بخش بیست و هشتم: سردرد
*******************
سالی بود که باید برای آزمون آماده میشدن؛ برای همین جان بیشتر زمانش رو توی کتابخونه میگذروند. هرچند تایمهای خارج از مدرسه رو ترجیح میداد توی گلخونه پدربزرگ ییبو به درس خوندن مشغول بشه.
اونجا بهش آرامش میبخشید و نمیتونست این موضوع رو انکار کنه.
ییبو درک میکرد که جان اهداف بزرگی داره. جان میخواست پزشکی قبول شه و ییبو بهش فضای کافی برای درس خوندن میداد.
حدود دو ساعت بود که جان توی گلخونه مشغول مطالعه بود؛ برای همین مادربزرگ از ییبو خواست تا برای جان کمی تنقلات ببره.
ییبو که فرصتی برای دیدن جان پیدا کرده بود، سریع بلند شد تا درخواست مادربزرگش رو اجرایی کنه. آروم وارد گلخونه شد و خیره به جانی موند که کاملاً متمرکز در حال خوندن درس بود. کمی بهش خیره موند؛ اما در نهایت جلو رفت و گفت:
جان بیا یکم خوراکی بخور.
اما جان حتی سرش رو بالا نیاورد تا ییبو رو ببینه. سخت مشغول تستزنی بود. ییبو از روی تاسف سری تکون داد و کنار جان نشست. آروم از خوراکیها توی دهان جان میگذاشت و پسر بدون اینکه چیزی بگه، اونهارو میخورد.
بعد از تموم شدن تنقلات، پشت جان نشست و آروم مشغول ماساژ دادن شونههای جان شد:
خیلی داری به خود سخت میگیری جان. تو خیلی خوب مباحث رو بلدی، اصلاً نگران نباش. مطمئنم بهترین نتیجه رو میگیری. من بهت ایمان کافی دارم.
جان چشمهاشو بست و گفت:
میترسم نتیجه خوبی نیارم و دوباره پدرم دعوام کنه یا تنبیه سختی برام در نظر بگیره. این بار واقعاً نمیتونم تحمل کنم.
ییبو از پشت جان رو بغل کرد و گفت:
مطمئنم همه چیز خوب پیش میره.
جان چشمهاشو باز نکرد تا بتونه آرامش بگیره. چقدر بودن ییبو خوب بود. حضور ییبو باعث شده بود تا زندگی براش لذتبخش باشه.
*******************
احساس میکرد خیلی بیحوصله هست. جان به خوبی متوجه این موضوع شده بود. این رفتارها طبیعی بود و پسر رو کاملاً درک میکرد.
ییبو گاهی اوقات دوست داشت توی تاریکی و تنهایی بمونه و جان این فضارو در اختیارش میذاشت.
سرش به شدت درد میکرد. محکم پیشونیش رو فشار داد، انقدر بیانرژی بود که نمیتونست صحبت کنه. فقط برای اینکه طوری جان رو متوجه خودش کنه، دست انداخت و لیوان آب رو روی زمین انداخت.
جان با شنیدن این صدا، سریع بلند شد و به سمت اتاق ییبو حرکت کرد و متوجه حال بد پسر شد. کنار ایستاد و گفت:
ییبو خوبی؟
قطعاً خوب نبود، جان فقط سریع یک قرص به ییبو تا کمی دردش رو کمتر کنه؛ اما تو اون لحظه یک سری تصاویر تاریک به ذهن پسر خطور میکردن که نمیدونست منشاء اونها کجاست؟
محکم دست جان رو فشار داد تا از این طریق دردش رو کمتر کنه؛ اما فایدهای نداشت. برای جان این موضوع عجیب بود. هیچوقت این حال رو از ییبو ندیده بود.
پسر رو آروم روی تخت خوابوند و با دقت مشغول ماساژ دادن پیشونیش شد. درست زمانی که قصد داشت از کنار پسر بلند بشه، ییبو سریع گفت:
نرو!
جان لبخندی زد و گفت:
جایی نمیرم، فقط میخوام پردههارو بکشم کنار.
اما ییبو مصمم بود:
نه، نمیخوام بری.
ییبو عجیب رفتار میکرد و این موضوع برای جان، جای تعجب داشت. کنارش نشست و مطمئن بود تا زمانی که ییبو چشم روی هم نمیذاشت، از اونجا تکون نمیخورد.
*******************
جلسات فیزیوتراپی براش به سختی میگذشتن. درد زیادی داشت؛ طوری که گاهی اوقات اشکهاشو به زور کنترل میکرد.
در حالی که از نردههای مخصوص فیزیوتراپی گرفته بود، چند نفر هم اطرافش حضور داشتن. ییبو سعی کرد پاهاش رو تکون بده و یک قدم به سمت جلو بیاد؛ اما سخت بود. صدای جان توی گوشش پیچید:
آروم حرکت کن. تو میتونی، به این فکر کن که قراره دوباره رقصیدن رو شروع کنی.
ییبو با همین انگیزه جلو رفت؛ اما نتونست تحمل کنه و درست زمانی که کم مونده بود بیفته، جان سریع عکس العمل نشون داد و ییبو رو به آغوش کشید.
با نگاهش به پرستارها اشاره کرد که از اتاق بیرون برن. آروم ییبو رو روی ویلچر گذاشت و گفت:
امروز خیلی بهتری بودی...
ییبو در حالی که عرق کرده بود، گفت:
هیچ شانسی ندارم. اونوقت مجبوری رهام کنی. آرزومه اجازه بدی جای دیگهای بمونم.
جان نفسش رو صدادار بیرون داد و گفت:
نذار از پنجره پرتت کنم پایین.
ییبو لبخند محوی زد و گفت:
راضیم.
جان نسبت به حرف ییبو واکنشی نشون نداد؛ فقط گفت:
مامانم امروز شام دعوتمون کرده.
ییبو به گوشهای خیره شد و گفت:
پدرت چی؟
جان شونهای بالا انداخت و گفت:
اونم هست، مثل اینکه خودش پیشنهاد داده.
ییبو اخمی کرد و گفت:
باید بریم؟ نمیشه مادرت بیاد خونهمون؟
جان به چشمهای ییبو خیره شد و گفت:
مثل اینکه پدرم میخواد آشتی کنه.
ییبو با صدای لرزون گفت:
تو باور میکنی؟
جان دست ییبو که مشت شده بود رو گرفت و گفت:
اگه تو بخوای نمیریم.
ییبو سریع گفت:
میشه نریم جان؟ من واقعاً حس خوبی ندارم.
جان لبخندی زد، دست ییبو رو محکم فشار داد و گفت:
نمیریم، هیچجا نمیریم. تو فقط حالت خوب باشه، چیز دیگهای اهمیت نداره.
و بعد پیشونی ییبو رو بوسید و از اتاق بیرون رفت. ییبو دلش نمیخواست فعلاً با پدر جان روبهرو بشه. سختیهای زیادی رو به خاطر اون مرد کشیده بود و حالا دیدنش فقط باعث عذابش میشد. هر چند این حق جان بود که بخواد پدرش رو ببینه؛ برای همین قصد داشت به جان بگه تا خودش به تنهایی برای دیدن اون مرد بره. ییبو به تنهایی نیاز داشت تا بتونه فکر کنه.
*******************
Sun Flower 🌻💫
Telegram: sunflower_fiction
You are reading the story above: TeenFic.Net