🐧قطره اشکی که امید بخشید🐧

Background color
Font
Font size
Line height

پارت اول: قطره اشکی که امید بخشید

یه قطره اشکت به من نشون داد، میشه هنوز به این زندگی امیدوار بود.

**********************

ییبو قبول شدی. بالاخره تلاش‌هات نتیجه داد... وایت پیونی دانشکده رقص مورد علاقت تونستی پذیرش بگیری. وای ییبو چطور میتونی الان از ذوق بغلم نکنی؟

سکوت تنها جوابی بود که جان دریافت کرد... البته سکوت مطلق نبود... صدای نفس‌های ییبو رو می‌شنید که با کمک دستگاه پخش میشد...

دوباره با ذوق وارد اتاق شده بود؛ به امید اینکه ببینه وایت پیونی عزیزش روی تخت نشسته و با اون چشمای براقش بهش زل زده؛ اما هر بار وقتی اون جسم نحیف رو بر روی تخت بیمارستان می‌دید، دلش می‌خواست با تمام وجودش داد بزنه و بگه:

ییبو این مسخره بازی‌هارو تموم کن... خسته نشدی از این همه شوخی بی‌مزه؟؟

اما امروز، تو این لحظه، تو این ساعت، تو این دقیقه و تو این ثانیه ییبو سی روز و هشت ساعت و پنج دقیقه و نه ثانیه بود که خطاب به جان نگفته بود: جان‌گا...

جان همیشه فکر می‌کرد اگه یک روز فقط از زبون ییبو این کلمه رو نشنوه نمی‌تونه دووم بیاره اما حالا بیشتر از یک ماه بود که نفس می‌کشید. مرده بود اما نفس می‌کشید... نفسی که یییو عاشق شنیدن صداش بود...

کنار تخت ییبو زانو زد. دستشو تو دستش گرفت و بعد بوسه عمیقی روی تمام کبودی‌ها و سوراخ‌های روی دستش گذاشت و گفت:

ییبو می‌دونم عاشق خوابیدنی اما دیگه بس نیست؟ نمیگی اگه جان چشماتو نبینه نمی‌تونه نفس بکشه؟
میشه بلند شی و داد بزنی بگی جان‌گا دست به لگوهام نزن خراب میشه؟ نمیشه فقط یه بار بگی جان‌گا دست به گشنیزام نزن؟ نمیشه بگی جان‌گا به خاطر من بادمجون بخور؟ ییبو چشماتو که باز کردی باید نازمو بکشی... چون ازت خیلی دلخورم... چون صد بار بهت گفتم هر روز باید صداتو بشنوم... ییبو یادت میاد عاشق این بودم تو بخوابی و من فقط نگات کنم؟ دیگه نمی‌خوام تو خواب بهت زل بزنم... دیگه بسمه. ییبو من انقدر صدای ضبط شده از تو رو گوش دادم که هر جا میرم جز صدای تو چیزی نمی‌شنوم؛ اما من می‌خوام خودت باهام حرف بزنی نه یه ضبط صوت...

اشک‌هاش مثل بارون بهاری در حال ریختن بود... محکم دست ییبو رو گرفت و گفت:

ییبو قسم می‌خورم تا فردا بیدار نشی دیگه نمیام پیشت... میرم بالای همون پل که اولین بار دیدمت... همون موقع که می‌خواستی خودتو پرت کنی پایین... میرم و خودمو خلاص میکنم. میدونی که جان‌گا رو همه حرفاش میمونه... مگه نمیگفتم همه امید منی؟ حالا چرا داری امید زندگیمو ازم می‌گیری؟ بودی جانگا عاشقته...

به چهره ییبو زل زد... با چیزی که دید احساس کرد قلبش نمیزنه. قطره اشکی که از چشم راست ییبو جاری شد، واقعی‌تر از هر تصویری بود...

********************


You are reading the story above: TeenFic.Net