فیک کوچولومون رو تنها نذارید لطفا ☹
********************************
گوشهای نشسته بود. حوصله نداشت حتی لباسهاش رو عوض کنه. همونطور روی تخت دراز کشید که در اتاقش بعد از زدن باز شد. حدس میزد کی باشه. قبل از اینکه لامپ اتاقش روشن بشه، گفت:
لطفا روشن نکنید.
زن همونطور که جان خواسته بود بدون اینکه لامپ رو روشن کنه، کنارش روی تخت نشست. دستش رو بر روی شکم پسر گذاشت که با دیدن خیس بودن لباسهاش اخمی کرد و گفت:
نمیگی سرما میخوری بدون عوض کردن لباسهات میخوابی؟
جان به پهلو دراز کشید و گفت:
مگه برای کسی هم فرق میکنه من سرما بخورم یا نه؟ اصلا همون بهتر که با سرما خوردن بمیرم.
زن سری تکون داد و بعد در یک حرکت ناگهانی شکم پسر رو قلقلک داد. جان که توقع این واکنش رو نداشت، توی خودش جمع شد و گفت:
لطفا نکن.
اما زن با خنده به کارش ادامه داد و میگفت:
که درباره مرگت حرف میزنی درسته؟
جان از شدت خنده نمیتونست چیزی بگه. بعد از مدتی زن دست از کارش کشید. جان که خندهش قطع شده بود، پیراهنش رو درست کرد و روی تخت نشست.
زن چراغ خواب پسر رو روشن کرد و موهایی که از شدت خیسی روی پیشونیش چسبیده بود رو کنار زد:
اینطوری نگو. بود و نبودت برای من خیلی مهمه. شاید تو منو مادر خودت ندونی؛ اما بدون که مثل بچه خودم دوستت دارم. مهم نیست نه ماه توی شکمم نداشتمت؛ اما تو جان کوچولوی خودمی.
جان به دیوار تکیه داد. دستهاشو دور زانوهاش حلقه کرد و گفت:
امروز مادرمو با یک مرد دیدم. از شانس بد من، اون مرد خیلی خوشتیپ و خوشقیافه بود. اون بهم قول داده بود که هیچوقت ازدواج نمیکنه. هیچوقت اجازه نمیده به جز من مرد دیگهای وارد زندگیش بشه؛ اما به حرفش عمل نکرد...
من نه ماه توی شکمش بودم؛ پس وقتی اون به قولش عمل نکرد و رفت، تو که مادر واقعیم نیستی، حتما ترکم میکنی... پس ازت توقعی ندارم.
زن لبخندی زد. دستهای سرد جان رو توی دستهاش گرفت و گفت:
میخوای دربارهش صحبت کنیم؟
جان جوابی نداد؛ برای همین زن به خودش جرات داد تا ادامه بده:
جان، مادرت هیچ وقت روی خوش زندگی رو ندیده. پدرت تا میتونست اذیتش کرد. تو هم که همیشه اینجایی؛ پس به مادرت حق نمیدی بخواد ازدواج کنه؟ اونم خسته شده از تنها موندن...
جان بدون اینکه نگاهش رو به زن بده، گفت:
اما من بهش گفتم صبر کنه به سن قانونی برسم. اونوقت خودم میشدم مرد زندگیش... انقدر به پاش پول میریختم، انقدر محبت میکردم که به وجود مرد دیگهای نیاز پیدا نکنه.
زن محکمتر دست جان رو فشرد:
تو الان چند سالته جان؟ تو هنوز مونده به سن قانونی برسی. آدمها ممکنه تو تنهایی بشکنند... مادر تو هم یکی از اونها. اونوقت وقتی که میرفتی پیشش میتونستی تیکههاشو بهم بچسبونی، اما هیچوقت شبیه قبل نمیشد.
جان نگاهی به زن انداخت و گفت:
پس تو چرا زن بابام شدی؟ تو برای اینکه زن بابای من بشی، خیلی خوشگلی.
زن لبخند غمگینی زد؛ اما چیزی نگفت. جان ادامه داد:
به خاطر پولش زنش شدی، درسته؟ بهت حق میدم... میدونم تو چه شرایطی بودی؛ اما الان دیگه همه چیز داری. بهت پیشنهاد میدم پولای بابامو برداری و بری تا با یک مرد خوب زندگی جدیدی رو شروع کنی.
زن هم مثل جان به دیوار تکیه داد:
میدونی جان... روستایی که من زندگی میکردم اوضاعش خیلی بد بود؛ طوری که حتی به زحمت میتونستم پد بهداشتی برای خودم پیدا کنم...
اوضاعمون بد بود. گاهی وقتها محصولاتمون به ثمر نمینشست. گاهی وقتها در روز یک بار غذا میخوردیم. وقتی پدرت به روستامون اومد و منو دید، با اینکه خیلی ازم بزرگتر بود و میدونستم بچه داره، اما به درخواستش جواب مثبت دادم. میدونستم منو بابت چی میخواد؛ اما قبول کردم. اینطوری میتونستم خودم، پدرم، مادرم و خواهر و برادرم رو نجات بدم.
: پس چرا الان نمیری؟ تو خیلی جوونی... زیباییت داره کنار پدرم هدر میشه.
خانم شیائو به حرفهای پسر لبخندی زد و گفت:
الان هدفم عوض شده. الان انقدر به یکی علاقه دارم که دلم نمیخواد برم.
: به چی اون مرد دل بستی؟ نه قیافه داره، نه هیکل خوبی داره، نه اخلاق. فقط پولداره... سلیقت افتضاحه.
زن بلند خندید و گفت:
منظورم اون پیرمرد کچل نبود. منظور پسر اون پیرمرد کچل بود.
زن حتی توی نور کم هم میتونست متوجه گونههای سرخ پسر بشه؛ اما با این وجود ادامه داد:
تو مثل پسر خودمی... انقدر وجودت برام عزیز هست که دیگه دلم نمیخواد از این خونه برم. وقتایی که توی مدرسه هستی، منتظرم سریعتر بیای. هر چند تمام وقتتو توی اتاقت میگذرونی؛ اما همین که میدونم توی خونه حضور داری کافیه.
جان زانوهاشو محکمتر بغل گرفت و گفت:
پدرم هر چیزی که دوست دارمو ازم میگیره. هر چیزی که بهش علاقه نشون میدمو ازم میخواد بدزده.
و بعد به چهره زن نگاهی انداخت و گفت:
و حالا میترسم بخواد این کارو با تو هم انجام بده.
زن توقع نداشت جان همچین چیزی بگه. در واقع جان تا به امروز هیچ حرفی نزده بود که نشون بده به زن تعلق خاطر داره؛ اما حالا با شنیدن این حرف از زبون پسر احساس کرد چیزی توی وجودش تغییر پیدا کرد. جان به چشمهای زن خیره شد و گفت:
اگه خواستی یه روز از پیش پدرم بری، لطفا منم با خودت ببر. نمیخوام پیش اون بمونم.
زن دستشو دور پسر حلقه کرد و سرش رو به سینهش چسبوند و گفت:
مطمئن باش هر جایی برم تنهایی چیزی که با خودم میبرم تویی؛ پس غصه نخور.
تو میتونی تمام وقتتو با دوست جدیدت بگذرونی. اسمش چی بود؟ ییبو؟ حتما خیلی خوبه که تونسته توی قلب تو جا باز کنه.
جان سرش رو تکون داد و گفت:
خیلی حرف میزنه. گاهی وقتها دلم میخواد به لبهاش چسب بچسبونم.
: واو... پس برعکس توئه... حالا یک روز دوستتو دعوت کن باهم دیگه نهار بخوریم. دستپختم خوبه دیگه.
جان از آغوش زن بیرون اومد و گفت:
نه. بابا بفهمه دعوام میکنه. اجازه نمیده.
زن با صدای آرومی گفت:
نگران نباش. با اون شکمش حریف من و تو نمیشه. تا میتونیم میزنمیش. شاید یکم دنبال خودمون کشوندیمش تا یکم لاغرش کنیم.
جان بلند خندید و زن به این منظره چشم دوخت.
موندن جان تو این خونه، اون رو تبدیل به یک گل پژمرده میکرد. در چشمهای پسر حالا میتونست درخشندگی رو ببینه. میتونست متوجه بشه، پسر با ذوق خیلی زیادی صبحها از خواب بیدار میشه تا به مدرسه بره؛ چیزی که هیچوقت توی خونه قبلی ندیده بود.
حالا که پسر از ترسش گفت و برای اولین بار تونسته بود یک دوست پیدا کنه، تصمیم گرفت با نهایت وجودش از خواستههای پسر دفاع کنه؛ حتی اگه به قیمت نابودی خودش تموم بشه.
************************
از خواب بیدار شد. نمیدونست دیشب ساعت چند خوابیده؛ اما میدونست تا لحظهای که خوابش بگیره، دستهای زن با موهاش بازی کرد.
سریع بلند شد. مسواک زد و بعد از شستن دست و صورتش، لباسهاش رو پوشید. کیفش رو برداشت. قصد داشت از خونه بیرون بره که با شنیدن صدایی ایستاد:
مدرسه که تموم شد مستقیم بیا خونه.
حتی برنگشت تا جواب پدرش رو تایید کنه؛ اما با شنیدن صدای زن برگشت:
اینارو واسه امروز ناهارت درست کردم. لیست امروز سلف توش بادمجون داره که تو نمیخوری.
و بعد نزدیکتر اومد. طوری که فقط پسر بشنوه، گفت:
زیاد درست کردم. میتونی با دوستت بخوری.
جان لبخندی زد و بعد از خداحافظی با زن، از خونه بیرون رفت. باید سریعتر میرفت تا به ییبو برسه. قطعا ییبو منتظرش بود.
وقتی به پل رسید، پسر رو ندید. شاید زود اومده بود؛ برای همین چند دقیقه صبر کرد. بعد از گذشت ده دقیقه هنوز ییبو نیومده بود؛ برای همین مجبور شد تنها اون مسیر رو بره.
با نهایت سرعتش دوید. احساس میکرد مدرسهش دیر شده. دوست نداشت گزارش دیر رسیدنش به گوش پدرش برسه.
با رسیدن به کلاس، ییبو رو ندید؛ برای همین تعجبش بیشتر شد. با دیدن آیگین بلند شد و گفت:
میدونی چرا ییبو نیومده؟
دختر در حالی که زیپ کیفش رو باز میکرد، گفت:
امروز سالگرد فوت مادر و پدرشه؛ برای همین نیومده. خدا میدونه چه حالی داره الان... کاش پیشش بودم؛ اما خب میدونی هیچوقت اجازه نمیده کسی تو این روز کنارش باشه. حتما خیلی سختشه.
جان بدون هیچ حرفی روی صندلی نشست. واقعا الان ییبو چه حالی داشت؟
یعنی موقع مرگ پدر و مادرش ییبو چند سالش بود؟
تا آخر کلاسها تمرکز نداشت و حتی نمیدونست چیزی از درس فهمیده یا نه. حتی نتونسته بود نهاری که خانم شیائو برای هردوشون پخته بود رو بخوره.
مدرسه تعطیل شده بود. دوباره چشمش به آیگین افتاد. سرعتش رو بیشتر کرد و در یک تصمیم ناگهانی گفت:
میشه آدرس خونه ییبو رو بهم بدی؟
Sun Flower 🌻💫
سلام به همگی سانفلاور 🌻 صحبت میکنه
بچهها کوتاهی این پارتهارو به بزرگی دل خودتون ببخشید. دردهای قدیمی دارن دوباره جدید میشن و تا به روال سابق برگردم، یکم پارتهای کوتاه رو پذیرا باشید...
نمیدونم با چه هدفی چنل تلگرام زدم؛ اما اگه خواستید توش جوین بدید... برنامه آپ فیکها، اسپویلها، ایمجینهای کوتاه، تکهای از داستانها و وانشاتهای آینده رو توش بذارم و با هم بخونیم... ( البته اگه کسی بیاد 😐 )
البته بیشتر هدف این هست تا اگه نتها به حدی ضعیف بود که فقط تلگرام میتونستید با پروکسی بیاید، اونجا دور هم جمع بشیم... هر چند هیچ اجباری توی هیچ چیزی نیست... فقط خواستم همدیگه رو گم نکنیم...
مراقب خودتون باشید...
آدرس تلگرام: sunflower_fiction
You are reading the story above: TeenFic.Net