پارت بیست و دوم: از همون اول باورت داشتم
برام فرقی نمیکرد کی هستی. نگاهت باهام کاری کرد که بهت ایمان بیارم.
######
از پیدا کردن کادوی کریسمس خوشحال بود. میخواست طوری این خوشحالی رو با ییبو به اشتراک بذاره؛ برای همین به سمت اتاق پسر رفت و بدون اینکه در بزنه، وارد اتاق شد و خودش رو روی تخت خالی انداخت. ییبو دست از کار کردن کشید و به سمت جان برگشت:
در زدن برای تو شوخیه؟
جان به سمت در نگاه کرد و بعد دوباره نگاهش رو به ییبو دوخت و گفت:
وقتی میخوام کنارت باشم، نباید یک ثانیه رو هم هدر بدم.
این مرد میدونست چطور جواب بده که قند توی دل ییبو آب بشه. ییبو جوابی نداد و دوباره به کتابش نگاه کرد. قصد داشت زبان انگلیسیش رو تقویت کنه؛ چون میدونست بعداً توی آینده و دانشگاه چقدر به کارش میاد. جان در حالی که یک دستش رو تکیهگاه بدنش کرده بود، به ییبو نگاه میکرد و بعد از مدتی گفت:
فهمیدم برای کریسمس چی برات بخرم؟!
ییبو بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، گفت:
من ازت هدیهای نمیخوام.
جان روی تخت نشست و گفت:
هی تو اولین نفری هستی که میخوام بهت کادو بدم! اینطوری بیذوق نباش!
ییبو نیمنگاهی به جان انداخت و گفت:
من الان واقعاً خوشحالم! کنارت حالم خوبه.
جان با شنیدن این حرف بلند شد، روبهروی پسر زانو زد و گفت:
چی گفتی؟
جان مطمئن بود ییبو مثل همیشه قراره توی ذوقش بزنه؛ برای همین خودش رو برای هر حرفی آماده کرده بود؛ ولی در نهایت تعجب، ییبو گفت:
کنارت خوشحالم شیائو جان و برای اولین بار دارم امنیت رو حس میکنم.
جان با شنیدن دوباره این حرف ایستاد، کمی به سمت جلو خم شد و پیشونی ییبو رو بوسید و بعد گفت:
چرا انقدر جات توی قلبم عمیقه؟
ییبو لبخندی به این حرف زد؛ ولی چیزی نگفت. جان میتونست بفهمه یک حس خاصی توی وجود ییبو هست که نمیتونه به زبون بیارتش؛ برای همین خودش روی تخت نشست و صندلی پسر رو به سمت خودش برگردوند:
چیزی شده؟ میخوام باهام صحبت کنی؟
ییبو برای چند ثانیه به جان نگاه کرد و بعد شروع به حرف زدن کرد:
من خیلی استرس دارم. باید تو محیط جدید پا بذارم و نمیدونم چی پیش میاد.
جان وقتی متوجه شد ییبو استرس داره، دستش رو گرفت و گفت:
مطمئنم مثلا همیشه خودت رو ثابت میکنی. من بهت باور و ایمان دارم.
ییبو از این همه باور جان همیشه یک حالی پیدا میکرد و برای چند ثانیه یاد گذشته افتاد، یاد زمانی که زیر چتر جای گرفته بود و جان رو بوسیده بود؛ همون موقعی که از دست مامورها فرار کرده بود. همونطور که جان دستش رو برای دلداری میفشرد، گفت:
از همون اول به من ایمان داشتی. اگه واقعاً دزد بودم چی؟
جان لبخندی زد، به سمت ییبو متمایل شد و گفت:
مگه نیستی؟ بوسهم رو که دزدیدی، قلبم رو هم کامل گرفتی. اسم اینها دزدی نیست؟ حتی پدرم رو هم داری میدزدی.
و بعد فاصلهش رو با ییبو حفظ کرد و با لبخندش گفت:
از همون اول با نگاهت من رو توی دام انداختی. به خودم اومدم و دیدم قلبم برای خودم نمیزنه... منی که هیچ چیزی رو با کسی شریک نمیشدم، قلبم رو کامل بهت دادم.
ییبو به چشمهای جان که پر از احساسات بود، نگاه کرد و گفت:
الان ناراحتی؟
جان سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
خوشحالتر از من نمیتونی توی این دنیا پیدا کنی. من الان به چیزی که میخوام رسیدم، یعنی تو!
ییبو انگار به این حرفها نیاز داشت. هیچکس تا حالا به جز خواهرش از بودنش و از به دنیا اومدنش خوشحال نبود و حالا جان هم اضافه شده بود. حالا ییبو هم احساس خوشحالی میکرد.
#######
مانا از اینکه جان رو توی زندگیش داشت خوشحال بود. با جان درباره سانیا صحبت کرده بود و مرد ازش خواسته بود که هر طور شده دختر رو از روستا بیرون بیاره.
مانا هم قصد همین کار رو داشت و وقتی تاییدیهش رو از جان و البته آقای شیائو گرفت، این موضوع رو با سانیا در میون گذاشت. دختر با تعجب به مانا خیره شد. فکر نمیکرد مانا بخواد انقدر سریع وارد عمل بشه. دختر وقتی تعجب سانیا رو دید، گفت:
الان وقت فکر کردن نیست سانیا. الان باید مثل ییبو، مثل برادرت شجاع باشی. تا وقتی توی این روستا و کنار پدرت بمونی، رویایی در کار نیست و روزها و شبهات پر از کابوسه. مثل ییبو شجاعت داشته باش و از اینجا برای همیشه دل بکن.
سانیا کمی فکر کرد. هرچند یه درد عجیبی رو توی قلبش احساس میکرد؛ اما با این حال سرش رو تکون داد و موافقت خودش رو اعلام کرد و همین لحظه بود که لبخندی روی لب مانا نشست. میدونست داییش به خوبی از این دختر حمایت میکنه و هیچ نگرانی درباره این موضوع نداشت.
######
حتی وقتی شب شده و روی تخت دراز کشیده بود هم داشت به فرار از روستا فکر میکرد. با ورودش به شهر چه کارهایی میتونست انجام بده؟ اون همیشه عاشق درس خوندن بود؛ اما از یک مقطعی به بعد پدرش اجازه نداده بود.
اون عاشق خیاطی بود؛ اما در نظر پدرش نباید برای افراد دیگه لباس میدوخت. حتی به گلخونه هم علاقه داشت؛ اما پدرش با اون هم مخالفت کرده بود. در نظرش ییبو واقعاً شجاع بود. اون بدون اینکه کلاس بره تونست زبان کرهای رو یاد بگیره.
حتی توی دبیرستانش درخشانترین دانشآموز بود. حالا که فکر میکرد ییبو واقعاً شجاع بود. حتی چندین بار از پدرش کتک خورده بود؛ اما برنده نبرد اهداف ییبو بود.
سانیا با فکر به همین موضوع قصد خوابیدن داشت که با شنیدن صدایی اخمی کرد. در اتاقش باز بود و متوجه شد پدرش از اونجا عبور کرد. چرا حس خوبی نداشت؟ آروم از روی تخت بلند شد و وارد سالن پذیرایی شد. در نیمهباز بود. سانیا آروم پشت در ایستاد و متوجه صحبت پدر و عموش شد:
خیلیها تو روستا درباره نبودن ییبو صحبت میکنند. اون آبروی مارو برده. وقتی آوردیش اینجا، حواست باشه. معلوم نیست تا الان توی شهر چه کارهایی انجام داده. بودنش دخترت رو هم نجس میکنه. فهمیدی؟
آقای وانگ سرش رو تکون داد و گفت:
میگی بکشمش؟
و سانیا با شنیدن این حرف غیرارادی هینی کشید و همین باعث شد آقای وانگ سریع به پشت سرش نگاه کنه. سانیا با عجله به سمت اتاقش رفت؛ اما قبل از اینکه پا به اتاق بذاره، موهاش اسیر دست مرد شد و فهمید دوباره چه کتکهایی در انتظارشه؛ اما حداقل از نقشه شوم عمو و پدرش مطلع شده بود.
######
با کشیدن فریادی از خواب بیدار شد. دستش رو روی قلبش گذاشت. قلبش تند تند میزد. این چه خوابی بود؟ چرا انقدر حس دلشوره داشت؟ نگران شده بود.
دستهاش میلرزیدن. سعی کرد به لرزش دستهاش غلبه کنه. لیوان آب رو برداشت ولی قبل از اینکه بتونه اون رو پر کنه، از دستش افتاد و شکست. سریع بلند شد؛ اما قبل از اینکه کاری کنه، چراغ روشن شد و بعد صدای نگران آقای شیائو توی گوشش پیچید:
حالت خوبه ییبو؟
و انگار بدنش با شنیدن همین حرف تحلیل رفت. روی تخت نشست و سرش رو بین دستهاش گرفت. آقای شیائو جلو اومد، پتو رو دور پسر پیچید و گفت:
داری میلرزی. خواب بد دیدی؟
و ییبو با تکون دادن سرش جواب مرد رو داد. آقای شیائو دست ییبو رو گرفت و آروم ماساژ داد. وقتی جان کابوس میدید این کار رو براش انجام میداد و آروم میشد. حالا احساس میکرد لرزش بدن ییبو هم بهتر شده. ییبو سرش رو بالا گرفت و گفت:
نگران خواهرمم.
مرد دست ییبو رو فشرد و گفت:
میاریمش پیش خودت. نگران هیچی نباش. من ازش حمایت میکنم.
لبخند تلخی روی لب ییبو نشست و گفت:
همیشه دوست داشتم وقتی درد دارم پدرم کنارم باشه و آرومم کنه؛ اما یه بار از بس ناله کرده بودم، یه چیزی به سمتم پرت کرد و ازم خواستم فقط صدام رو ببرم. اون موقع فقط تونستم برم زیر پتو و دستم رو گاز بگیرم؛ طوری که از شدت فشار زخم شده بود و خون میومد.
همیشه فکر میکردم توی حسرت داشتن پدر خوب میمیرم؛ اما... اما... الان که شمارو دیدم، احساس میکنم حسرت ندارم. شما خیلی مرد خوبی هستید! جان هم به شما رفته.
مرد لبخندی زد. میتونست غم رو از چشمهای پسر ببینه. جلو رفت و پسر رو توی آغوشش گرفت و گفت:
من یه پسر دیگه هم دارم. تو هم مثل جان خوبی و برام عزیزی. حالا برای کابوسها و دردهات، به جز آغوش جان، یک آغوش دیگه هم داری.
ییبو چشمهاش رو بست و به پیراهن مرد چنگ زد. از همون اول که ییبو فریاد زده بود، جان متوجه شده بود؛ اما پدرش سریعتر وارد عمل شد. اون مرد واقعاً رقیبش بود.
حالا جان پشت در ایستاده بود و تمام حرفهارو شنیده بود. برای اینکه صدای گریهش داخل اتاق نره، روش ییبو رو پیاده کرده بود. یعنی دستش رو گاز گرفته بود. حالا اون هم مثل ییبو یک زخم روی دستش داشت. مگه عاشقها نباید شبیه هم میشدن؟ حالا اونها کاملاً به همدیگه شباهت داشتن!
جان با شنیدن زنگ تلفن به سمتش رفت. این وقت شب چه کسی میتونست زنگ بزنه؟ هیچکس به ذهنش نمیرسید. حالا جان هم دلشوره گرفته بود. امیدوار بود فقط یک مزاحم شبانه باشه.
####
اگه حمایتها خوب باشه، پنجشنبه یا جمعه پارت بعدی رو آپ میکنم🫡
You are reading the story above: TeenFic.Net