اولین صحنهای که با باز کردن چشماش دید، صورت غرق خواب فلیکس بود که انگار اتاق رو نورانی کرده بود
ناخودآگاه اجزای صورتش رو تک به تک از نظر گذروند و روی لبهاش متوقف شد
اون برجستگیای گیلاس مانند بدجور هیونجین رو به مزه کردنشون ترغیب میکردن
هیونجین بی اراده سرش رو نزدیک تر برد تا طعمشون رو بچشه که چشمای فلیکس باز شدن و هیونجین رو در فاصلهی کمی از خودش دید
خمیازه کوتاهی کشید و با لحن خوابالود و کشداری پرسید
_ساعت چنده؟
هیونجین نگاهش رو با بی میلی از لبای فلیکس گرفت و به ساعت نگاه کرد
+ وقت داریم فعلا
اولین کلاس امروز ساعت ۱۰ ئه
فلیکس سری تکون داد و پشت به هیونجین غلت زد و پتوش رو تو بغلش گرفت تا به بقیه خوابش برسه
هیونجین با نارضایتی بلند شد و بیرون رفت تا صبحونه رو برای امگایی که انگار امروز تصمیم گرفته بود خودش رو یکم لوس کنه توی تخت ببره
صبح بخیری به آجوما گفت و چشمش به پنکیکهایی افتاد که روی میز بودن و بخاری که از روشون بلند میشد و بوی خوشی که پیچیده بود تازه بودنشون رو نشون میداد
خانم مین با لبخندی که روی لبش بود و مشخص بود از اتفاقای شب قبل با خبره پنکیکی که برای زوج جوون درست کرده بود رو توی سینی گذاشت
در حالی که آب میوه رو داخل لیوان میریخت از نگاه هیونجین سوالش رو فهمید و گفت
÷ دیشب اومدم ببینم تونستی به فلیکس غذا بدی یا نه دیدم بغل همدیگه خوابتون برده
این صبحونه موردعلاقهی فلیکسه با هم بخورید پسرم
هیونجین با لبخند سر تکون داد و تشکر کرد
بالا رفت و سینی رو آروم روی پاتختی گذاشت
کنار فلیکس روی تخت رفت و آروم از پشت بغلش کرد
+ نمیخوای بیدار شی بیبی؟
فلیکس غر غر زیرلبی کرد اما با حرکت بینیش و حس بوی شیرین پنکیک چشماش به سرعت باز شدن
هیونجین آروم به کیوتی پسر خندید و موهاش رو نوازش کرد
+ پس آجوما اشتباه نمیکرد
فلیکس با گیجی نگاهی به هیون انداخت اما با یادآوری پنکیکا بیخیال شد و دور اتاق رو با چشم دنبال منبع بوی خوب گشت
با دیدن سینی پنکیک چشماش برقی زد و سر جاش نشست
هیونجین با لبخند سینی رو برداشت و روی پاش گذاشت
برشی از پنکیک با چنگال برداشت و اون رو سمت دهان پسر برد
فلیکس ناخودآگاه دهنش رو باز کرد و با حس طعم شیرین پنکیک با دهن پر لبخندی زد
هیونجین همچنان محو چهرهی کیوت و دوست داشتنی امگاش بود و به این فکر میکرد که چجوری روز اول متوجه این حجم از شیرینی پسر نشده بود
+ میدونی چقدر جلوی خودمو میگیرم تا همین الان پرتت نکنم روی تخت و تا جایی که جون داری نبوسمت؟
فلیکس با وجود خجالتش نمیتونست مانع شخصیت پرروش بشه
_ خب برای چی جلوی خودتو میگیری؟ انجامش بده
هیون پوزخندی زد و لبش رو به آرومی روی لالهی گوش امگا کشید
+ مطمئنی؟
برقی از کل بدن فلیکس با این کار هیونجین رد شد اما به سختی چشماش رو به هم فشار داد و سعی کرد خودش رو نبازه
_ آ..آره
هیونجین توی یه حرکت ناگهانی دستی که دور کمر امگا بود رو کشید و اون رو روی تخت انداخت
دستای فلیکس رو با همون دستش بالای تخت پین کرد و دست دیگش رو کنار سر پسر تکیه گاهش کرد
بدون اینکه وزنش رو روی بدن فلیکس بندازه کاملا روش خوابیده بود و بدنش رو تحت کنترل داشت
+ پشیمونت میکنم امگا کوچولو
چشمای فلیکس از حرکت یهویی هیونجین گشاد شده بود و شوکه بهش نگاه میکرد
سعی کرد حرکت کنه که تازه متوجه قفل بودن بدنش توسط بدن آلفا و دستاش شد
خواست چیزی بگه که لبای هیونجین روی لبای نیمه بازش نشستن و با ولع شروع به مکیدنشون کرد
فلیکس با وجود شوکه شدنش سعی کرد با حرکت دادن لباش همراهی کنه اما هیونجین به سختی اجازه حرکت کمی رو بهش میداد
بالاخره با کم آوردن نفس عقب کشید و در حالی که هنوز به لبای گیلاسی پسر خیره بود گفت
+ همین الان خوش طعم ترین چیز زندگیم رو خوردم
فلیکس خندهای کرد و به چشمای آلفاش خیره شد
_ نمیخوای از روم بلند شی؟
هیونجین سرش رو نزدیک تر برد و گذاشت لباش لبهای امگارو لمس کنن
+مشکلی با این حالت داری کوچولو؟
فلیکس نفس بریدهای کشید و با صدای لرزون جواب داد
_ن..نمیتونم تکون بخورم
هیونجین دست تکیه گاهش رو پایین آورد و از زیر بغل تا پهلوی پسر به پایین کشیدش و آروم انگشتاش رو از لباسش رد کرد و به پوست نرم شکمش رسوندش
_قشنگیش همینه بیبی
اینکه تموم بدنت زیر دستای من و تحت کنترلمه برات لذت بخش نیست؟
انگشتای هیونجین عین آتیش روی پوست فلیکس بودن و با اینکه وجودش رو گرم میکردن انگار که پوستش رو میسوزوندن
هیونجین درست میگفت
_ کلاس داریم هیون
هیونجین سرش رو توی گردن فلیکس برد و پوست شیری رنگش رو بین لباش کشید
بعد اینکه از کبود شدنش مطمئن شد عقب کشید و دستی که زیر لباس پسر بود رو بالاتر برد و به سینه هاش رسوند
+ اندازه یه راند وقت داریم
فلیکس با حس لمس شدن نیپلاش بی اراده نالهی آرومی کرد و هیونجین رو جری تر کرد
_ه..هیون..من نمیتونم کل روز تو دانشگاه لنگ بزنم
هیونجین بی طاقت به فلیکس نگاه کرد
+ قول میدم آروم انجامش بدم
فلیکس نمیدونست چه جوابی به نگاه گرسنهی آلفا بده
_ ب..بذارش برای شب..لطفا
هیونجین نگاه پر حسرتی به پسر زیرش انداخت و بعد چند لحظه دستاش رو ول کرد و از روش بلند شد
فلیکس نفس راحتی کشید و سر جاش نشست
+ ولی شب با یه راند ولت نمیکنما
فلیکس در جواب غر غر هیونجین زبونش رو دراورد و بلند شد
_ حالا بذار ببینیم اصن دستت بهم میرسه
هیونجین پوزخندی زد و سر تکون داد
+ وقتی زیرم ناله میکنی و اسممو جیغ میزنی این حرفتو یادآوری میکنم
صورت فلیکس دوباره تغییر رنگ داد و سریع از اتاق بیرون رفت و باعث پیچیدن خندهی بلند هیونجین توی خونه شد
.
.
.
Felix's POV:
توی طول کلاس هیچی از حرفای استاد نفهمیده بودم و تو فکر بودم
الان عملا جفت هیونجین حساب میشدم
هر چند قبلا هم همین بود اما الان قلبم با خطاب قرار گرفتنم به این اسم آروم میشد
ولی هنوز احساس نگرانی و ناامنی ولم نمیکرد
قضیهی اون امگا و مادرش هنوز مشخص نشده بود برام
برای دراوردن حرصم بود یا واقعیت داشت؟
یعنی هیونجین نامزد داشته؟ اما چجوری میشد؟
ما ازدواج کرده بودیم
با صدای زنگی که پایان کلاس رو اعلام میکرد از خیالاتم بیرون میام و بی حوصله وسایلم رو جمع میکنم
× چته باز قیافت تو همه؟
به سونگمین نگاه کردم و شونه بالا انداختم
_ چیزی نیست فقط داشتم فکر میکردم
راستی رابطت با چان چطوره
فقط میخواستم بحثو عوض کنم و انگار موفق شدم
× خب...رابطمون..خوبه
انتظار این لحن پر از تردید و نگرانی رو نداشتم
_ چیزی شده؟؟
سونگمین انگار که منتظر یه جرقه بود تا منفجر بشه شروع به تعریف کردن کرد
× اون خیلی خوبه...خب مشخصه به هر حال یه آیدله معلومه که فوق العادس
انگار بهترین دوستم اونقدر دلش پر بود که میتونست تا صبح ادامه بده
و انقدر درگیر مشکلات خودم بودم که حتی اینم نفهمیدم
بین حرفش میرم
_ سونگ این چه حرفاییه که میزنی
درسته که چان یه آیدله ولی واقعا فکر میکنی بی نقصه؟ و خب درسته یه آلفاس ولی مگه جفت همهی آلفاها باید امگا باشه؟
چان تورو دوست داره خودتم اینو میدونی
پس بهتره راجب این حسات باهاش حرف بزنی
سونگمین با ناامیدی سرش رو به دو طرف تکون داد و کیفش رو برداشت
× بیخیال بیا بریم
جلوش میرم و مانع رفتنش میشم
_ سونگ اینو نمیگم که به من نگی
فقط میخوام انقدر فکرتو درگیرش نکنی
سونگمین با ناراحتی سر تکون داد و لبخند کوچیکی زد
× میخوام باهاش حرف بزنم ولی هر بار میام اینو بگم بهش حس میکنم وقتی بگم حتی اگه خودشم بهش فکر نکرده باشه بعدا میکنه و باهام به هم میزنه
فلیکس من واقعا دوسش دارم
آهی میکشم و محکم بغلش میکنم
_ تو چرا یهو انقد مظلوم شدیی سونگمین بی احساس جدی من کجاست چیکارش کردییی؟؟؟
سونگمین با وجود ناراحتیش خندید و به شونم زد
× خب حالا گمشو چندش نشو
با نیشخند عقب کشیدم
_ حالا شدی سونگی خودم
خندید و با هم از کلاس خارج شدیم که با صدای نوتیفیکیشن گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم
پیام فقط سه کلمه از هیونجین بود
"سریع بیا خونه"
ترس برم داشت و موبایلمو توی جیبم انداختم
_ سونگمین من باید برم فکنم یه اتفاقی تو خونه افتاده
قبل اینکه جوابی بشنوم سمت خروجی دانشگاه میدوم و سوار تاکسی میشم و آدرسمو میگم
با استرس برای هیون تایپ میکنم
' چیشده اتفاقی افتاده؟ '
سریع دوباره پشتش مینویسم
' تو راهم دارم میام '
پیام دو تا تیک خورد اما جوابی نیومد و استرسم رو دو چندان کرد
بعد چند دقیقه که اندازهی چند سال گذشت ماشین جلوی خونه نگه داشت
پول راننده رو دادم و سریع سمت در رفتم
رمز رو با عجله وارد کردم و وارد شدم
هیچکس انگار توی خونه نبود
_هیون؟؟ کجایی؟؟
صدایی نیومد
با ترس بالا رفتم و در اتاقا رو باز کردم
با رسیدن به اتاقمون رایحهی آشنایی رو حس کردم و سر جام خشک شدم
با شک دستگیره رو گرفتم
_ هیون؟ اینجایی؟؟
میدونستم رایحهی جفتمه اما غلظت و تندی بیش از حدش عادی نبود
صدای غرش مانندی از داخل اومد
+بیا تو
بزاقی که توی دهانم جمع شده بود رو قورت میدم و دستگیره رو پایین میکشم
You are reading the story above: TeenFic.Net