حسادت

Background color
Font
Font size
Line height

پارت اول: حسادت

همه مشکلات از یک حسادت شروع شد... این حس قرار بود همه چیز رو بهم بریزه!

**********************

چندتا از مجله‌هایی که از شهر سفارش داده بود رو تحویل گرفته بود. هرچند چاپ این مجله‌ها ممنوع بود؛ اما ییبو تونسته بود با کمک یک رابط اون‌هارو پیدا کنه. در هر صورت پول زیادی رو بابت این موضوع پرداخت کرده بود. بعد از تحویل مجله‌ها همراه با پسرعموش به یکی از خلوت‌ترین بخش‌های روستا رفتند. کنار هم نشستند. صدای پسر توی گوشش پیچید:

سریع‌تر ییبو، باید برگردم خونه کمک پدرم. 

ییبو زیر لب غرغر کرد و بعد مجله‌هارو از کیفش بیرون کشید و اون‌هارو ورق زد. دوتا مرد در حال بوسیدن همدیگه بودند. ییبو با ذوق دستی به صفحات مجله کشید و گفت:

تصویر جذابی نیست؟ فرض کن به غیر از زن و مرد، مردها هم بتونند همدیگه رو ببوسن.

چشم‌های پسر عموش گرد شده بود. آب دهانش رو قورت داد و گفت:

این یعنی چی؟ مگه مردها هم می‌تونند همدیگه رو ببوسن؟

ییبو سری تکون داد و گفت:

توی غرب این چیزها عادیه. گاهی وقت‌ها احساس میکنم دلم میخواد این کار رو انجام بدم. 

و بعد با شوخی به پسرعموش نزدیک شد؛ اما پسر سریع بلند شد و گفت:

این کارها چیه میکنی؟ این گناهه... اگه پدرت بفهمه قطعاً آتیشت میزنه.

ییبو مجله‌هارو داخل کیفش گذاشت و کنار پسر ایستاد:

وون تو چرا انقدر ترسو هستی؟ در ضمن اگه تو تنها آدم این دنیا باشی، من هرگز نمی‌بوسمت. 

و بعد به سمت پسر خم شد و گفت:

تو اصلاً تایپم نیستی‌. 

و بعد از گفتن این حرف حرکت کرد. وون دنبال ییبو راه افتاد و گفت:

یعنی چی؟ تو از چه آدم‌هایی خوشت میاد؟ 

ییبو در حالی که دستش رو به گل‌ها می‌کشید، گفت:

کسی که مثل خودم باهوش باشه، قد بلند و اوووم خوش‌خنده. اگه بتونه خوب ببوسه هم عالی میشه. 

و بعد چشمکی به وون زد و سریع‌تر حرکت کرد. ییبو همیشه حرف‌هاش رو به پسرعموش می‌گفت. اون‌ها واقعاً باهم صمیمی بودند. هرچند ویژگی‌های کاملاً متفاوتی باهم داشتند؛ اما با این حال تا به امروز تونسته بودند دوستای خیلی خوبی برای همدیگه باشن.

**********************

جان خسته از حرف‌های پدرش خودش رو روی مبل انداخت و گفت:

بابا اگه میخوای از این حرف‌ها بزنی، من واقعاً خوابم میاد. 

مرد جلوی پسرش نشست و بعد تو یک حرکت کوسن مبل رو به سمتش پرت کرد و گفت:

خسته‌م کردی. واقعاً احساس میکنم هیچ حسی نداری. ۲۴ سالته؛ اما یک بار هم توی رابطه نبودی. حسرت به دل موندم که مچت رو بگیرم. همه میگن پسر شهردار دم و دستگاه نداره. 

جان با صدای بلندی خندید و گفت:

بهشون بگو پسرم داره آماده میشه توی معبد کار کنه. شما هم باید از خداتون باشه پسری مثل من دارید. 

مرد گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. اون یک خانواده بزرگ می‌خواست:

من میخوام خانواده‌م بزرگ باشه، میفهمی؟ 

جان از توی ظرف میوه یک سیب برداشت و در حالی که اون رو گاز میزد، گفت:

پس نظرتون چیه خودتون ازدواج کنید؟ اینطوری من میتونم برادر یا خواهر...

هنوز حرفش تموم نشده بود که بالش دیگه‌ای به سمتش پرتاب شد. هنوز فرصت اعتراض پیدا نکرده بود که پدرش بلند شد و گفت:

هفته بعد مهمونی بزرگی هست و من به عنوان شهردار برگزار کردم. اگه با پارتنرت نیای، اتاقت رو به باغبون میدم. 

جان باورش نمیشد پدرش همچین حرفی بزنه. واقعاً چرا پدرش به ازدواجش گیر داده بود؟ عشق و عاشقی حقیقت نداشت و جان از قبول مسئولیت به شدت می‌ترسید.

**********************

وقتی پا تو خونه گذاشت، طبق معمول پدرش در حال بررسی پول‌هایی بود که از فروختن محصولاتش به دست آورده بود. آروم سلام داد. قصد داشت به سمت اتاقش بره که صدای مرد رو شنید:

دیگه این شلوار رو نپوش، رنگش خیلی روشنه. 

ییبو چیزی نگفت و به سمت اتاقش رفت. قصد بستن در رو داشت که مرد گفت:

در رو هم باز بذار. 

ییبو خسته بود. از این رفتارها و گیرها... همین حرکات باعث شده بود تا پسر گاهی اوقات از عمد کارهایی رو انجام بده که در نظرش هنجارشکنی بود. خرید مجله‌ها یکی از اون‌ها بود. ییبو نمی‌دونست چه زمانی به رابطه بین مردها علاقه پیدا کرده، فقط می‌دونست خودش هم دلش می‌خواست یک بار تجربه‌ش کنه. گاهی اوقات دلش می‌خواست پیش یک مشاور بره. شاید واقعاً این علایقش واقعی نبود؛ اما می‌ترسید... اگه می‌رفت و پدرش می‌فهمید، قطعاً زنده‌ش نمی‌ذاشت. اون مرد ترسناکی بود و ییبو نمی‌دونست چه زمانی میتونه از دستش خلاص بشه.

**********************

وقتی نمره‌هارو روی برد زدند، لبخند پیروزی روی لبش نشست. تمامی نمراتش کامل بود و این یعنی می‌تونست به عنوان شهردار مدرسه فعالیت‌هاش رو شروع کنه. نگاهی به نمرات پسرعموش انداخت. یکم ازش پایین‌تر بود. می‌دونست پسرعموش چه علاقه‌ای داشت تا بتونه شهردار مدرسه باشه؛ اما الان تمام آرزوهاش بر باد رفته بود. ییبو به سمت پسرعموش قدم برداشت؛ اما پسر روش رو برگردوند و سریع فاصله گرفت. ییبو دنبال پسر دوید و از اونجایی که توی تیم ورزش بود، تونست بهش برسه:

من متاسفم. 

وون دست ییبو رو پس زد و گفت:

مبارک باشه، بهت تبریک میگم. 

ییبو پوزخندی زد و گفت:

پس چرا لحنت طوری نیست که خوشحالی؟

وون با عصبانیت به سمت ییبو برگشت و گفت:

چون همین نمرات تو ابزاری میشه برای کتک‌ خوردن من از پدرم. در نظرش تو همون دانش‌آموز نمونه‌ای. 

و بعد از گفتن این حرف از اونجا دور شد. ییبو واقعاً متوجه نمیشد. مگه نباید درس می‌خوند؟ درس خوندن بهترین هدفی بود که ییبو داشت. می‌تونست عموش چقدر روی نمرات حساسه. نمرات وون واقعاً عالی بودند؛ اما مرد به اون‌ها راضی نبود. دو برادر دقیقاً شبیه هم بودند.

**********************

به سمت خونه قدم برداشت. وون خیلی سریع‌تر رفته بود و در نظرش این حرکات غیرمنطقی بود. وقتی به خونه رسید، سکوت عجیبی برپا بود. چرا پدرش خونه نبود؟ به سمت اتاقش قدم برداشت و با دیدن اوضاع بهم ریخته نگران شد. سریع به سمت مخفی‌گاهش رفت و با ندیدن مجله‌هاش آب دهانش رو قورت داد و با شنیدن صدای پدرش ترس تمام وجودش رو گرفت:

دنبال این‌ها میگردی؟ 

ییبو با ترس بلند شد. مجلاتش دست پدرش چیکار میکرد؟ هیچکس از این مخفی‌گاه به جز پسرعموش خبر نداشت. تمام بدنش به لرزه افتاد و وقتی کمربند رو دست پدرش دید، حالش بدتر شد. پدرش قطعاً اون رو زنده نمیذاشت.


You are reading the story above: TeenFic.Net