بخش سی و پنجم: تکیهگاه
*******************
نگرانی تمام وجود ییبو رو پر کرده بود. دست خودش نبود؛ اما نمیتونست قلبش رو آروم کنه. تصمیم گرفت به دیدن جان بره. براش مهم نبود چقدر قراره تحقیر بشه. تو اون لحظه فقط دلش میخواست جان رو ببینه. میدونست پنجره اتاقش به کوچه راه داره؛ برای همین آماده شد تا به اونجا برسه.
هوا سرد سرد بود؛ اما براش اهمیتی نداشت. امیدی که برای دیدن جان داشت، قلبش رو گرم نگه میداشت. چی میدونست از این قشنگتر براش وجود داشته باشه؟ قطعاً هیچ چیز!
وقتی به مقصد رسید، جلوی پنجره اتاق جان ایستاد. نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی متوجه چیز مشکوکی نشد، خم شد و از روی زمین یک سنگ کوچک برداشت و اون رو به سمت پنجره اتاق جان پرتاب کرد. دل توی دلش نبود تا جان پنجره رو باز کنه و دوباره لبخندهای بینظیر پسر رو ببینه!
*******************
جان خوابش نمیبرد. مگه میتونست بخوابه؟ احساس میکرد ییبو رو جای بدی رها کرده و همین باعث میشد حالش بد بشه. با شنیدن صدایی، سریع نگاهش رو به پنجره دوخت و با نهایت سرعتش از روی تخت بلند شد.
بدون توجه به سوز هوایی که در جریان بود، پنجره رو باز کرد. بلافاصله بعد از باز کردن پنجره با ییبو روبهرو شد و همین رویارویی کافی بود تا قلب جان رو امید و حسهای خوب پر کنه.
با تمام دردی که داشت لبخندی روی لبهاش نشست. مگه میشد ییبو رو ببینه و روی لبهاش لبخند نشینه؟
ییبو با دیدن جان سریع دستش رو تکون داد. خوب میدونست الان وجود جان رو ناراحتی پُر کرده؛ برای همین تو اون لحظه دلش میخواست فقط بهش دلگرمی بده.
توی یک حرکت مثل یک پنگوئن راه رفت. فیلمهای زیادی از نحوه راه رفتن پنگوئن دیده بود و حالا جلوی جان اون رو به نمایش گذاشت.
بعد از کمی راه رفتن ایستاد. رو به جان کرد و انگشتهای دستش رو توی هم گره زد. همین حرکت به معنای "باهم موندن" بود!
جان با دیدن این حرکت لبخندش عمیقتر شد؛ اما نمیتونست گریه نکنه. ناخودآگاه اشکهاش روی صورتش میریختند. اینکه ییبو ازش دلخور نبود و اومده بود تا ببینتش، بهش حس خوبی میداد.
ییبو از همین فاصله هم میتونست متوجه اشکهای جان و قرمزی چشمهاش بشه؛ برای همین دستی به چشمهای خودش کشید تا به جان نشون بده دیگه گریه کردن بسه!
با اینکه همچنان جان در حال گریه کردن بود؛ اما سرش رو تکون داد. مگه میشد ییبو ازش چیزی بخواد و اون نه بگه؟ قطعاً نه!!!!
بعد از مدتی ییبو ازش خداحافظی کرد. پسر بدون اینکه پنجره اتاقش رو ببنده یک گوشه نشست. شاید عطر ییبو اینطوری وارد ریههاش میشد. دست خودش نبود؛ اما این بار اشکهاش از احساسات خوب روی گونههاش نشست. جان همونجا تصمیم گرفت تا هیچوقت دست ییبو رو رها نکنه. ییبو براش معنای واقعی زندگی بود!
*******************
ییبو توی راه برگشت بود. صدای سگها به گوشش میرسید و همین نشون میداد چقدر دیر وقته؛ اما با این حال مشکلی وجود داشت. حالش خوب بود؛ چون دوباره جان براش مثل یک داروی آرامشبخش عمل کرده بود.
وقتی جلوی در خونه رسید، متوجه آیگین شد. دختر این موقع شب اینجا چیکار میکرد؟ از وجود حیوون نمیترسید؟ هرچند در نظرش انسانها ترسناکتر از هر موجودی بودند.
دختر وقتی متوجه ییبو شد، لبخندی زد. ییبو جلوتر رفت و گفت:
اتفاقی افتاده آیگین؟ این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
دختر دستهاش رو توی جیب ژاکتش گذاشت و گفت:
میشه بریم داخل؟
ییبو سری تکون داد و همراه با دختر وارد حیاط شد. روی صندلی که گوشهای از حیاط گذاشته بودند، نشستند. دختر نمیدونست چطور پای صحبت رو باز کنه. کمی به اطرافش نگاه کرد. میتونست متوجه نگاه منتظر ییبو بشه؛ برای همین نفسی کشید و گفت:
یک چیزهایی شنیدم!
ییبو اخمی کرد و منتظر ادامه حرف دختر موند. دختر درباره شایعه رابطه ییبو و جان هر چیزی که شنیده بود رو گفت. ییبو رنگش پرید. نمیدونست دختر از کجا فهمیده؛ اما دلش نمیخواست برای جان و خانواده خودش دردسری به وجود بیاره؛ برای همین نگاهش رو از دختر گرفت و گفت:
همش دروغه!
دختر لبخندی زد. دستش رو روی دست سرد ییبو گذاشت و گفت:
نیازی به پنهونکاری نیست ییبو! از همون اول متوجه شدم نگاه تو و جان به همدیگه اصلاً عادی نیست. من از بچگی میشناسمت ییبو... میفهمم جنس نگاهت فرق کرده. حتی اون جانی که اصلاً ارتباط نمیگیره، با تو یک جور دیگه رفتار میکنه. من قرار نیست تورو سرزنش کنم. فقط خواستم بگم میتونی روی من حساب باز کنی. هر کمکی خواستی من کنارتم.
ییبو که احساساتی شده بود، دختر رو بغل کرد و گفت:
ممنونم آیگین.
دختر لبخندی زد و دستش رو روی کمر ییبو کشید. از خوشحالی ییبو بیش از اندازه احساس خوبی داشت. اون برای دوستش بینهایت خوشحال بود.
*******************
زمان حال
تمرینهای فیزیوتراپی ییبو سختتر شده بود؛ اما پسر به خوبی و بدون اینکه جا بزنه، اونهارو دنبال میکرد. جان به وضوح میتونست متوجه تغییرات ییبو بشه. میتونست جون دوباره رو توی پاهای ییبو ببینه. پسر در حالی که با کمک میلهها در حال قدم برداشتن بود، با تشویق جان روبهرو شد:
خیلی خوبه ییبو!
ییبو نفسش رو پرصدا بیرون داد. دستش رو محکم به میلهها فشار داد. واقعاً خسته شده بود؛ برای همین به سختی گفت:
نمیتونم دیگه جان!
جان لبخندی زد و گفت:
فقط یکم مونده به این خط برسی، مطمئنم میتونی.
ییبو نهایت تلاشش رو کرد و وقتی تونست به اون خط قرمز برسه، با وجود تمام خستگی که توی بدنش بود، ناخودآگاه لبخندی زد.
جان همونجا ایستاده بود و کارهای ییبو رو دنبال میکرد. خوشحال بود از اینکه ییبو تلاش میکرد. هر بار که ییبو قدم برمیداشت، احساس میکرد خودش داره راه میره. به ییبو کمک کرد تا روی صندلی مخصوصش بشینه و بعد روی لبش بوسهای زد و گفت:
اینم از جایزهت!
روبهروی ییبو ایستاد و گفت:
عالی بودی ییبو.
ییبو به سختی نفس میکشید؛ اما با این حال لبخندی زد. حتی جان هم میخندید و دوباره لبخندهای درخشانش رو نشون ییبو میداد. طوری که پسر گفت:
جان میشه یک لحظه خم بشی؟
جان به سمت پایین خم شد و وقتی لبهای ییبو رو روی لبهاش احساس کرد تمامی شادیهای دنیا توی قلبش نشستند. با شنیدن صدایی از هم جدا شدند:
آقایون امن و امانه بیام داخل؟
جان نگاهش رو به دَر داد و با دیدن آیگین توی چارچوب لبخندی روی لبهاش نشست. ییبو هم لبخند زد. بعد از مدتها تونسته بود دختر رو ببینه و این جای خوشحالی داشت.
دختر در حالی که یک دستهگل توی دستهاش بود نزدیک ییبو شد. گل رو جلوی ییبو گرفت و گفت:
خیلی خوشحالم میبینمت ییبو!
ییبو با لبخند گل رو از دست دختر گرفت. اون هم از دیدن دوستش، یکی از حامیهای رابطهش با جان، خوشحال بود.
دختر انگار حرفهای نگفته زیادی توی دلش مونده بود؛ چون از لحظه اومدنش در حال صحبت بود. حتی چندین بار جان رو هم به خنده واداشته بود. دختر با دیدن لبخند جان قلبش آروم گرفت. رو به ییبو کرد و گفت:
بچههای روستا خیلی دلشون میخواست تورو ببینند؛ حتی از من آدرس میخواستن؛ اما من ندادم، فکر کردم دوست نداشته باشی فعلاً تو رو توی این وضعیت ببینند. مطمئنم خوب میشی و خودت به دیدنشون میری.
ییبو فقط با لبخند و تکون دادن سرش حرف دختر رو تایید کرد. واقعاً دلش نمیخواست کسی توی این وضعیتش ببینتش. اینطوری احساس ضعف میکرد. حتی میترسید بقیه به چشم یک موجود ترحمانگیز بهش نگاه کنند.
دختر بعد از کلی حرف زدن آماده رفتن شد. وقت به در خروج رسید، به سمت دو مرد برگشت و گفت:
خیلی خوشحالم که دوباره چشمهاتو باز کردی؛ اما خوشحالی من بیشتر برای جان هست. تو دردش رو ندیدی. به خاطر جان هم که شده دیگه مراقب خودت باش. اینطوری جان هم دیگه درد نمیکشه و همیشه میخنده، مثل الان!
جان با شنیدن این حرف فقط سرش رو پایین انداخت. میدونست حال و احساساتش رابطه مستقیمی با احوال ییبو داره. حالا که ییبو کنارش بود، دیگه به دردهای گاه و بیگاه معده و دستش هم فکر نمیکرد. اون فقط از بودن ییبو کنارش لذت میبرد.
هر اتفاقی افتاده بود، دست خود ییبو نبود. ییبو هیچوقت دلش نمیخواست باعث نگرانی و ناراحتی جان بشه. اصلاً چطور میتونست به کسی که قلبشه درد ببخشه؟
کاش میتونست لب باز کنه و بگه هیچ چیز دست خودش نبوده؛ اما فعلاً سکوت بهترین راهحل بود. اینطوری میتونست باعث حال خوب جان، خودش، خانم شیائو و پدربزرگ و مادربزرگش بشه.
*******************
زمان گذشته
دستش درد میکرد و میدونست نیاز داره که بره دکتر؛ اما فعلاً حوصله نداشت. از اتاقش بیرون رفت. امیدوار بود که پدرش رو نبینه. زمانی که مادرش صداش زد، جان به عقب برگشت و با دیدن زن فقط یک لبخند زد. زن جلو اومد، دستش رو روی پیشونی جان گذاشت و گفت:
یکم تب داری. باید بریم دکتر دستتم نشون بدیم.
جان سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
نیازی نیست.
زن میدونست فعلاً نباید اصرار کنه؛ برای همین گفت:
برات صبحانه آماده کردم.
جان با گفتن میل ندارم، از زن فاصله گرفت. واقعاً توی شرایطی نبود که بتونه چیزی بخوره. حوصله موندن توی خونه رو نداشت؛ برای همین به زحمت لباسش رو پوشید و از خونه بیرون رفت.
به سمت ایستگاه اتوبوس به راه افتاد. میدونست امروز ییبو کلاس رقص داره؛ برای همین بهترین فرصت بود تا بتونه پسر رو ببینه و باهاش صحبت کنه. حتی نتونسته بود کادوی تولد ییبو رو بهش بده و این غمگینش میکرد.
وقتی به آموزشگاه رسید، وارد سالن شد. دیگه همه میشناختنش. گوشهای ایستاد و تو همون نگاه اول تونست ییبو رو پیدا کنه. چیزی که میتونست متوجه بشه، تمرکز نداشتن پسر بود. ییبو مثل همیشه نبود و اشتباهات زیادی داشت؛ طوری که مربی چندین بار بهش تذکر داد:
ییبو امروز نیازی به تمرین نیست. میتونی بری خونه.
ییبو بدون اینکه اعتراضی کنه، به حرف استادش گوش داد. خودش خوب میدونست شرایطش خوب نیست. وقتی برگشت با جان روبهرو شد. انقدر از دیدن جان تعجب کرد که نتونست کاری انجام بده و برای چند لحظه مات و بدون حرکت موند.
جان وقتی متوجه شد ییبو از دیدنش تعجب کرده، لبخندی زد و با سرش به رختکن اشاره کرد. خودش زودتر از ییبو وارد رختکن شد. خوب بود که فعلاً کسی اونجا حضور نداشت و از این بابت به شدت خوشحال بود.
وقتی ییبو هم وارد رختکن شد، دَر رو بست. مدتی بهم نگاه کردن و بدون اینکه حرفی رد و بدل کنند، برای به آغوش کشیدن هم پیش قدم شدند. چیزی نگفتن و فقط توی آغوش هم غرق شدند؛ انگار که میخواستن فقط دلتنگیهاشون رو رفع کنند.
بعد از مدتی این ییبو بود که از آغوش جان جدا شد، دست پسر رو گرفت و وقتی متوجه اخمهای در هم رفته جان شد، گفت:
باید بریم دکتر.
جان قصد مخالفت داشت که ییبو سریعتر گفت:
به خاطر من، باشه؟
وقتی ییبو اینطوری میگفت، به جز موافقت کار دیگهای نمیتونست انجام بده. به خاطر ییبو حاضر بود هرکاری که میتونه بکنه!
*******************
وقتی دکتر در حال بررسی دست جان بود، ییبو تمام مدت یک گوشه ایستاده و با نگرانی به پسر خیره شده بود. میترسید یک مشکل جدی باشه؛ اما دکتر این اطمینان رو داد که با استراحت میتونه آسیب رو برطرف کنه.
این خوشحالکنندهترین خبری بود که ییبو میتونست امروز بشنوه. انگار که یکی از بزرگترین نگرانیهاش از روی دوشش برداشته شده بود و حالا احساس میکرد قلبش سبکتر از هر وقت دیگهای است.
بعد از اینکه از درمانگاه بیرون رفتند، تصمیم گرفتن با هم قدم بزنند. نمیدونستن دفعه بعدی چه زمانی قراره همدیگه رو ببینند؛ برای همین باید از فرصتی که داشتن نهایت استفاده رو میکردند. وقتی به ایستگاه اتوبوس رسیدن، جان کمی از ییبو فاصله گرفت و همین باعث تعجب پسر شد:
تو مگه نمیای؟
جان با لبخند سری تکون داد و گفت:
من فردا باید برای ثبتنام دانشگاه برم، اگه بیام و دوباره برگردم فقط دوباره کاری هست.
ییبو اخمی کرد و گفت:
کجا میخوای بمونی؟ نگو که پیش مادرت؛ چون میدونم تو اونجا پات رو نمیذاری.
جان با سرش به اتوبوس اشاره کرد و گفت:
برو سوار شو، الان اتوبوس حرکت میکنه.
ییبو بدون توجه از اتوبوس فاصله گرفت و گفت:
میدونم قرار نیست اونجا بری.
: ییبو برو!
حتی اگه تمام اتوبوسهای دنیارو از دست بدم انقدر منتظر میمونم تا راستش رو بهم بگی. اصلاً چطور اومدی بیرون؟ چطور پدرت رو راضی کردی؟
جان نگاهش رو به اتوبوسی داد که در حال حرکت بود. میدونست ییبو قرار نیست از کنارش بره، میدونست اینطوری تنهاش نمیذاره.
جلوتر راه افتاد. میدونست اونجا یک پارک کوچیک هست. میتونست اونجا بشینه و با خیال راحت با ییبو صحبت کنه. وقتی به پارک رسیدن روی صندلی که روبهروی درخت خشکشده بود، نشستند. جان در حالی که با سنگ کوچک روی زمین بازی میکرد، گفت:
نمیدونم راضیش کردم یا نه، حتی شاید الان یه گوشه ایستاده و داره من و تورو نگاه میکنه؛ اما برام مهم نیست. من فقط خستهم، از پنهونکاری، از برده بودن خسته شدم. من عاشق پزشکیم ییبو؛ اما با این حال ازش متنفرم؛ چون هر بار دارم ازش به عنوان یک تهدید استفاده میکنم.
ییبو دستش رو دور شونه جان حلقه کرد و گفت:
هر زمان که خواستی میتونی بهم تکیه کنی، من خیلی سر به هوا بودم جان؛ اما به خاطر تو دارم مراقبت کردن رو یاد میگیرم.
دوست دارم باهات تا صبح تو خیابونای پکن قدم بزنم؛ اما میدونم اون خیابونها محیط خوبی برای دو پسر 18 ساله نیست.
من میدونم تو قرار نیست بری خونه مادرت. بیا فقط باهم منتظر اتوبوس بعدی بمونیم و بریم به جایی که واقعاً منتظرمون هستند. توی پکن کسی منتظرت نیست؛ اما تو روستا مادرت چشم به راهته. به خاطر افرادی که دوستمون دارن بیا ادامه بدیم، مهم نیست تا کجا، فقط بیا باهم بمونیم و اجازه ندیم اونها به هدفی که توی سرشونه برسن، باشه؟
محکمتر جان رو به آغوشش کشید و گفت:
میتونی این قول رو بهم بدی که داروهاتو سروقت بخوری و همیشه لبخند بزنی؟ من تورو هر شکلی که باشی دوستت دارم؛ اما دیوونه یه پنگوئن شادم. شاید الان خوشحالی برامون معنا نداشته باشه؛ اما بیا بسازیمش. من نمیخوام فقط تو این لحظه با تو باشم. من به خاطر گذر از تنهاییهام و پیدا کردن یک دوست باهات نیستم. من میخوام همه برنامههامو با تو جلو ببرم، من میخوام توی همه لحظاتم با من باشی.
و بعد دستش رو جلوی جان گرفت و گفت:
میتونی بهم اعتماد کنی و دستم رو بگیری؟ قسم میخورم هیچوقت ولش نکنم.
جان به ییبو نگاهی انداخت و بدون اینکه زمان رو هدر بده، دستش رو توی دست پسر گذاشت. هر دو بهم لبخند زدند و بدون اینکه دست هم دیگه رو ول کنند و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردند.
وقتی سوار اتوبوس شدند، جان دوباره روی صندلی کنار پنجره نشست و سرش رو روی شونه ییبو گذاشت. ییبو لبخندی زد و گفت:
اولین بار که باهم سوار اتوبوس شدیم و گفتی دوست داری کنار پنجره بشینی، به خودم قول دادم فقط همون یک بار باشه و دیگه اجازه ندم. حالا این یک بار تبدیل شده به چندمین بار... امیدوارم یک روزی که به همه آرزوهامون رسیدیم، دوباره سوار اتوبوس بشیم و تو ازم بخوای که اینجا کنار پنجره بشینی. این یکی از بزرگترین رویاهای منه. به نظرت میتونی من رو به این رویام برسونی؟
جان چیزی نگفت و فقط چشمهاش رو بست. این آرزوی خودش هم بود. سرش رو بیشتر به شونه ییبو تکیه داد و اجازه داد توی چند ساعتی که توی مسیر و کنار هم هستند، حالش بهتر بشه و آرامشی که همیشه به دنبالش بود رو بگیره!
*******************
جان وقتی به خونه رسید، با پدرش که روی مبل نشسته بود روبهرو شد. بدون اینکه به مرد توجهی بکنه، به سمت مادرش رفت. زن با لبخند موهای پسرش رو بهم ریخت و با صدای آرومی گفت:
حالت خوبه؟
جان سرش رو تکون داد و زن رو به سمت آشپزخونه کشوند تا راحتتر بتونه حرف بزنه:
رفته بودم دکتر.
: پس چرا نذاشتی من باهات بیام؟
خودم هم نمیخواستم برم؛ اما ییبو اصرار کرد.
زن با لبخند بینظیری گفت:
واو... کاش ییبو برای چیزهای دیگه هم اصرار میکرد. تو که فقط به حرفهای اون گوش میدی.
جان با لبخند گفت:
تو هم اگه درخواستی داشته باشی بهش گوش میدم.
زن بدون درنگ گفت:
پس بیا غذا بخور، باشه؟ میدونی چقدر لاغر شدی؟ باید قرصهاتو بخوری؛ وگرنه اوضاع معدهت داغونتر میشه.
جان سرش رو تکون داد و گفت:
باشه، غذای مورد علاقهم رو درست کن.
و همین درخواست کافی بود تا زن بدون درنگ مشغول درست کردن غذا بشه. اون حاضر بود تمام غذاهای دنیارو به خاطر جان درست کنه.
*******************
وقتی غذا آماده شد، دو نفره پشت میز نشستند. هر چند استفاده از یک دستش کار آسون نبود؛ اما با این حال سعی کرد مادرش رو نگران نکنه.
میتونست بگه طعم غذا فوقالعاده بود. وقتی به نصف بشقابش رسید، متوجه پیچیدن عطر آشنایی توی آشپزخونه شد. از اون عطر بیشتر از هر چیزی حالش بهم میخورد. جان بلافاصله از روی صندلی بلند شد و گفت:
ممنونم مامان، دیگه سیر شدم. شب بخیر.
زن میدونست دلیل جان چیه؛ وگرنه پسر هنوز سیر نشده بود. نوشجانی گفت و خودش هم بلند شد؛ ولی قبل از اینکه از آشپزخونه بیرون بره، گفت:
میتونی یه چیز ساده درست کنی و بخوری، من فقط به اندازه جان یک چیزی آماده کردم.
مرد تنها توی آشپزخونه موند. بدون هیچ حرفی پشت میز نشست ولی بعد از مدتی آشپزخونه رو ترک کرد. میل به چیزی نداشت. تا حالا این حجم از تنهایی رو احساس نکرده بود و مطمئن بود تا ابد هم این حجم از تنها بودن رو نمیچشه!
*******************
ییبو وقتی وارد خونه شد، روی همون نیمکت توی حیاط نشست. دلش خیلی گرفته بود. کاش میتونست کاری کنه تا غمهای جان از بین بره؛ اما انگار این خواسته غیرممکن بود.
احساس کرد دور شونهش پتویی پیچیده شد. به عقب برگشت. پدربزرگش بود! این بار حتی نتونست لبخند بزنه. انگار لبخند هم از روی لبهاش در عدم حضور جان فراری بود. صدای پدربزرگش به گوشش رسید:
با جان بودی؟
ییبو سرش رو تکون داد و گفت:
با جان بودم!
: حالش خوبه؟
ییبو باز هم سرش رو تکون داد و گفت:
خوب میشه.
: حال خودت چطوره؟
و دوباره واکنشش همون بود:
خوب میشم.
بعد به سمت پیرمرد نگاه کرد و گفت:
بابابزرگ تا حالا شده قلبت انقدر یک نفر رو دوست داشته باشه که دیگه جا واسه بقیه افراد نذاره؟ احساس میکنم دارم اینطوری میشم.
شاید درک احساس من برای شما کار آسونی نباشه، شاید بگید این چیزهای مزخرف چیه؛ اما وقتی جان ناراحته، دلم میخواد هر چیزی که دارم و ندارم رو بدم تا فقط بخنده و لبخند بزنه.
کاش انقدر قدرت داشتم تا جان رو برای همیشه از اون خونه بیرون بیارم. اینطوری دیگه غمگین نبود، درسته؟ اصلاً چی میشه یکی تو زندگیش همیشه خوشحاله و یکی غمگین؟
لبخند غمگینی روی لبهاش نشست و گفت:
هر طور حساب میکنم من برای جان خیلی کم هستم. شاید حق با پدرش باشه، آخه کی میتونه به یک پسر روستایی تکیه کنه؟
پیرمرد گفت:
جان! جان میتونه. گفتن یک سری حرفها فقط سمی هست. نباید بذاری این حرفها ذهنت رو پُر کنند. اونایی که این حرفهارو میزنند همین هدف رو دارن، میخوان تورو ناامید کنند.
ییبو به چشمهای پدربزرگش خیره شد و گفت:
بابابزرگ تو از من بدت میاد؟ دیگه منو مثل قبل دوست نداری؟
پیرمرد به پسر نزدیکتر شد و گفت:
تو باارزشترین دارایی زندگی من هستی.
تو اون لحظه ییبو به این موضوع فکر کرد که کاش پدر جان هم براش یک تکیهگاه محکم بود. هرچند میدونست مادرش جبران تمام نداشتههاشه.
*******************
زمان حال
جان توی آشپزخونه بود و مشغول باز کردن دَر یکی از خوراکیها بود؛ اما با احساس ضعف توی دستش، شیشه از دستش رها شد و روی زمین افتاد؛ طوری که به چند بخش تقسیم شد.
ییبو بلافاصله بعد از شنیدن صدای شکستن، چرخش رو به سمت آشپزخونه هدایت کرد. با دیدن شیشه شکسته و جانی که مچ دستش رو گرفته بود، گفت:
دوباره به دستت فشار وارد شده، درسته؟
جان سریع مچ دستش رو رها کرد. صدای ییبو به گوشش رسید:
میفهمم. این روزها فشار روش خیلی زیاد بوده، من خیلی بدترش کردم.
جان اخمی کرد و گفت:
اینطوری نگو، وگرنه با همین چرخ بلندت میکنم و برای چند ساعت میذارم از پنجره آویزون بمونی.
ییبو خندید و دست جان که حالا روی پاش بود رو گرفت و بوسید:
سعی میکنم دیگه بهت فشار وارد نکنم. قول میدم زود خوب شم.
جان نفس عمیقی کشید و گفت:
باز شروع کردی به چرت و پرت گفتن؟
ییبو قصد جواب دادن داشت که با شنیدن صدای دَر سکوت کرد. یعنی کی میتونست باشه؟ جان برای باز کردن در وارد پذیرایی شد. با دیدن آیگین تعجب کرد. یعنی دختر چیکار داشت؟ متوجه رنگ پریده دختر شد؛ برای همین گفت:
حالت خوبه؟
دختر لبخند مصنوعی زد و گفت:
میشه با ییبو صحبت کنم؟
جان فقط سری تکون داد و گفت:
برو اتاق، الان میارمش.
دختر هیچ چیزی نگفت و به سمت اتاق حرکت کرد. استرس داشت و قلبش توی سینهش محکم میکوبید. بعد از مدتی ییبو وارد اتاق شد و در رو بست. دختر به سمت ییبو برگشت، میدونست جان آدمی نیست که بخواد یواشکی به چیزی گوش بده؛ برای همین خیالش راحت بود. روبهروی ییبو زانو زد و دستش رو گرفت و بعد شروع به حرف زدن کرد:
وقتی جان اومد و تو رو توی اون وضعیت دید، قلبش وایستاد. نمیتونست باور کنه ییبوش توی اون وضعیته، احساس میکرد داره تورو از دست میده. برای همه عجیب بود... نمیفهمیدیم که چرا اونطوری شدی؛ اما خب جان میدونست چند روزه خوب غذا نمیخوردی، برای همین احتمال میداد که از فشار عصبی و ضعف سرت گیج رفته و افتادی؛ مخصوصاً که همیشه از نردهها پایین میومدی.
من خیالم راحت نبود. جان انقدر درگیر کمای تو بود که نمیتونستم باهاش حرف بزنم. میخواستم بگم برات پرونده تشکیل بده، حتی میخواستم خودم وکالت رو برعهده بگیرم؛ اما پدربزرگت اجازه نداد. گفت جان توی شرایطی نیست که بخوام با حرفهام به همش بزنم، حتی اجازه نمیداد با خودش حرف بزنم. انگار که داشت از چیزی فرار میکرد. من از همسایههاتون پرس و جو کردم. به همه شمارهم رو دادم، حتی کسایی که خونه نبودن.
محکم دست ییبو رو فشار داد و گفت:
همین دیروز همسایهتون بهم زنگ زد و مثل اینکه بهش گفتن من دارم تحقیق میکنم. بهم گفت اون روز یک مردی که اضافه وزن هم داشت از خونه اومده بیرون؛ ولی اون موقع عازم سفر بوده و الان که برگشته متوجه شده کسی داره تحقیق میکنه. حتی درباره وضعیت تو چیزی نمیدونست.
دختر به سختی گفت:
ییبو، اون مرد آقای شیائو بود؟
ییبو دستهاش به لرزه افتاد و رنگش پرید؛ اما با این حال گفت:
نه، این حرفها چیه؟ اون روز من با جان بحثم شده بود. من خیلی وقته آقای شیائو رو ندیدم.
دختر با عصبانیت گفت:
ییبو دروغ نگو!
ییبو بدون اینکه به آیگین نگاه کنه، گفت:
دروغ نمیگم.
دختر بلند شد و گفت:
باشه، منم باید درباره این موضوع با جان صحبت کنم.
ییبو بلافاصله بعد از شنیدن این حرف، گفت:
آیگین خواهش میکنم چیکار میخوای بکنی؟
: مگه نمیگی آقای شیائو نبوده، پس بذار
You are reading the story above: TeenFic.Net