بخش پایانی: پنگوئنهای ایستگاه اتوبوس پکن
*******************
مشغول رنگ کردن خونه جدیدشون بودند. جان با استعداد و هنری که داشت، روی دیوار نقاشی میکشید. انقدر هر دو ذوق داشتند که هیچ چیزی نمیتونست باعث بد شدن حالشون بشه. حواسش رو به ییبو داد که قصد داشت روی دیوار نقاشی بکشه:
ییبو خواهش میکنم دیوارهای خونه رو با استعداد پنهونت خراب نکن!
ییبو به دیوار خیره شد. داشت جای مناسبی رو برای کشیدن نقاشی پیدا میکرد:
فقط دو تا پنگوئن کوچولو میخوام بکشم.
و بعد به جان خیره شد، لبهاشو جلو داد و گفت:
نمیتونم؟
جان به ییبو که سعی میکرد خودش رو مظلوم نشون بده، خیره شد. سری تکون داد و گفت:
چی بگم؟ بکش!
ییبو با ذوق به سمت دیوار برگشت تا طرحی که دلش میخواد رو بکشه. همه چیز براشون مثل یک رویا بود. انگار توی دنیایی بودند که هیچ نوع بدی و زشتی وجود نداشت. انگار بالاخره ابر تیره داشت از جلوی خورشید کنار میرفت تا نور ابدی داشته باشند. ییبو و جان بینهایت کنار هم خوشحال بودن!
*******************
بعد از اینکه کارشون تموم شد، روی تخت کنار هم دراز کشیدند. ییبو به سقف خیره شده بود. بعد از کمی فکر گفت:
پدرت برت نگردونه؟
جان هم مثل ییبو به سقف خیره شد و دستهاش رو زیر سرش گذاشت:
نگران هیچ چیزی نباش.
ییبو روی آرنجش دراز کشید و با دست آزادش مشغول بازی با خط فک جان شد:
ما از پسش بر میایم، درسته؟
جان سرش رو تکون داد و گفت:
بر میایم، مطمئن باش.
و بعد دستش رو جلوی ییبو گرفت تا بخوابن. ییبو دستش روی توی دست جان گذاشت و بعد از گرفتنش اون رو روی قلبش گذاشت و چشمهاشو بست. به امید اینکه فردا یک روز خوب در پیش دارن، به خواب فرو رفتن!
*******************
روزها براشون در حال گذشت بود... همه چیز در بهترین حالت ممکن بود. جان تونسته بود به عنوان معلم خصوصی مشغول به کار بشه و ییبو هم توی آموزشگاه به عنوان کمک دنسر کار میکرد. هرچند رشته تربیت بدنی قبول شده بود؛ اما میدونست بالاخره توی بهترین دانشگاه رقص پکن، قبول میشه. این قول رو به خودش و جان داده بود. جان باور داشت که ییبو میتونه به این قول عمل کنه. ییبو مرد عمل بود و بارها به جان این موضوع رو اثبات کرده بود.
*******************
وقتی جان کلاسش تموم شد، سریع از محوطه دانشگاه بیرون رفت. قصد داشت به سمت ایستگاه مترو بره؛ اما با شنیدن صدای آشنایی ایستاد. به عقب برگشت و با دیدن پدرش اخمی کرد. مرد جلو اومد و گفت:
اگه سوار نشی، آبروت رو همین جا میبرم.
جان چارهای نداشت. بدون اینکه به پدرش نگاه کنه، به سمت ماشین رفت و سوارش شد. به محض نشستن توی ماشین با همون دختر روبهرو شد. ناخودآگاه اخمی روی صورتش نشست. دختر با لبخند گفت:
سلام جان!
جان بدون اینکه جواب دختر رو بده، به سمت پدرش که تازه روی صندلی جلو نشسته بود برگشت و گفت:
اینجا چه خبره؟
مرد خونسرد گفت:
میخوام باهم دیگه آشنا بشین!
: منظورتون چیه؟
انگار دختر بدش نمیومد؛ چون لبخند محوی روی لبهاش نشست. پس دلیل اینکه برای چند ماه از پدرش خبری نبود، همین بود! نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت:
دنبال چی هستید؟
: دنبال برگردوندن اصالتت. انقدر سخته فهمیدنش؟
جان عصبی جواب داد:
پس چرا هی دنبال من بیاصالت میاید؟ من که از اول گفتم دیگه علاقهای به دیدن شما ندارم. بذارید با خیال راحت درسم رو بخونم، انقدر سخته؟
مرد به جان خیره شد و گفت:
چرا توی اون خونه میمونی؟
جان پوزخندی زد و گفت:
خوبه، پس منم هر لحظه تعقیب میکنید؟ دارید قفل مرحلههای جدید رو باز میکنید. انقدر دنبال اذیت کردن من نباشید. من دیگه جان سابق نیستم.
و بعد رو به دختر کرد و گفت:
به نفعه توی دانشگاه دور و بر من نباشی، من پسر ایدهآل داستانهای افسانهای ذهنت نیستم. قرار نیست مثل داستانهای لج و لجبازی عاشق هم بشیم. فهمیدی؟
و بعد از ماشین پیاده شد و محکم در رو کوبوند. اعصابش بهم ریخته بود و دستهاش به شدت میلرزید. به سمت مغازه رفت... انواع نوشیدنیهای الکلی چیده شده بود. تا حالا امتحانش نکرده بود و مطمئن بود ییبو هم تا حالا تستش نکرده. پس اشکالی نداشت اگه اولین نوشیدنیشون رو با هم میخوردن؟ یک مدل از نوشیدنیهارو به راهنمایی فروشنده گرفت و به سمت خونه حرکت کرد. وقتی وارد خونه شد، ییبویی رو دید که در حال رقصیدن بود. پسر زود متوجه جان شد و با دیدنش لبخندی زد و گفت:
اومدی!
جان هم لبخندی زد. نوشیدنیهارو بالا گرفت و گفت:
بیا یه چیز جدید تست کنیم، آمادهای؟
ییبو با تعجب جلو رفت و شیشه مشروب رو توی دست جان دید. قبل از اینکه ییبو چیزی بگه، جان گفت:
دیگه بزرگ شدیم، بیا امتحانش کنیم.
*******************
کنار هم نشسته بودند. هر کدوم لیوان دیگری رو پر کرد. جان کمی از نوشیدنی رو نوشید. تلخ بود... ییبو متوجه قرمز بودن گونههای جان شد. نزدیکتر رفت و لپش رو لمس کرد:
جانِ من شبیه یک توتفرنگی شده.
جان انگار حالش خوب نبود. اسم ییبو رو صدا زد و بعد به چشمهای پسر خیره شد. انگار احساساتش به خاطر نوشیدنی فوران کرده بود:
من خیلی ترسیدم!
ییبو بدون اینکه دست از نوازش کردن گونه جان برداره، گفت:
از چی؟
جان گونهش رو به دست ییبو فشار داد و گفت:
از اینکه از دستت بدم، من واقعاً بدون تو نمیتونم.
ییبو، محکم جان رو به آغوشش چسبوند. بهش این اطمینان رو داد که قرار نیست هیچوقت از هم جدا بشن. بدون اینکه جان رو از آغوشش جدا کنه، گفت:
با پدرت دیدار کردی؟
جان چونهش رو روی شونه ییبو گذاشت، سرش رو تکون داد و گفت:
آره، ازم میخواد با اون دختره آشنا بشم.
ییبو لبهاش رو از حرص جلو داد و گفت:
همون که شبیه میمونه؟
جان سرش رو تکون داد. ییبو با خنده گفت:
پس تو هم قبول داری، آره؟
جان دوباره بعد از تکون دادن سرش گفت:
آره؛ ولی حرف زشت نزن.
ییبو خندید. جان به معنای واقعی خیلی بامزه شده بود. پسر رو از خودش جدا کرد. صورتش رو قاب گرفت و گفت:
به نظرت من خوشگلم؟
جان به چشمهای ییبو خیره موند و گفت:
خیلی... البته زیاد حرف میزنی. اول خیلی روی مخم بودی؛ اما حالا دوست دارم همیشه صدات توی خونه بپیچه.
ییبو لبخندی زد که لثههاش رو به شکل قلب درآورد:
چقدر منو دوست داری؟
جان قصد جواب دادن داشت؛ اما انگار نمیتونست... انگار تواناییش رو نداشت... خودش رو توی بغل ییبو جای داد و چشمهاشو بست. ییبو لبخندی زد و مشغول نوازش موهای پسر شد. اولینهاش داشت با جان اتفاق میفتاد و چه چیزی قشنگتر از این بود؟
*******************
جان زودتر از ییبو چشمهاشو باز کرد. هنوز هم بدنش سرحال نبود. نمیدونست به خاطر نوشیدنی اینطوریه یا حرفهایی که از پدرش شنیده، فقط میدونست نیاز به زمان داره. قصد داشت بلند شه که دستش اسیر دست ییبو شد و توسط پسر محکم به آغوش کشیده شد:
کجا میری؟ امروز روز تعطیله، میخوام تا شب همینطوری بغلت کنم.
جان خندید. به سمت ییبو برگشت و دستش رو روی لپهای ییبو کشید. چطور میتونست انقدر نرم باشه؟
ییبو بدون اینکه چشمهاشو باز کنه، گفت:
تو دوباره به لپهای من گیر دادی؟
جان کمی روی ییبو خم شد و محکم لپهای پسر رو بوسید:
آخه خیلی نرمن!
ییبو لبخندی زد و توی یک حرکت پتو رو روشون کشید و گفت:
خودت شروع کردی!
صدای خندههای جان بلند شد. ییبو با خودش فکر کرد چرا انقدر صدای خندههای جان قشنگه؟ وقتی اینطوری میخندید، ییبو دوست داشت همه چیزش رو فدا کنه تا صدای خندههای جان هیچوقت توی خونه قطع نشه. چقدر جان رو دوست داشت!!!!
*******************
با هم مشغول درست کردن صبحانه بودند که صدای دَر بلند شد. هر دو بهم خیره شدند؛ اما ییبو سریعتر راه افتاد تا دَر رو باز کنه. با دیدن پدر جان پشت دَر شوکه شد. هیچی نتونست بگه. صدای بلند جان توی گوشش پیچید:
ییبو کیه؟
جان احساس خوبی نداشت؛ برای همین خودش هم از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن پدرش ناخودآگاه اخمی کرد. آقای شیائو بدون توجه وارد خونه شد و روی مبل کوچکی که گوشهای از خونه بود نشست. نگاهی به خونه انداخت و بعد با پوزخند گفت:
لیاقتت زندگی تو همچین جایی هست؟ مگه چقدر تو روستا بودی که فکر میکنی به همچین خونههای کوچیکی تعلق داری؟
جان احساس میکرد با حرفهای پدرش ییبو داره تحقیر میشه؛ برای همین گفت:
ییبو قهوهمون تموم شده، میتونی بری بخری؟
اما ییبو دلش نمیخواست جا بزنه، دلش نمیخواست توی این موقعیت جان رو تنها بذاره؛ برای همین جلوی آقای شیائو ایستاد و گفت:
مشکلی پیش اومده آقای شیائو؟
مرد به سر تا پای ییبو نگاهی انداخت:
مشکل که از خیلی وقته پیش اومده، بستگی داره کی رفع بشه!
ییبو میدونست مرد به چه چیزی اشاره داره؛ اما با این حال گفت:
میشه مشکل رو بگید؟
مرد با اخم گفت:
مشکل تویی، دقیقاً خود تو مشکلی!
جان با شنیدن این حرف داد زد و گفت:
کافیه!
اما ییبو بدون اینکه خونسردیش رو از دست بده، گفت:
میشه بیشتر توضیح بدید؟ جان الان حالش با من بده یا من قراره ازش سوء استفاده کنم؟ مشکل دقیقاً چیه؟ مشکل زادگاهمه؟ وضع خانوادگیم؟ من کاری نمیتونم بکنم آقای شیائو؛ اما همیشه به پدربزرگ و مادربزرگم افتخار میکنم. من و جان قرار نیست تا ابد توی این خونه زندگی کنیم. ما کنار هم رشد میکنیم، اونوقت باز هم در نظرتون چیزی عوض نمیشه؟
مرد بدون اینکه حرفهای ییبو روش تاثیر بذاره، گفت:
مشکل خود تویی، مشکل تو هستی ولی نمیتونی بفهمی. باز اگه دختر بودی، میشد این وضعیت رو تحمل کرد؛ اما تو پسری... تو و جان پسرید، متوجه هستید؟
ییبو میدونست حال خودش و جان خوب نیست؛ اما سعی کرد محکم باشه:
مشکلش چیه؟ چه ایرادی داره؟
مرد صورتش رو جمع کرد و با لحن خاصی گفت:
نمیخوام بهش فکر کنم که این رابطه چقدر حال بهم زنه. تا اینجا هم به خاطر جان تحمل کردم.
ییبو سرش رو تکون داد و گفت:
شما که حالتون بد میشه، چرا مارو تنها نمیذارید؟ باور کنید نه من و نه جان به کمک شما احتیاجی نداریم. ما اینجا داریم درس میخونیم، جان بیشتر از من نیاز به تمرکز داره. پس این آرامش رو ازش نگیرید لطفاً.
مرد بلند شد و روبهروی جان ایستاد، انگار که بود و نبود ییبو براش اهمیت نداشت:
انقدر حقیر شدی که اجازه میدی یکی دیگه به جات حرف بزنه؟
دوباره به جان نزدیکتر شد؛ اما ییبو روبهروی مرد قرار گرفت تا به پسرش دسترسی نداشته باشه. اجازه نداد مرد حرف بیشتری بزنه:
امیدوارم یک روزی همدیگه رو جای بهتری ملاقات کنیم آقای شیائو و زمانی باشه که شما به تصمیمها و انتخابهای پسرتون احترام بذارید.
مرد اخمی کرد و بدون گفتن هیچ حرفی از خونه بیرون رفت. وقتی آقای شیائو رفت، ییبو به سمت جان برگشت و با چشمهای پر از اشک پسر روبهرو شد. قصد داشت چیزی بگه؛ اما جان سریعتر گفت:
میشه تنها باشم ییبو؟
و بدون اینکه منتظر جواب ییبو باشه، به سمت اتاق رفت. ییبو چند دقیقه وسط پذیرایی ایستاد. میفهمید حال جان خوب نیست... به سمت اتاق قدم برداشت. جان زیر پتو بود، ییبو اسم پسر رو صدا زد؛ اما پسر هیچ چیزی نگفت. ییبو ادامه داد:
من دارم واسه یه کار میرم بیرون، کاری نداری؟
یکم منتظر موند؛ اما دوباره هیچ جوابی از جان نگرفت. پسر رو کامل میفهمید و درکش میکرد. قصد داشت از اتاق بیرون بره که صدای آروم جان به گوشش رسید:
فقط مراقب خودت باش و زود برگرد!
ییبو لبخندی زد. به سمت پسر حرکت کرد. حالا جان از زیر پتو بیرون اومده بود. بوسهای روی پیشونیش زد و گفت:
نگران نباش عشقم! زود برمیگردم.
و بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت. قصد داشت گربه جان رو براش بیاره. شاید اینطوری حال پسر بهتر میشد. میدونست جان چقدر به اون گربه علاقه داره. شاید این تنها هدیه پدرش بود که جان دوسش داشت. تصمیم داشت با اتوبوس بره و با ماشین برگرده. اینطوری میتونست هم توی بخشی از هزینهها و هم توی زمان صرفهجویی کنه.
*******************
وقتی به خونه رسید، زنگ در رو فشرد. میدونست الان آقای شیائو نباید خونه باشه؛ برای همین خیالش کمی راحتتر بود. زن با دیدن ییبو تعجب کرد و گفت:
ییبو اینجا چیکار میکنی؟
ییبو بعد از سلام کردن گفت:
اومدم گربه جان رو ببرم، امکانش هست؟
زن متعجب موند که چرا خود جان نیومده:
چرا خودش نیومد؟
ییبو نمیخواست زن رو ناراحت یا نگران کنه:
درس داشت؛ برای همین من اومدم.
زن سری تکون داد و به سمت گربه رفت. گربه رو توی جعبه مخصوص گذاشت و غذاهاش رو برداشت و به سمت ییبو اومد:
این غذاهاشه، تازه خریدیم براش... یعنی شیائو خریده.
ییبو به نشونه جواب منفی سری تکون داد و گفت:
نمیخواد، خودم براش میخرم.
و همین حرف کافی بود تا زن بینهایت تعجب کنه:
ییبو مشکلی پیش اومده؟
ییبو این بار در حالی که سعی میکرد بغضش نشکنه، گفت:
میشه به آقای شیائو بگید با ما دیگه کاری نداشته باشه؟ من و جان داریم زندگیمون رو میکنیم. خودمون کار میکنیم. جان واقعاً حالش خوب نیست. این منو نگران میکنه.
زن هیچوقت باورش نمیشد همچین حالی رو از ییبو ببینه؛ برای همین ناباور اسم پسر رو صدا زد:
ییبو!
ییبو اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
من دیگه باید برم، جان تنهاست!
زن سریع گفت:
نمیدونم چرا امروز غذای مورد علاقه جان رو درست کردم، میشه یکم براش ببری؟
ییبو سری به نشونه موافقت تکون داد. شاید همین موضوع میتونست روی حال جان تاثیرگذار باشه. بعد از اینکه غذارو آورد، اون رو دست پسر داد و بعد گفت:
میام بهتون سر میزنم، باشه؟
ییبو فقط سرش رو تکون داد و بعد از خونه بیرون رفت. نمیتونست به دیدن پدربزرگ و مادربزرگ خودش بره؛ چون وقت نداشت. بعداً تو موقعیت مناسب بهشون سر میزد.
*******************
وقتی وارد خونهشون شد، اسم جان رو صدا زد؛ اما پسر جوابی نداد. آروم به سمت اتاق رفت و بعد از باز کردن دَر آروم جعبه گربه رو روی زمین گذاشت. دَر جعبه رو باز کرد و گربه رو به سمت تخت فرستاد. گربه با حس بوی آشنایی روی تخت حرکت کرد و روی کمر جان نشست. جان با حس چیزی روی کمرش سریع تکون خورد و با دیدن گربه خودش متعجب موند. سریع گربه رو بغل کرد و مشغول بوسیدنش شد. تو اون لحظه نمیتونست به این فکر کنه که چرا جیانگو الان توی خونهشون هست.... فقط میدونست بینهایت دلش براش تنگ شده!
ییبو وقتی احساس کرد جان بیش از اندازه داره به گربه توجه میکنه، جلو رفت و جیانگو رو از آغوشش بیرون کشید و روی زمین گذاشت:
برو اونور حالا نوبت منه!
و بعد خودش رو توی آغوش جان جای داد و در حالی که گونهش رو به سینه جان میمالید، گفت:
من گربه بهتریم، درسته؟
جان محکم ییبو رو بغل کرد و گفت:
پس به خاطر گربه رفته بودی، درسته؟
ییبو سری تکون داد و گفت:
آره رفته بودم دنبال اون گربه بیریخت... فقط زیاد بهش محبت نکن؛ وگرنه از پنجره آویزونش میکنم. خواستههای من مهمتره، درسته؟
جان صورت ییبو رو گرفت و چندین بار گونهش رو بوسید:
تو از همه چیز برام مهمتری.
ییبو لبخندی زد و بعد نگاهش به سمت میز رفت که انواع داروها روش بود. اخمی کرد و گفت:
دوباره معدهت؟
جان سریع گفت:
الان خوبم، واقعاً خیلی خوبم. اینکه انقدر خوبی بهم آرامش میده.
ییبو لبخندی زد. جان رو به زور بلند کرد و گفت:
پاشو مامانت برات غذا فرستاده، باید یکم بخوری!
جان خسته گفت:
میل ندارم ییبو!
ییبو، جان رو پشت خودش کشوند و گفت:
اگه غذا نخوری، منم جیانگو رو از خونه پرت میکنم بیرون.
گربه با حالت خاصی به ییبو نگاه کرد؛ طوری که ییبو گفت:
مشکلی داری با تصمیم من گربه؟ صاحبتم با خودت میندازم بیرون اگه بچههای بدی باشید.
و بعد با لبخند جان رو به سمت آشپزخونه برد تا باهم دیگه غذا بخورند.
*******************
زمان حال
جان سعی میکرد حالش رو خوب کنه و کاری که پدرش انجام داده رو فراموش کنه؛ اما نمیتونست... هر کاری میکرد این فکرها توی ذهنش بزرگ و بزرگتر میشدند. برای فرار از این فکرها به درس خوندن روی آورده بود. ییبو میتونست متوجه حال جان بشه. موبایلش رو برداشت و به شماره مورد نظرش پیام ارسال کرد:
مامان میشه جیانگو رو بیارید؟
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که جوابش رو گرفت:
میخواستم بیام جان رو ببینم، حالش خوبه؟
ییبو فقط به نوشتن "تعریفی نداره"، بسنده کرد. میفهمید حسهای بد به ذهن جان نفوذ کردن و تنهاش نمیذارن. شاید دوباره مثل قدیم با اومدن جیانگو بعضی چیزها تغییر میکرد. همیشه جان به گربه علاقه شدیدی داشت و حالا ییبو قصد داشت با فراهم کردن این چیزهای کوچک توی حال جان تاثیر بذاره.
بعد از چند ساعت صدای زنگ دَر بلند شد. ییبو میدونست مادر جان هست؛ برای همین در حالی که چرخش رو به سمت دَر هدایت میکرد، داد زد:
من باز میکنم جان!
با باز کردن دَر با خانم شیائو روبهرو شد و لبخندی روی لبهاش نشست. زن خم شد و پیشونی ییبو رو بوسید و بغلش کرد. گربه رو دست پسر سپرد و گفت:
اینم جیانگو!
ییبو با ذوق گربه رو بغل گرفت و به سمت اتاق حرکت کرد. آروم در رو باز کرد و گربه رو به سمت جان فرستاد. جان در حالی که سرش پایین بود، مشغول درس خوندن بود که احساس کرد چیزی دور پاهاش در حال گردشه. به پایین نگاه کرد و با دیدن گربه، با خوشحالی داد زد:
جیانگو!
گربه رو بالا آورد و گفت:
تو اینجا چیکار میکنی؟
به عقب برگشت و با دیدن ییبو لبخندی بهش زد:
آخر کار خودت رو کردی؟
ییبو هم به جان لبخند زد و گفت:
اگه اون باعث خوب شدن حالته، چرا نباید باشه؟
و بعد ادامه داد:
مامان هم اومده، بیا ببینش.
ییبو زودتر به سمت دَر رفت که جان سریع خودش رو بهش نشوند و گفت:
صبر کن.
همونطور که جان خواسته بود، ییبو صبر کرد. جان خم شد و محکم لبهای ییبو رو بوسید و بعد گفت:
معلوم نبود کی بتونم ببوسمت!
ییبو لبخندی زد و با کمک جان از اتاق بیرون رفت. خانم شیائو با دیدن پسرش لبخندی زد و برای به آغوش کشیدنش جلو رفت:
جانِ من!
جان هم محکم مادرش رو به آغوش کشید و گفت:
من حالم خوبه مامان!
زن چند ضربه آرومی به پشت جان زد و گفت:
منم یکی مثل ییبو کنارم بود، حالم خوب بود.
جان لبخندی زد و از آغوش مادرش جدا شد:
الان یک چیزی درست میکنم بخوریم.
زن سریع مخالفت کرد و گفت:
غذای مورد علاقهتون رو درست کردم، کافیه فقط میز رو بچینید.
ییبو به سمت زن اومد و گفت:
میگم وقتی اومدید خیلی بوی خوبی میومد! جان میز رو بچین که من خیلی گرسنمه.
و بعد همگی به سمت آشپزخونه رفتند. دور میز کنار هم نشستند. ییبو یاد خاطراتش افتاد... با این تفاوت که دفعه پیش خودش برای آوردن گربه رفته بود. همین فکر باعث میشد کمی احساس ضعف کنه؛ اما اون مطمئن بود بالاخره یک روزی میتونه سرپا بشه و کاری کنه جان مثل همیشه بهش افتخار کنه... اون به خودش و کارهای جان ایمان داشت!
*******************
زمان گذشته
زمان براشون در حال گذشت بود. به زندگی جدیدشون کامل عادت کرده بودن. تا الان رو پای خودشون وایستاده بودن و حتی تونسته بودن یک جای بزرگتر و نزدیک به دانشگاه جان رو اجاره کنند. پدربزرگ ییبو به معنای واقعی بهشون افتخار میکرد. زمانی که براشون خونه میخرید فکر نمیکرد رابطهشون انقدر جدی و طولانی ادامه داشته باشه؛ اما خوشحال بود که اشتباه میکرد. میفهمید چقدر حال ییبو کنار جان خوب بود... همونطور که ییبو تبدیل به ستاره زندگی جان شده بود.
پدربزرگ، مادربزرگ و خانم شیائو هر چند روز یک بار بهشون سر میزدند و این برای ییبو و جان حس خوبی داشت؛ چون احساس طرد شدن نمیکردن. زندگیشون با تمام اتفاقات خوب و بد در جریان بود! چیزی که مهمتر از هر چیزی بود، حمایت ییبو و جان از همدیگه بود. این تکیهگاه بودن باعث میشد بتونند از مشکلات گذر کنند.
موقع هر بحثی به حرفهای هم گوش میکردند و قهرهاشون بیشتر از چند ساعت طول نمیکشید... همه چیز براشون خوب بود، جان بیشتر از هر چیزی کنار ییبو بودن رو دوست داشت؛ اما نمیدونست یک روزی طوفان به زندگیش میزنه؛ طوفانی که ممکن بود گُلش رو تا ابد پرپر کنه!
*******************
جان درگیر انتخاب تخصصش بود. نمیدونست برای ادامه دادن درسش چه تخصصی رو باید انتخاب کنه. به رشتههای مختلفی علاقه داشت؛ اما اینکه بتونه توی تخصص قلب مشغول بشه، حالش رو خوب میکرد. ییبو با شنیدن انتخاب جان گفت:
پس میتونی قلب من رو کشف کنی و بفهمی چرا انقدر دوستت دارم!
همین حرف باعث شده بود جان توی انتخابش مصمم باشه. هرچند میدونست پدرش همیشه ازش توقع داشت همین تخصص رو انتخاب کنه؛ اما تنها دلیلش علاقه شدید خودش بود.
وقتی توی دانشگاه بود با همون دختر روبهرو شد، قصد داشت بدون تفاوت بگذره که با شنیدن صدای دختر متوقف شد:
عمو شیائو گفته میخوای تخصص قلب رو انتخاب کنی. من خیلی خوشحالم به تخصصی که تو علاقه داری، علاقه دارم. هر چند تو اصلاً منو نمیبینی؛ اما من حتی میدونم چه داروهایی مصرف میکنی.
جان به شدت عصبی بود، هر زمان که دختر رو میدید به شدت بهم میریخت:
تو چیزی از من نمیدونی. تو فقط جاسوسی من رو میکنی. درباره مصرف داروها قطعاً از پدرم چیزهایی شنیدی. پس میتونی بری ازش بپرسی من آیندهم رو با کی قراره بسازم.
دختر پوزخندی زد و گفت:
همون پسر روستایی؟
جان محکم جواب دختر رو داد:
درسته همون پسر روستایی.
: اینطوری میخوای لیاقت خودت رو نشون بدی؟
جان بدون توجه به محیط اطرافش بلند خندید و گفت:
میدونی چی جالبه؟ حالا فهمیدم چرا پدرم از تو خوشش میاد؛ چون هیچ تفاوتی بینتون وجود نداره.
و بعد از گفتن این حرف از اونجا دور شد. همین حرفها باعث شده بود که جان به فکر انتخاب تخصص مورد علاقه دوم باشه، اون میخواست تو رشته فیزیوتراپی تخصصش رو ادامه بده. مطمئن بود با
You are reading the story above: TeenFic.Net