماش که پر از اشک شده بودن، بالا رفتن و با یه جفت چشم آشنای دیگه گره خوردن؛ سانیا، خواهرش، تنها کسی که براش مهم بود.

سانیا همیشه فرق داشت. همیشه می‌دید، همیشه می‌فهمید، همیشه کنارش بود. اون نمی‌تونست کاری کنه که بقیه دست از این کارا بردارن، اما می‌تونست حداقل اونجا باشه. یه چیزی از توی آستین لباسش بیرون کشید؛ یه تیکه نون:

بگیر، بخور.

ییبو لبشو گزید. می‌دونست که نباید قبول کنه. می‌دونست که اگه کسی بفهمه، سانیا هم تنبیه می‌شه؛ اما اونقدر گرسنه بود که حتی غرور کوچیک و شکسته‌شم نمی‌تونست جلوشو بگیره. آروم دستشو دراز کرد و تیکه‌ی کوچیک نون رو گرفت.

سانیا لبخند زد، همون لبخندی که هیچ‌وقت ازش دریغ نمی‌کرد. با دستای کوچیکش روی موهای ژولیده‌ی ییبو کشید و آروم گفت:

یکم دیگه تحمل کن... یه روزی اینا تموم می‌شه.

اون لحظه، با دهنی پر از نون خشکی که بیشتر از غذا، طعم مهربونی می‌داد، وانگ ییبو تنها برای یه لحظه باور کرد که شاید واقعا یه روزی، اینا تموم بشن.

پایان فلش‌بک

**********************

آسمون روستا، خاکستری و گرفته بود. هوا سنگین بود، مثل لحظه‌های قبل از طوفان. خاک نم‌دار کوچه‌های باریک، بوی بارون دیشب رو توی خودش نگه داشته بود. باد آرومی شاخه‌های خشک درختا رو تکون می‌داد، اما چیزی که توی فضا کشنده‌تر از اون باد بود، تنشی بود که بین دو مرد، توی یه حیاط قدیمی و متروک، در حال شکل گرفتن بود.

وانگ جینگ‌هوا، مردی که هنوز هم غرور و قدرت از سر و روش می‌بارید، با چشمای سرد و پر از خشم به غریبه‌ی رو به روش نگاه می‌کرد. غریبه‌ای که اسمش شیائو فنگ بود، اما توی نگاه وانگ، فقط یه مزاحم بیجا بود.

شیائو فنگ بی‌اعتنا به نگاه‌های سنگین و پر از تحقیر اون، قدمی جلو گذاشت. دستاش توی جیب کتش بود، اما توی نگاهش چیزی موج می‌زد که شاید خودش هم نمی‌خواست بهش اعتراف کنه؛ یه جور ترحم:

می‌دونین کی هستم؟

وانگ جینگ‌هوا دستاشو پشتش قلاب کرد، یه نگاه کوتاه اما سرشار از قضاوت به مردی که جلوی روش بود انداخت:

مهم نیست که کی هستید. مهم اینه که شما پسربچه‌ی منو از خونه‌اش بیرون کشیدید و بردید. اون هیچ‌وقت بیرون نمی‌موند، هیچ‌وقت شب بیرون از خونه نمی‌خوابید. شما گولش زدید.

شیائو فنگ آهی کشید. توی ذهنش یه لحظه تصویر ییبو جلوی چشمش اومد، اون شب، اون حال خراب، اون چشم‌های پر از درد. بعد به مردی که با غرور درباره‌ی کنترلش روی پسرش حرف می‌زد نگاه کرد:

پس هیچ‌وقت از خودتون نپرسیدید چرا؟ چرا پسری که همیشه از این خونه بیرون نمی‌رفت، حالا یه غریبه رو به خونه‌ی خودش ترجیح داده؟

وانگ جینگ‌هوا لحظه‌ای سکوت کرد، بعد صدای خشکی از گلوش بیرون اومد:

چون شماها گولش زدین، بهش یاد دادین که خلاف طبیعت رفتار کنه، مغزشو شستید که...

قبل از اینکه جمله‌ش تموم بشه، شیائو فنگ یه قدم دیگه جلو گذاشت. حالا دیگه فاصله‌شون فقط چند قدم بود. توی چشمای اون مرد پیر اما هنوز مغرور نگاه کرد و گفت:

اگه پسرتون واقعاً اون چیزی بود که شما می‌خواید، هیچ‌کسی نمی‌تونست تغییرش بده. هیچ‌کسی.

سکوت شد. باد آروم، تکه‌ای از گرد و خاک روستا رو بلند کرد و از بینشون عبور داد. یه لحظه‌ای که انگار دنیا ایستاد، اما فقط برای یه لحظه.

وانگ جینگ‌هوا نفس عمیقی کشید، انگار که می‌خواست خودش رو کنترل کنه. اما چشماش، چشماش اونقدر تاریک بود که می‌شد از توشون یه خشم مدفون‌شده رو دید:

پس چی؟ می‌خواید بهم بگید که این انحرافی که پسرم دچارش شده، طبیعیه؟ می‌خواید بهم بگید که من باید بشینم و نگاه کنم که اون با یه مرد دیگه باشه؟

شیائو فنگ دستاشو از جیبش درآورد. یه لحظه به پشت سرش نگاه کرد، به دهکده‌ای که توی سکوتش، یه جور قضاوت پنهان نهفته بود:

می‌خوام بهتون بگم که این چیزی نیست که پسرتون به خاطرش مستحق مرگ باشه.

صدای وانگ جینگ‌هوا محکم و قاطع بود:

دیگه چیزی برای گفتن نیست. شما کاری کردید که پسری که توی خونه‌ی من بزرگ شده، حالا از من بترسه و فرار کنه. شما دشمن من هستید. و من به دشمنم اجازه نمی‌دم توی زندگی من دخالت کنه.

شیائو فنگ نگاهش رو برای لحظه‌ای ازش گرفت. بعد دوباره با لحن محکم اما آروم گفت:

من برای دخالت نیومدم. من برای این اومدم که باهاتون حرف بزنم. بذارید حداقل سانیا رو ببینم.

چهره‌ی وانگ جینگ‌هوا سخت‌تر شد. چشماش باریک شد، انگار که اون لحظه، تحملش از حد مجازش عبور کرده باشه:

حق نداری به دختر من نزدیک بشی. از همین جا هم زیادی موندی. برگرد، قبل از اینکه کاری کنم که پشیمون بشی.

سکوت. یه سکوت طولانی که فقط صدای باد توی درختای خشک‌شده‌ی حیاط بینشون می‌پیچید. شیائو فنگ پلک زد. اون انتظار نداشت که به این راحتی راه باز بشه، اما یه چیز دیگه هم می‌دونست. این مرد اهل منطق نبود؛ اما اون تسلیم نمی‌شد. یه نفس عمیق کشید، بعد چشماش رو دوباره توی چشمای مرد مقابلش دوخت:

پس مجبورم اینجا بمونم. تا زمانی که یا شما منطقی بشید، یا یه راهی برای دیدن سانیا پیدا کنم.

وانگ جینگ‌هوا هیچ جوابی نداد. فقط بهش خیره شد، با یه نگاه پر از تنفر و خشم. بعد، بی‌صدا، برگشت و رفت. شیائو فنگ همون‌جا ایستاد. به آسمون نگاه کرد که حالا حتی بیشتر از قبل خاکستری شده بود. اون می‌دونست که این کار راحتی نیست. می‌دونست که اون مرد تغییر نمی‌کنه، یا حداقل، نه به این زودی؛ اما چیزی که نمی‌دونست این بود که چه تاوانی باید برای این تصمیم بده...


You are reading the story above: TeenFic.Net