بخش سی و سوم: تو برای من کاملترینی
*******************
روز تولد ییبو بود. جان میخواست بهترین روز رو براش رقم بزنه؛ تولدی که هیچوقت یادش نره. مشکلی با هزینهش نداشت. میدونست ییبو کسی نیست که به مادیات اهمیت بده؛ اما دلش میخواست هدیهای بهش بده که تا ابد توی ذهنش موندگار بشه. به گردن ییبو فکر میکرد. اون گردن سفید یک گردنبند کم داشت. دوست داشت به عنوان هدیه برای ییبو یک گردنبند کله گاو بخره که نمادی از تولدش بود!
بعد از خریدن گردنبند، یک کیک هم سفارش داد. حمل اینها براش از شهر کار آسونی نبود؛ اما وقتی میدونست ییبو قراره خوشحال باشه، لبخندی روی لبهاش مینشست.
با ییبو تو مزرعه کلزا قرار گذاشته بود؛ ولی باید خودش زودتر میرسید. کیک رو روی تکه سنگی که وجود داشت، گذاشت. کمی قلبش تند میزد و دلیلش رو نمیدونست. هم استرس داشت و هم خوشحال بود. نفس عمیقی کشید و از اونجا دور شد تا ییبو رو سورپرایز کنه. وقتی پسر رسید، لبخندی روی لبهاش نشست. ییبو با ذوق کنار پسر اومد و گفت:
جان!
جان پشت ییبو ایستاد. چشمهاشو گرفت و به سمت جلو هدایتش کرد. ییبو گفت:
جان چیکار داری میکنی؟
جان لبخندی زد. وقتی کنار کیک رسید، چشمهای ییبو رو باز کرد. ییبو با دیدن کیک متعجب گفت:
جان!
جان از پشت ییبو رو به آغوش کشید و گفت:
تولدت مبارک ییبو.
ییبو دست جان که دورش حلقه شده بود رو گرفت و با لبخند گفت:
واقعاً سوپرایز شدم.
جان از پسر جدا شد. به سمت کیک رفت و شمع رو روشن کرد. کیک رو برداشت و به سمت پسر گرفت و گفت:
آرزو کن و بعد شمع رو فوت کن.
ییبو چشمهاشو بست و شمعهارو فوت کرد. جان کمی از کیک رو برداشت و اون رو روی گونه ییبو مالید. پسر کیک رو از دست جان گرفت و اون رو روی تکه سنگ گذاشت و دوباره سمت جان برگشت و گفت:
این کارت اصلا عواقب خوبی نداره، میدونستی؟
جان گونه خامهای ییبو رو بوسید و گفت:
میتونی عواقبش رو نشونم بدی؟
ییبو پوزخندی زد. از کمر جان چسبید و در حالی که پسر رو به خودش نزدیکتر میکرد، گفت:
خودت خواستی!
و همین حرف باعث شد تا ییبو شروع به بوسیدن جان کنه؛ اما هنوز یک دقیقه نگذشته بود که با شنیدن صدایی از هم جدا شدن.
*******************
آقای شیائو وقتی از بیمارستان برمیگشت، پسرش رو نزدیک یک فروشگاه دید. اونجا جایی نبود که گردنبندهای ارزونقیمت بفروشه؛ برای همین از راننده خواست گوشهای نگه داره. براش عجیب بود. جان کسی نبود که بخواد برای خودش وسایل گرونقیمت بخره و هر چیزی که تنش بود، به خاطر پدرش بود. حالا این براش عجیب بود.
وقتی پسر از اونجا دور شد، به راننده دستور داد تا دنبال پسرش بره. وقتی پسر وارد کیک فروشی شد، اخمی کرد. امروز تولد چه کسی بود؟ مطمئن بود تولد همسرش یا خودش نیست؛ پس این همه تدارک برای چه چیزی بود؟
وقتی پسرش سوار اتوبوس شد، اخمی کرد. از کی تا حالا پسر شیائو سوار اتوبوس میشد؟ زیر لب احمقی گفت و به راننده دستور داد تا دنبال اتوبوس حرکت کنه.
وقتی پسرش پیاده شد و مسیر خلوتی رو در پیش گرفت، اخمهاش شدیدتر شد. از راننده خواست نگه داره. نمیخواست پسرش متوجه بشه داره تعقیبش میکنه. وقتی مطمئن شد پسرش به اندازه کافی دور شده، از ماشین پیاده شد و از راننده درخواست کرد بعد از ده دقیقه به سمت مسیری که حرکت کرده بیاد. نمیدونست چرا حس خوبی نداشت. جان هیچوقت کارهای مشکوکی نمیکرد؛ اما از وقتی با اون پسر دوست شده بود، کاملاً تغییر کرده بود و این چیزی نبود که مرد ازش استقبال کنه.
هرچقدر به مقصد نزدیک میشد، به همون اندازه حسهای بدش بیشتر میشد... درست حدس زده بود! ییبو اونجا بود. از کی انقدر با پسر صمیمی شده بود؟ بوهای خوبی به مشامش نمیرسید... با صحنهای که دید حالش منقلب شد. احساس میکرد پتانسیل بالا آوردن داره. مگه دو پسر میتونستن همدیگه رو ببوسن؟
*******************
بوسه آرومی که شروع کرده بودن لذتبخش بود، حال قلبشون رو خوب میکرد؛ اما زمانی که صدای آشنایی رو شنیدن، با استرس از هم جدا شدن.
جان سریع به سمت عقب برگشت و با دیدن پدرش معدهش به طرز عجیبی درد کرد. ییبو با دیدن آقای شیائو، دست و پاهاش به لرزش افتاد؛ اما سریع جان رو پشت خودش قایم کرد؛ چون با اخلاق مرد آشنایی داشت و همین باعث شد مرد با عصبانیت به سمتش بیاد و سیلی محکمی به صورتش بزنه.
جان با دیدن این صحنه سریع جلو اومد؛ اما قبل از اینکه چیزی بگه، مرد فریاد زد:
دهنتو ببند و هرزهبازیاتو جلوم جار نزن.
ییبو صورتش درد میکرد؛ اما از درد قلبش بدتر نبود، درد لقبی که به جان داده بود، به قلبش چنگ میزد. مرد به عقب برگشت با دیدن رانندهش که جایی دورتر ایستاده بود، دست جان رو گرفت و به سمت ماشین برد. ییبو سریع به سمت مرد اومد و سعی داشت جان رو جدا کنه:
تقصیر جان نبود من مجبورش کردم، اون خبر نداشت.
اما مرد با صدای بلندی گفت:
خفه شو دهاتی کثیف، تو اصلاً لیاقت لمس پسر من رو نداری.
جان با گریه فریاد زد:
بسه!
اما مرد بدون توجه جان رو به سمت ماشین برد و پسر رو روی صندلیهای عقب پرت کرد و رو به راننده گفت:
ببرش خونه.
و دَر رو قفل کرد. جان هیچ کاری نمیتونست بکنه؛ چون ماشین بلافاصله حرکت کرده بود. آقای شیائو به سمت ییبو برگشت و سیلی دیگهای بهش زد:
تو کی هستی که بخوای جان رو ببوسی... هرزهای آره؟
ییبو چیزی نگفت. میترسید هر جملهای که به زبون میاره، به ضرر خانوادهش و جان تموم بشه؛ برای همین سکوت کرد. مرد دست ییبو رو محکم گرفت و اون رو دنبال خودش کشوند:
اون مرد باید تورو تربیت کنه تا بدونب نباید لقمه بزرگتر از دهنت برداری.
ییبو معنای واقعی حقارت رو احساس میکرد؛ اما چیزی نمیتونست بگه. فقط نگران جان بود. میدونست پدربزرگش هیچوقت قرار نیست دست روش بلند کنه؛ اما قلبش برای جان درد میکرد... میترسید پدرش بلایی سرش بیاره. گریهش گرفته بود و در حالی که دستش درد گرفته بود، گفت:
آقای شیائو، جان هیچ گناهی نداره... همش تقصیر من بود. من بیهوا بوسی...
مرد فریاد زد:
صدای نحستو نمیخوام بشنوم.
ییبو در حالی که هق هق میکرد، چیزی نگفت و سکوت کرد. وقتی به خونه رسید، استرسش بیشتر شد. آقای شیائو با حرص ضربههای محکمی به دَر وارد کرد و بعد از یک دقیقه دَر باز شد. مرد بلافاصله ییبو رو توی حیاط پرت کرد و خودش هم واردش شد. پدربزرگ با دیدن وضعیت ییبو سریع کنارش رفت و بلند کرد. با دیدن دست کبود ییبو و صورت قرمزش با نگرانی گفت:
چه اتفاقی افتاده؟
به جز صدای هقهق ییبو چیزی شنیده نمیشد. پدربزرگ وقتی متوجه شد ییبو قصد نداره چیزی بگه، با عصبانیت بلند شد و روبهروی مرد قرار گرفت. آقای شیائو گفت:
به این نوه حرومزادهت بگو دیگه دور و بر پسر من نپلکه، یه دهاتی چطور به خودش اجازه داده پسر من رو ببوسه؟
پیرمرد با شنیدن این حرف متعجب موند؛ اما کسی حق نداشت درباره نوهش اینطوری صحبت کنه:
نوه من حاصل یک رابطه عاشقانه بوده و اگه بخواید چیز دیگهای دربارهش بگید مطمئن باشید سکوت نمیکنم.
و بعد با اخم گفت:
اگه نیاز به تربیت هم داشته باشه خودم انجامش میدم و اجازه نمیدم یک مرد کراواتی دست روش بلند کنه.
مرد پوزخندی زد. قصد داشت چیزی بگه که پیرمرد زودتر گفت:
همین حالا از خونه من برو بیرون.
مرد دستش رو تکون داد و گفت:
به نفعته این پسر هرزه...
این بار پیرمرد داد زد:
هرزه تویی که جان روش نمیشه بهت بگه پدر، هرزه مغز توئه؛ پس بیشتر از این خودت رو خراب نکن و همین حالا از خونهم برو بیرون.
ییبو فقط هق هق میکرد. هنوز نتونسته بود از روی زمین بلند بشه. انگار توانش رو نداشت. با بسته شدن دَر چشمهاشو محکم بست. نه نباید اجازه میداد آقای شیائو به خونه بره، اینطوری جان در خطر بود. تمام نیروش رو جمع کرد و زمانی که قصد داشت به سمت دَر بره، صدای پدربزرگش به گوشش رسید:
برو همین الان خونه.
ییبو ناباور به پدربزرگش نگاه کرد. در حالی که اشکهاش روی صورتش مینشستن، گفت:
اون جان رو میکشه! قسم میخورم دستش بهش برسه زندهش نمیذاره.
این بار پیرمرد با صدای بلندی گفت:
ییبو همین حالا میری خونه و قضیه رو از این خرابتر نمیکنی.
ییبو متعجب به پدربزرگش خیره شد. تا حالا اینطوری سرش داد نزده بود. نفسی گرفت و گفت:
اگه بلایی سر جان بیاد، قسم میخورم دیگه هیچوقت منو نمیبینید.
و بعد با سرعت بالایی وارد خونه شد. شاید آغوش مادربزرگش میتونست کاری کنه تا دردش کم بشه. هرچند قصد داشت اول با خونه جان تماس بگیره. اگه صداشو میشنید شاید خیالش راحتتر میشد.
*******************
راننده به زور دست جان رو گرفت و اون رو توی خونه پرت کرد. انگار از آقای شیائو اجازه انجام هر کاری رو گرفته بود. مادرش با دیدن این وضعیت سریع بلند شد و کنار جان رفت؛ اما راننده زن رو به گوشهای هل داد. زن با نهایت عصبانیت بلند شد و سیلی محکمی به صورت راننده زد و گفت:
از فردا دیگه حق نداری پاتو توی این خونه بذاری.
مرد رنگش پرید؛ چون میدونست آقای شیائو به تمامی حرفهای همسرش گوش میده. قصد داشت چیزی بگه که سیلی دیگهای روی صورت نشست:
بار آخرت بود با پسر من اینطوری رفتار میکردی. حالا گورتو از این خونه گم کن.
زن جان رو بلند کرد. نگاهی به صورت خیس از اشکش انداخت و با نگرانی پرسید:
جان چه اتفاق افتاده؟
جان در حالی که هق هق میکرد، گفت:
بابا فهمید... بابا رابطه بین من و ییبو رو فهمید.
زن سر جان رو به سینهش چسبوند و از این راه سعی کرد پسر رو آروم کنه. جان با حال خرابی گفت:
نگران ییبوام.
زن صورت جان رو قاب گرفت و گفت:
خودم ازش خبر میگیرم. تو نگران نباش. قول میدم همه چیز رو درست کنم.
قبل از اینکه چیزی بگه، صدای خشمگین آقای شیائو به گوشش رسید:
هیچکس حق نداره با اون دهاتی صحبت کنه.
و بعد با عصبانیت به سمت جان اومد و بلندش کرد. زن سعی کرد مداخله کنه. نمیتونست اجازه بده بلایی سر جان بیاره؛ اما قدرتش از مرد کمتر بود. یک ضربه کافی بود تا شکمش به نردهها برخورد کنه. همین باعث شد مرد از غفلت زن استفاده کنه و جان رو توی اتاق پرت کنه.
دَر رو سریع قفل کرد. جان طوری روی زمین افتاد که درد شدیدی رو توی دستش احساس کرد؛ اما با این حال هیچ واکنشی نشون نداد. نمیخواست جلوی مرد نقطه ضعفی نشون بده. نمیخواست به دردش پی ببره.
مرد در حالی که کمربندش رو باز میکرد، گفت:
حالا توی جای دور افتاده روستا میری پی عیاشی؟ اونم با یک پسر؟
و بعد از گفتن این حرف ضربات کمربند رو روی تن جان فرو آورد. جان به خاطر درد دستش هیچ دفاعی نمیتونست بکنه. درد معدهش هم اون رو بیانرژی کرده بود. مرد در حالی که پسرش رو بیرحمانه میزد، گفت:
مثل همون مادر اصلیت هرزهای... حداقل یک آدم درست رو انتخاب میکردی نه کسی که لهجه دهاتی بودنش مشخصه. وقتی فرستادمت یک کشور دیگه اونوقت میفهمی نباید هرزه باشی.
جان متنفر بود از اینکه کسی به ییبو توهین کنه. چیزی که هیچوقت به چشم جان نیومده بود، وضعیت مالی پسر بود. اون فقط لبخندهای ییبو رو میدید، قلب مهربونش رو و پاکی چشمهاشو؛ اما هیچکس این موضوع رو درک نمیکرد.
تمام وجودش درد میکرد... وقتی دست مرد درد گرفت، از زدن خسته شد. جان میتونست متوجه بشه مادرش در تلاشه تا وارد اتاق بشه؛ اما میدونست بیفایده هست. وقتی پدرش از اتاق بیرون رفت، هیچ تکونی به خودش نداد؛ چون توانش رو نداشت. نگران ییبو بود، نگران تکهای از وجودش! کاش میتونست برای یک بار هم که شده اون رو ببینه و قلب نگرانش رو آروم کنه.
*******************
حالا مادربزرگ هم قضیه رو فهمیده بود؛ اما به آغوش کشیدتش. هیچ چیز مهمتر از حال نوهش نبود. اولین بار بود که انقدر ییبو رو داغون میدید. ییبو احساس کرد دیگه نمیتونه تحمل کنه؛ برای همین بلند شد. پدربزرگ با دیدن ییبو گفت:
کجا میری؟
ییبو با صدای گرفتهای گفت:
باید برم پیش جان!
پیرمرد جلوش ایستاد و گفت:
این اسمش عشق نیست. دوتا پسر نمیتونند باهم دیگه رابطه داشتن باشن.
ییبو پشت هم سرش رو تکون داد و گفت:
درست میگید، هیچ رابطهای نیست؛ اما اجازه بدید به عنوان دوست جان برم. شما میدونید پدر جان چطوری هست.
مادربزرگ با نگرانی بلند شد و گفت:
برو ییبو... بذار منم باهات بیام یا پدربزرگت.
ییبو سریع مخالفت کرد و گفت:
سرعتم میاد پایین.
و بعد بدون اینکه چیز اضافهای بگه از خونه بیرون رفت. اون باید هر چه سریعتر جان رو میدید، نباید اجازه میداد تو اون خونه بمونه!
*******************
وقتی به مقصد رسید بدون اینکه فکر کنه آقای شیائو الان خونه هست یا نه، زنگ در رو زد. وقتی در خونه باز شد، متعجب داخل رفت. چندین بار جان رو صدا زد؛ اما صدای خانم شیائو رو شنید:
ییبو بیا سمت اتاق جان!
ییبو سریع از پلهها بالا رفت و متوجه شد خانم شیائو با قفل دَر در حال بازی کردنه. چیزهایی حالیش میشد. میتونست با کمک چندین وسیله اون قفل لعنتی رو بشکونه.
یعنی جان اونطور زندانی شده بود؟ از صدا و چشمهای زن مشخص بود چقدر گریه کرده.
ییبو خودش انرژی نداشت؛ اما به خاطر جان هم که شده باید روی پا میموند. وقتی بالاخره تونست قفل رو بشکنه، سریع وارد اتاق شد. با دیدن جان توی اون وضعیت خراب احساس کرد قلبش نمیزنه. سریع همراه با خانم شیائو به سمتش رفتن. زمانی که ییبو دست جان رو لمس کرد، پسر فریاد زد و گفت:
دردم میاد.
و همین باعث شد ییبو با ترس به جان نگاه کنه. خانم شیائو در حالی که اشک میریخت، گفت:
جان رو از اینجا ببر. اون مرد عقلش رو از دست داده.
ییبو در حالی که گریهش گرفته بود، جان رو بلند کرد. وقتی پسر بهش تکیه کرد فهمید هیچ جونی توی بدنش نداره. قبل از اینکه به سمت دَر خروج برسن، خانم شیائو مقداری پول توی جیب ییبو گذاشت و گفت:
نمیدونم این کار درسته یا نه؛ اما جان رو از اینجا دور کن. ازت خواهش میکنم.
ییبو سری تکون داد و از خونه بیرون رفت. به جان کمک کرد روی دوچرخه بشینه و خودش با نهایت توانش پا زد. میتونست صدای هق هق آروم جان رو بشنوه؛ همونطور که خودش گریه میکرد.
نمیدونست باید کجا بره، نمیدونست کجا برای جان امنتره... میترسید، بیشتر از هر زمانی... کاش به عقب برمیگشتن و هیچوقت برای تولدش نمیرفت. اون موقع همه چیز انقدر ترسناک نبود.
*******************
آقای شیائو وقتی پاش رو توی خونه گذاشت، متوجه نبود جان شد. با عصبانیت به سمت همسرش رفت و گفت:
جان کجاست؟ کدوم گوری فرستادیش؟
با اینکه ترسیده بود؛ اما گفت:
قلب خودت سیاهه، میخوای جان رو شبیه خودت کنی.
مرد با اخم گفت:
تو کار من دخالت نکن. اون بچه تو نیست.
زن با عصبانیت فریاد زد:
اگه با جان کاری داشته باشه، دیگه من رو توی این خونه نمیبینی. برام مهم نیست خانوادهم قراره چی بشه، میخوای بدبختشون کنی به درک. فقط به خاطر جان توئه عوضی رو تحمل کردم و الان که جان کنارم نیست بیشتر از هر زمان دیگهای حالم ازت بهم میخوره.
و بعد در حالی که دستش روی شکمش بود، به سمت اتاق رفت. مرد فعلاً نمیتونست به این تهدیدها فکر کنه. فعلاً باید جان رو پیدا میکرد و جایی جز خونه اون پسر نمیتونست رفته باشه.
*******************
خونه ییبو رو در پیش گرفت و وقتی به مقصد رسید، دوباره ضربههای محکمی به دَر زد. بعد از چند دقیقه در باز شد. پیرمرد بود. نگاهی به حیاط انداخت و گفت:
بگو جان بیاد.
پیرمرد با اخم گفت:
جان اینجا نیست.
اما مرد باور نمیکرد. پیرمرد به محکمی گفت:
پسرت دیگه هیچ جایی توی خونه من نداره، متوجه شدی؟ حتی دلم نمیخواد دیگه ببینمش؛ پس یک بار دیگه برای من دردسری درست کنی، مطمئن باش شکایت میکنم.
و بدون هیچ حرف دیگهای دَر رو بست. پنج دقیقه منتظر موند و بعد به سمت گلخونه حرکت کرد. وقتی دَر رو باز کرد با ییبو و جانی روبهرو شد که ترسیده یک گوشه نشسته بودن. با سرش اشاره کرد و گفت:
بیاید بیرون رفتش.
چشمهای ییبو از شدت گریه قرمز شده بود. ییبو دست جان رو گرفت و بلندش کرد. وقتی میدید پسر نمیتونه درست راه بره، قلبش ترک برمیداشت. وارد خونه شدن و به جان کمک کرد روی مبل بشینه. به سمت مادربزرگش رفت و گفت:
به حرف من گوش نمیده مامانبزرگ. تو بهش بگو بریم بیمارستان. وضعیت دستش خوب نیست.
جان با تمام جونی که داشت، گفت:
اونها پدرم رو میشناسن؛ پس بهش خبر میدن.
چشمهای مادربزرگ هم بارونی بود. کنار جان نشست و به دستش نگاهی انداخت. میتونست بفهمه دستش دَر اومده. باید اون رو جا مینداخت. آروم گفت:
میتونی طاقت بیاری خودم بندازمش؟
قبل از اینکه جان چیزی بگه، ییبو گفت:
نه، نمیتونه. انجامش نده مامانبزرگ، باید بره بیمارستان.
جان سری تکون داد و گفت:
میتونم.
ییبو اعتراض کرد؛ اما مادربزرگ میدونست باید هر چه سریعتر دستش رو جا بندازه. ییبو نمیتونست تحمل کنه. قصد بلند شدن داشت که جان سریع گفت:
بمون تا بتونم تحمل کنم.
ییبو کنار جان موند؛ اما صورتش رو برگردوند. نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه. جان از ترس محکم به رون پای ییبو فشار وارد کرد. وقتی دستش جا انداخته شد، جان فریادی کشید و همین باعث شد اشکهای ییبو با شدت بیشتری روی گونههاش بشینه.
جان احساس میکرد انرژی زیادی رو از دست داده. هم بدنش درد میکرد و هم معدهش. ییبو بدون اینکه به نگاه کسی توجه کنه، دستش رو دور شونه جان انداخت و سرش رو به سینهش چسبوند. زن با دیدن وضعیت دو پسر گریهش شدیدتر شد:
لعنت به کسایی که شمارو اذیت کردن.
ییبو میدونست جان نیاز به استراحت داره؛ برای همین پسر رو بلند کرد و به سمت اتاق خوابش برد. به جان کمک کرد روی تخت دراز بکشه. پیراهن پسر رو بالا داد و با دیدن زخمهاش لبهاش به لرزش افتاد. جان لبخند محوی زد و گفت:
چرا گریه میکنی؟
همین حرف کافی بود تا گریه ییبو شدیدتر بشه. جان قصد داشت بلند بشه؛ ولی ییبو سریع صداش دراومد:
تکون نخور... باید زخمهاتو درمان کنم. معلوم نیست فردا چی در پیش داریم.
بعد از گفتن این حرف نزدیک جان شد. لبهاشو روی پیشونیش گذاشت و اجازه داد همراه با بوسه اشکهاش روی صورت جان بریزه. بیش از اندازه نگران بود!
*******************
زمان حال
وقتی پدر جان رو دید، نفس توی سینهش حبس شد. اون مرد اینجا چیکار میکرد؟ چرا حالا که جان اینجا نبود، اومده بود؟ اون در نبود جان قوی نبود...
مرد بدون اینکه چیزی بگه، وارد خونه شد. ییبو احساس میکرد حالش خوب نیست؛ اما با این حال سعی کرد خونسرد باشه. مرد بدون اینکه بهش نگاه کنه روی مبل نشست، پا روی پا انداخت و شروع به صحبت کرد:
میدونستی که نباید توی موضوعی که بهت ارتباط نداشت، دخالت میکردی، درسته؟ هرچند اون روز تو و جان باهم دیگه دعوا کرده بودید؛ اما با این حال وقتی خونه نبود تو ازش دفاع کردی... هرچند من رو تحت تاثیر قرار نداد؛ چون معتقدم با اون دختره خیلی خوشبخت میشد...
به پاهای ییبو نگاه کرد و گفت:
چیزی که قطعاً الان نیست.
ییبو احساس میکرد بدنش عرق کرده. مرد ادامه داد:
تو خودت دعوا رو شروع کردی، میدونی که افتادنت از پلهها اتفاقی بود. من هیچ تقصیری نداشتم. تو خودت باهام گلاویز شدی.
ییبو با تمام نفرتش به مرد نگاه کرد و گفت:
ولی شما بدتون نیومد؛ چون بدون اینکه به اورژانس زنگ بزنید گذاشتید و رفتید. شاید خوشتون میومد دیگه قرار نیست یک پسر دهاتی توی زندگی جان باشه.
مرد پوزخندی زد و گفت:
دیگه گذشته... حالا اینجا سالمی... هنوز هم از انتخاب جان راضی نیستم.
بلند شد و روبهروی ییبو ایستاد:
اگه جان رو دوست داری رهاش کن. بذار راحت درسش رو بخونه. اون مثل تو دنبال مطرببازی نیست. تو حتی یک رابطه درست و کامل نمیتونی بهش بدی... تو فقط محدودیتی... برگرد پیش خانوادهت، قول میدم یک پرستار خوب برات بگیرم؛ اما بذار جان با خیال راحت درسش رو بخونه.
ییبو به زور جلوی خودش رو گرفته بود گریه نکنه. محکم دستش رو مشت کرد. زمانی که مرد به سمت دَر رفت، ییبو گفت:
هر چقدر بیشتر شما رو میبینم، میفهمم توی تربیت جان شما ذرهای نقش نداشتید. از این موضوع خوشحالم. فقط یک چیزی ناراحتم میکنه. جان هیچوقت نمیتونه با افتخار پدرش رو به بقیه معرفی کنه. این حسرت همیشه توی قلبش میمونه.
مرد با شنیدن این حرف عصبی خونه رو ترک کرد. ییبو مات حرفهای مرد بود؛ طوری که تا شب نتونست از جاش تکون بخوره. حتی برای روشن کردن چراغها هم قدمی برنداشت. احساس میکرد به حضور جان برای آروم شدن نیاز داره.
*******************
وقتی جان وارد خونه شد، با دیدن چراغهای خاموش متعجب شد. دست انداخت و چراغهارو روشن کرد و با دیدن ییبو که وسط پذیرایی بود، جلو رفت و گفت:
ییبو؟
ییبو با شنیدن جان بهش نگاه کرد و لبخند محوی روی لبهاش نشست. جان جلو اومد. آروم بوسهای روی لبهای ییبو زد و گفت:
حالت خوبه؟ بریم غذا بخوریم؟
ییبو سری تکون داد و گفت:
من خوابم میاد. میشه بریم بخوابیم؟
جان سری تکون داد. متوجه شد یک چیز عادی نیست... با این حال به پسر کمک کرد روی تخت دراز بکشه. وقتی ییبو قصد غذا خوردن نداشت، خودش هم میل به چیزی نداشت. کنار ییبو دراز کشید و دستش رو گرفت. صدای پسر به گوشش خورد:
تا کی میخواستی ازم پنهون کنی؟
جان متعجب گفت:
چی رو؟
: اینکه دانشگاه رقص قبول شدم.
جان با شنیدن این حرف هول شد:
من میخواست...
ییبو اجازه نداد جان حرف بزنه. میدونست چی میخواست بگه... این بار اون حرف داشت، حرفهایی که شاید آرومش میکرد؛ برای همین شروع به حرف زدن کرد:
من دنیای پاردوکسها هستم جان، دلم میخواد بری و با خیال راحت کارهاتو انجام بدی، نمیخوام دنبال پرستاری از من باشی؛ اما میدونم اگه بری دیگه امیدی ندارم، میدونم بخوای بری به پات میفتم که ترکم نکنی.
خودم رو میشناسم؛ اما من در شکستهترین حالت ممکنم. هیچ چیزی نمیتونم بهت هدیه بدم. حتی پا به پات نمیتونم بیام و حتی به خاطر وضعیت پاهام هیچ لذتی نمیتونم بهت بدم و این منو داره دیوونه میکنه.
اینکه تو بیرون آدمهای کاملتری از من برای تو وجود دارن، من رو نابود میکنه جان! همیشه دوست داشتم پنگوئن تو بمونم، همونی که میخواستی؛ ولی نمیتونم. فکر میکنم تواناییش رو ندا...
هنوز حرفش تموم نشده بود که لبهاش خیس شد. مثل همیشه جان پسر رو محکم میبوسید. جان بعد از اینکه از ییبو جدا شد، بهش خیره شد. پسر گفت:
جان نکن، حرفهامو گوش کن. اصلاً گوش میدادی؟
جان سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
انقدر لبهات قشنگ تکون میخورد که نمیتونستم به چیز دیگهای فکر کنم.
اما ییبو خوب میدونست جان به همه حرفهاش
You are reading the story above: TeenFic.Net