بخش سی و یکم: گاهی سکوت بهتره
*******************
انتظار برای دریافت جواب آزمون سختتر از خود آزمون بود. برای ییبو هیچ فرقی نداشت. رشته تربیت بدنی رو انتخاب کرده بود و از این موضوع اطمینان داشت که قبول میشه؛ اما برای جان نگران بود؛ چون میدونست نتیجه این آزمون چقدر براش اهمیت داره.
هر بار که کنار هم بودن استرس رو توی وجود پسر میدید؛ ولی سعی میکرد آرومش کنه. هر بار روشهای مختلفی رو امتحان میکرد. بوسه، بغل و نوازش... حالا این بار پدربزرگ و مادربزرگش خونه نبودن و ییبو میخواست برای جان غذا درست کنه.
میدونست چیز خاصی بلد نیست؛ اما تو اون روز همه تلاشش رو به کار میگرفت.
وقتی جان به خونه اومد، ازش خواست بره لباسهاشو عوض کنه؛ چون قرار بود شب رو کنار هم بگذرونند. پدر جان شیفت بود و پسر میخواست از این فرصت به دست اومده استفاده کنه.
برای اولین بار بود که زیر یک سقف با هم تنها بودن. نمیتونستن دروغ بگن، استرس داشتن؛ اما با این حال یک حس شادی خاصی توی قلبشون در جریان بود. لبخند از روی لبهاشون کنار نمیرفت.
جان بعد از پوشیدن لباسهای ییبو از اتاق بیرون اومد. ییبو با دیدن شلوارک و تاپ توی تن پسر، لبخندی زد و گفت:
خیلی خوشگل شدی شیائو جان!
جان لبخندی زد و روی مبل نشست. ییبو هم کنار جان نشست و درباره حالش پرسید. پسر جواب داد:
هنوز همونطوریم، پر از استرس.
ییبو صورت جان رو قاب گرفت و گفت:
امروز فقط قراره خوش بگذرونیم. به هیچی فکر نکن.
جان سرش رو تکون داد. از ته دل آرزو میکرد که به چیزی فکر نکنه. باهم دیگه به سمت آشپزخونه رفتند. ییبو در حالی که یخچال رو کنکاش میکرد، گفت:
میخوام برات غذا درست کنم؛ اما متاسفانه یادم رفته خرید کنم.
مجبور شدند با هم به سمت فروشگاه حرکت کنند. با دوچرخه ییبو به سمت فروشگاه رفتند. وقتی به مقصد رسیدن، ییبو یکی از چرخهارو برداشت و بعد گفت:
شیائو جان میخوای یکم شیطنت کنیم؟
جان گنگ به ییبو نگاه کرد. پسر لبخند دندون نمایی زد و گفت:
بیا بشین توی سبد ببرمت.
جان با تعجب گفت:
حرفشم نزن.
ییبو دست جان رو گرفت و گفت:
انقدر بیذوق نباش. همه از این کارها میکنند. مطمئن باش کسی نمیتونه چیزی بگه.
جان با تردید سوار چرخ شد. ییبو سبد رو هُل داد و جان با صدایی که کمی میلرزید، گفت:
ییبو یکم آرومتر.
ییبو سرعتش رو کم کرد. اینطوری لذت بیشتری داشت. طوری که صدای خندههاشون تمام فروشگاه رو پر کرده بود. هر دو غمها و ترسهای زیادی داشتند؛ اما تو اون لحظه طوری رفتار میکردند که انگار خوشبختترین آدمهای دنیان! هرچند ییبو و جان کنار همدیگه خود واقعیشون میشدن.
*******************
وقتی خریدشون رو انجام دادن، تصمیم گرفتن غذا درست کنند. غذا با همکاری هر دو آماده شد. ییبو مهارت کافی برای درست کردن نداشت؛ اما حالا که جان کنارش بود، مطمئن بود میتونه نتایج بهتری به دست بیاره.
وقتی ییبو شروع به خرد کردن مواد کرد، جان متوجه شد که چقدر پسر ناشی هست؛ برای همین از تصمیمی که برای کمک گرفته بود راضی بود.
بعد از اینکه ییبو مواد غذایی رو خرد کرد، جان برای سرخ کردنش پیشقدم شد. ییبو نزدیک اومد و از پشت جان رو به آغوش کشید. چونهش رو روی شونه پسر گذاشت و گفت:
جانجان من خیلی گرسنمه.
جان برگشت، آروم لپ ییبو رو بوسید و گفت:
زود آماده میشه، نگران نباش.
ییبو لبهاشو جلو داد و گفت:
اگه زودتر بهم غذا ندی، مطمئن باش لپهام آب میشه.
جان بلند خندید و چیزی نگفت. ییبو استاد دراما چیدن بود. جان با خودش فکر میکرد چطور تا الان ییبو رو به جای غذا نخورده؟ این سوالی بود که تا ابد توی ذهن پسر باقی میموند.
*******************
بعد از آماده شدن غذا به سمت حیاط رفتند. اینطوری میتونستن حس بهتری داشته باشن.
ییبو اولین نفری بود که غذا رو تست کرد. به معنای واقعی خوشمزه بود. انگشت شستش رو بالا آورد و گفت:
فوقالعادهست... انقدر خوبه که نمیدونم چی بگم.
و بعد مشغول خوردن ادامه غذا شد. جان لبخندی زد و از غذا چشید. واقعاً طعم خوبی داشت. این یعنی زحمات هر دو نتیجه داده بود.
جان تا حالا به این موضوع دقت نکرده بود، اما ییبو موقع غذا خوردن بینهایت بامزه دیده میشد. ییبو کمی از غذای موردنظرش رو برداشت و به سمت دهان جان گرفت:
ببین این ترکیب چقدر خوبه.
جان دهانش رو باز کرد و از غذا چشید. واقعاً طعمش خوب بود. ییبو لبخندی زد و مشغول خوردن ادامه غذا شد. جان هم ترکیب موردنظرش رو با چاپستیک برداشت و به سمت دهان ییبو گرفت:
بخور لپهات بیشتر شه.
ییبو خندید و به تاسف سری تکون داد. عادت پسر همیشه همین بود. باید حتماً به لپهاش گیر میداد. هرچند ییبو بدش نمیومد. از اینکه پسر انقدر بهش توجه نشون میداد، راضی بود؛ اون هم جانی که اوایل قصد داشت از دستش خلاص بشه.
همچنان توی حیاط نشسته بودن و باهم صحبت میکردن؛ اما با باریدن بارون نگاهشون رو به آسمون دادن. ییبو با خوشحالی بلند شد. دست جان رو گرفت و باهم زیر بارون رفتن. جان کمی نگران بود:
ییبو سرما میخوری!
ییبو جواب پسر رو داد:
سرماخوردگی برای تو هم هست.
و بعد سعی کردن از این موقعیت استفاده کنند. لحظاتی که کنار هم بودن، در شیرینترین حالت ممکن داشت رو به جلو میرفت؛ طوری که فکر میکردن همه چیز یک خوابه... ولی هر چیزی واقعی بود... ییبو و جان کنار هم، حقیقیترین اتفاق دنیا بود!
*******************
بعد از مدتی وارد خونه شدن. لباس هر دو خیس از آب بود. جان سری تکون داد. ییبو رو روی تخت نشوند و با حولهای که توی دستش بود قصد داشت موهای پسر رو خشک کنه؛ اما ییبو شیطنت میکرد و همش جهت سرش رو تغییر میداد و گاهی اوقات بوسههای آرومی روی دست که نزدیک صورتش میشد، میذاشت.
در نهایت جان نتونست این همه شیطنت رو طاقت بیاره. محکم از چونه پسر گرفت و شروع به بوسیدنش کرد. برای اولین بار بود که انقدر عمیق پسر رو میبوسید. وقتی بعد از مدتی از هم جدا شدن، جان پیشونیش رو به پیشونی ییبو چسبوند و گفت:
گفتم که شیطنت نکن، آخرشم دیوونم کردی.
ییبو لبخندی زد؛ اما تو اون لحظه یک نگرانی عجیب توی قلبش رشد کرد. دست جان که روی تخت بود رو گرفت و گفت:
اگه خانوادههامون بفهمن چی؟ میدونی عشق دو پسر عادی نیست. ممکنه فکر کنند که ما کثیفیم.
جان دست ییبو رو محکم فشار داد و گفت:
هیس... نمیذاریم چیزی بفهمن.
ییبو به چشمهای جان خیره شد و گفت:
آخر این عشق پنهون نمیمونه. تو میدونی چه شکلی هستی وقتی منو نگاه میکنی؟ این چیزی هست که نمیتونه احساسات مارو پنهون کنه. ما سن زیادی نداریم و اگه خانوادههامون بفهمن، قراره چه رفتاری نشون بدن؟ به کات کردن و جدایی مجبورمون میکنند؟
جان تو اون لحظه واقعاً نمیدونست چه جوابی باید بده. به همه اینها خودش هم فکر کرده بود و هر بار بینتیجه میموند. فقط لبخندی زد و گفت:
بیا فعلاً از کنار هم بودنمون لذت ببریم.
ییبو پشت هم سرش رو تکون داد و سعی کرد به افکار منفی که توی ذهنش در حال شکل گرفتن بودند، فکر نکنه. لبخندی زد و سعی کرد نگاه غمگین جان رو هضم کنه. با حرفهاش اون رو هم بهم ریخته بود. جلوتر رفت تا موهای جان رو خشک کنه:
حالا بیا اینجا تا من موهاتو خشک کنم.
و بعد آروم شروع به خشک کردن موهای پسر کرد. هنوز کار ییبو تموم نشده بود که جان ییبو رو بغل کرد و گفت:
اگه تو نبودی، من خیلی تنها بودم... خیلی... حالا که دارمت، نمیتونم تصور کنم یک روزی نداشته باشمت. پس بیا فعلاً با خوشحالی کنار هم باشیم.
بعد از گفتن این حرف، آروم گردن ییبو رو بوسید. ییبو با همین بوسه یک حال عجیبی پیدا کرد و محکم جان رو به آغوش کشید. کنار هم روی تخت دراز کشیدن. ییبو از پشت جان رو بغل کرد و تلاشش رو به کار گرفت با حرفهاش پسر رو آروم کنه. حالا میفهمید پدربزرگش درباره چی صحبت میکرد؟ بودن کنار جان خیلی خوب بود و ستارههارو وارد قلبش میکرد.
*******************
زمان حال
هر روز تمرینهاش سختتر و بیشتر میشد. خسته بود؛ ولی با این حال ادامه داد. نفس نفس میزد. جان با هر قدمی که ییبو به سمتش برمیداشت، بوسهای روی لبهاش میذاشت. با این کار میتونست بفهمه ییبو با چشمهاش بهش لبخند میزنه.
همین که ییبو دیگه به خاطر تمرینها شکایت نمیکرد، قلبش رو آرومتر میکرد. این نشون میداد پسر واقعاً برای بهتر شدن در تلاشه.
بعد از تموم شدن تمرین، به ییبو کمک کرد تا روی صندلی مخصوصش بشینه. ییبو در حالی که نفس نفس میزد، گفت:
میترسم دیگه نتونم برات برقصم.
جان با حوله عرق ییبو رو پاک کرد و گفت:
مگه دست خودته؟ داری پیشرفت میکنی ییبو. باید عضلههات شل بشن. اگه افتادنت از پلههارو کنار بذاریم، تو مدت زیادی روی تخت بودی و همین روی راه رفتنت تاثیر گذاشته. مطمئن باش به مرور میتونی به حالت عادیت برگردی.
جان بعد از گفتن این حرف توی فکر فرو رفت و بعد از مدتی گفت:
نمیدونی چه حالی داشتم وقتی اومدم و اونطوری دیدمت. چون شب قبلش با هم دعوا کرده بودیم، احساس بدتری داشتم. همش فکر میکردم به خاطر اون دعوا حالت بد شده و از پلهها افتادی؛ برای همین همیشه میگفتم مسبب تمام این اتفاقات رو نابود میکنم.
ییبو با شنیدن این حرف رنگش پرید و سرش رو پایین انداخت. فقط مشغول ماساژ دادن پاهاش شد تا از این طریق خودش رو مشغول نشون بده. جان با دیدن ییبو گفت:
درد داری؟
ییبو آروم جواب داد:
فقط یکم.
جان بعد از شنیدن این حرف، شروع به ماساژ دادن پای ییبو کرد. ترجیح داد حین انجام این کار با پسر صحبت کنه:
امروز باید باهم غذا درست کنیم.
ییبو سری تکون داد و گفت:
قبلش من باید دوش بگیرم. عرق کردم.
جان لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت:
واو... چه چیزی از این به بهتر.
ییبو ضربه آرومی به بازوی جان زد و گفت:
منحرف.
جان لبخندی زد و آروم لبهای ییبو رو بوسید و گفت:
آره، من با تو منحرفترینم، خوبه؟
ییبو لبخندی زد و چیزی نگفت. برای اینکه آرامش جان رو حفظ کنه، باید سکوت میکرد و مطمئن بود هیچوقت قرار نیست از این سکوت پشیمون بشه!
*******************
Sun Flower 🌻💫
Telegram: sunflower_fiction
You are reading the story above: TeenFic.Net