Part 01

Background color
Font
Font size
Line height

قشنگای من، قسمت‌های پررنگ تر مربوط به آینده‌ هست.

《سرش را پایین انداخته بود و به زمین خیره شده بود و تند راه میرفت. امشب بیشتر از همیشه دلش برای دیلِن تنگ شده بود‌. آنقدر که حتی منتظر نماند مهمانی شروع بشود و از آنجا بیرون زد. گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد و با دیدن اینکه خاموش شده آهی کشید‌‌. فراموش کرده بود شارژش کند و در خانه‌ی لوهان هم متوجه‌اش نشده بود.

البته که مطمئن بود کسی تماسی نگرفته ولی میل عجیبی درونش میگفت کاش گوشی‌اش روشن بود و شارژ داشت. قدم‌هایش را تند تر برداشت و دستانش را از سرما در جیب‌های کاپشنش فرو کرد. حس عجیبی داشت، احساس میکرد اتفاق بدی افتاده ولی میدانست جان و پسر کوچولویش الان در خانه هستند و نباید نگران دیلن باشد.

به مجتمع که رسید ناخودآگاه استرسش بیشتر شد و پله‌ها را دوتایی بالا رفت. با کلید در خانه را باز کرد و متعجب از اینکه کسی خانه نیست جان را صدا زد.
-جان؟

سمت اتاق کوچک و جمع و جوری که جان برای دیلن درست کرده بود رفت و پسرش را روی تختش ندید.
دستانش از استرس یخ کرد و قدم‌هایش را به سمت اتاق خواب‌شان برداشت و با دیدن دیلن آن هم تنها روی تخت متعجب شد.

شیشه شیرش کنار سرش افتاده بود و بالشتش را خیس کرده بود. نزدیکش شد و با دیدن صورت کبودش با وحشت بلندش کرد خیره‌ی صورت بچه‌اش شد.
-دیلن!

بچه به سختی میتوانست نفس بکشد و لحظه‌ به لحظه صورتش کبود تر میشد. ییبو با ترس دستش را به آرومی پشت دیلن کوبید و توی بغلش جا به جایش کرد.
ترس از دست دادن‌ِ پسرش زانوهایش را لرزاند و روی تخت افتاد و متوجه اشک‌های روی صورتش نشد.

دیلن را به شکم روی دستش خواباند و دستش را محکم تر پشتش زد و سعی کرد در حالتی بگیرتش تا بتواند نفس بکشد و هرچی خورده را بالا بیاورد.
-دیلن پسرم
چند بار پشتش کوبید و سرش را به طرف زمین گرفت تا بالا بیاورد. شیرهایی که در گلوی بچه جمع شده بود روی دست ییبو ریخت و دیلن توانست لحظه‌ای هوا را با سختی به ریه‌هایش بفرستد و نفس بکشد.

ییبو محکم بغلش کرد و با دستمال صورتش را پاک کرد. صدای نفس‌هایش خس خس مانند بود و نمیتوانست گریه کند. همین موضوع ییبو را بیشتر از قبل ترساند و پتوی دیلن را دورش گرفت و به سمت در دوید‌. باید هرچه زودتر پسرش را به بیمارستان میرساند.》

صدای جیغ و فریاد در ویلا پیچیده بود، دستان‌شان را محکم روی میز میکوبیدند و با فریاد میگفتند "یکی دیگه‌، یکی دیگه."

ییبو با نیشخند نگاهی به تائو انداخت و پیک شرابش را دوباره پر کرد و یک نفس خورد. شمارش تعداد پیکایی که خورده بود از دستش در رفته بود و احساس گیجی میکرد.

مست شده بود ولی محال بود خودش را ببازد و عقب بکشد. صدای جیغ‌ها کر کننده شد و همه دست زدند، ییبو قهقهه‌ی بلندی زد و مثل یک پرنس خم شد و به همه احترام گذاشت.
-خودم میدونم بهترینم

تائو به نشانه‌ی تسلیم دستانش را بالا برد و خودش را روی کاناپه رها کرد.
-لعنت بهت ییبو معلوم نیست بدنت از چی ساخته شده..من دیگه‌ نمیتونم بسه

ییبو با خنده دکمه‌های بالایی پیراهنش را باز کرد و به همه‌ی افراد ویلا که در حال متفرق شدن بودند نگاه کرد. هرکس مشغول کاری بود، بوی عرق و ادکلن‌های گران قیمت و دراگ و رایحه‌های مختلف آلفاها و امگاها پیچیده بود.

حتی بوی سکس را هم از یک جاهایی حس میکرد ولی حتی دلش نمیخواست به آن فکر کند. اینطور نبود که دلش سکس نخواهد ولی دیگر دلش نمیخواست با یک امگا یا بتا در چنین مهمانی‌هایی بخوابد، خودش هم نمیفهمید بدنش چه چیزی را نیاز دارد ولی میدانست دیگر از این امگاها خوشش نمی‌آید.

رابطه‌های یک شبه‌ی زیادی را از سر گذرانده بود اما دلش چیز دیگری میخواست. سکسی که با تمام سکس‌های زندگی‌اش فرق داشته باشد. یا حتی...
فردی که تماما برای خودش و خودش هم برای او باشد. از تفکراتش خنده‌اش گرفت و بیشتر از قبل به پشتی کاناپه تکیه داد.

قبلا از حرف‌هایی مثل تعهد و رابطه‌ی پایدار بدش می آمد ولی الان دقیقا از همان‌ها میخواست. کسی که برای خودش باشد و در سکس مانند امگاهای قبلی‌اش نباشد.
شاید حتی قوی تر از خودش؟
هیسی کشید و از جایش بلند شد به سمت میزهای وسط سالن رفت. کمی تلو تلو خورد ولی کنترلش را از دست نداد.

از اسنک‌های روی میز برداشت و سس را روی‌شان خالی کرد‌. لوهان سمتش آمد و لبخندی زد.
-کریس اینجاست
ییبو ابرویی بالا داد و گاز بزرگی به اسنکش زد.
-خب؟
لوهان متعجب دست به سینه به میز تکیه داد. لوهان بتا بود و به دنبال عشق میگشت.

چیزی که ییبو فکر میکرد پیدا شدنش سخت است و به همین سادگی نیست. ییبو همیشه از عشق میترسید، فکر میکرد آدمی که عاشق بشود ناخودآگاه احمق هم میشود. تصمیمات اشتباه میگیرد و بخاطر عشقش همه کاری میکند و این اصلا خوب نیست چون منطق آدم کنار میرود و عشق جایش را میگیرد.‌

هرچند که امشب به فرد مورد علاقه‌اش که مال خودش است فکر میکرد آن هم وقتی که نمیدانست قرار است آن فرد چه کسی باشد! ییبو از اینکه روزی عاشق بشود ولی بعد از مدتی خسته نیز بشود هم میترسید. یا حتی برعکسش، کسی که عاشقش شده یکدفعه دست بردارد و عقب بکشد‌.

این ترسناک ترین اتفاقی است که برای یک کاپل‌ عاشق میتواند اتفاق بیفتد، البته کاپلی که یکی‌شان دیگر عاشق نباشد و دیگری درگیر عشق یک‌طرفه بشود.
البته شاید چنین چیزی اصلا عشق نباشد، چه کسی میداند عشق واقعی چیست؟ کسی تا به حال به آن دست پیدا کرده است؟

لوهان با پایش به پای ییبو زد و صدایش کرد.
-حواست هست؟
-نه نفهمیدم چی گفتی
گاز دیگری به اسنکش زد و منتظر به چهره‌ی لوهان نگاه میکرد.
-چرا یه فرصت بهش نمیدی؟

با این حرف لوهان اسنکی که گاز زده بود توی گلویش پرید و شروع به سرفه کردن کرد. لوهان سریع بطری آبی را برایش باز کرد و به دستش داد.
-ییبو نمیری ها‌‌‌‌..بابات منو میکشه..بی وارث میشه خاندان وانگ

ییبو بعد از خوردن آب بطری را کنار گذاشت و با دهنی باز خیره‌ی لوهان شد.
-میفهمی چی میگی؟ من آلفا ام اونم یه آلفاعه‌‌..همینم مونده بدم بکنتم حتما هان؟
لوهان خندید و مشتی به بازوی ییبو زد.

-دوستت داره خب..اون روز هم گفتی دلت تنوع توی سکس میخواد گفتم شاید دلت بخواد بدی.

ییبو با اخم به کریس که روی کاناپه‌ای نشسته بود و با فرد کناری‌اش حرف میزد نگاه کرد.
نگاه خنثی‌ای به لوهان انداخت و لبخند مصنوعی‌ای زد.
-میتونی خودت باهاش اوکی شی عزیزم..من‌ نمیخوام..همینو فقط کم داشتم که بدم و بابام بکشتم
-چقدر عجیب...

ییبو از میز فاصله گرفت و دوباره سمت کاناپه‌ای که نشسته بود رفت. دستی از پشت برای لوهان تکان داد و روی کاناپه نشست.
لبش را گزید و دوباره در فکر فرو رفت. اگر قرار بود با کسی بخوابد و خودش تاپ نباشد ترجیح میداد یک انیگمای جذاب پیدا کند. هرچند که تعدادشان کم شده بود و پدرش میگفت در مقابل آلفاها، امگاها و بتاها، کمتر هستند.

صدای موزیک بلند تر از قبل شد و ییبو سریع از جایش بلند شد تا از شر این افکارش خلاص شود. دستی درون موهایش کشید و خود را به وسط رساند.
استعداد زیادی در رقصیدن داشت و همیشه وقتی میرقصید نگاه‌ها به سمتش کشیده میشد. امشب هم نگاه‌ها مجذوب حرکات ییبو شده بود.

در حین رقصیدن سمت میز رفت و شیشه‌ی شامپاینی را برداشت و همانطور که کمرش را تکان میداد با مهارت چوب پنبه شیشه را باز کرد. شیشه را بالا برد و بدون توجه به خیس شدن لباس‌هایش شامپاین رل توی دهانش ریخت.

بیشتر از قبل مست شد و همراه با بقیه به رقصیدنش ادامه داد و شامپاین را به دست پسری داد. بعد از کلی رقصیدن، کنار کشید و سمت پله‌ها رفت و خودش را به اتاق‌های بالا رساند‌. در اتاقی که وسایلش داخلش بود را باز کرد و با دیدن یک آلفای مرد و یک بتای دختر که سکس میکردن هیسی کشید و در را سریع بست.

با احتیاط بیشتری در اتاق بعدی را باز کرد و از خالی بودنش که مطمئن شد داخل رفت و روی تخت دراز کشید. نگاهی به ساعتش انداخت و ۱ شب بود. ولی سردرد مستی و خستگیِ از صبح اینجا بودن میگفت که برود و بعدا از لوهانی که ناراحت شده معذرت خواهی کند‌.

با همین فکر سریع از جایش بلند شد و یه کم راه رفت تا مطمئن بشود مستی‌اش آنقدری نیست که نتواند رانندگی کند و البته که قرار بود بیشتر مسیر‌ را بخوابد و بگذارد ماشین خودش حرکت کند.

با همین فکر توجهی به مست بودنش نکرد و تصمیم گرفت که برود. مجبور بود دوباره به همان اتاق برگرد. در را که باز کرد تمام سعیش را کرد که نگاهش به آن دو نفر نیفتد و کت و کیف پول و سوییچش را از توی کمد لباسی برداشت و از اتاق بیرون رفت‌.

توی راهرو پیراهنش را عوض کرد و پیراهن شرابی قبلش را روی زمین انداخت.
نفس راحتی کشید و همینکه از پله‌ها پایین رفت، سریع از خونه بیرون دوید تا کسی نبینتش و به راحتی بتواند برود.

سردردش لحظه به لحظه بیشتر میشد ولی باید خودش را به خانه میرساند. هیچ‌ جا تخت و اتاق خودش نمیشد.
پشت فرمان نشست و به راه افتاد. ویلای لوهان بیرون از شهر بود و تا به پکن میرسید حداقل دو ساعتی طول میکشید ولی برایش مهم نبود، از آن همه سر و صدا و آهنگ خسته شده بود.

•••••••••••••

جان بلافاصله بعد از بیرون آمدن از کارگاه به خانه‌اش رفت و در حمام مشغول شستن خودش بود. شیر آب را بست و حوله‌‌اش را برداشت دورش گرفت و به بیرون رفت. نگاهی به ساعت انداخت و با عجله شروع به پوشیدن لبا‌س‌های تمیز کرد.

امروز قرار بود به خانه‌ی سالمندان برود و حتما سری به مادرش بزند. ولی آنقدر درگیر کار شده بود که تا همین یک ساعت پیش مجبور شده بود در کارگاه بماند.
موهایش را جلوی آینه شانه زد و غذاهایی که برای مادرش خریده بود را همراه با کیفش برداشت و از خانه بیرون رفت.

قدم‌هایش را سریع برمیداشت و به سر خیابان که رسید دستش را برای تاکسی‌ای بلند کرد و سوار شد. مقصدش را به راننده گفت و غذاها و خریدها را کنارش گذاشت.
چشمانش خسته بودند و کمی آن‌ها را مالش داد و بست. اوضاع برایش به سختی میگذشت ولی امیدوار بود که بتواند کمی زندگیش را سر و سامان بدهد.

ماشین ایستاد و بعد از پرداخت کرایه سریع پیاده شد. داخل ساختمان رفت و پرستار با دیدنش لبخندی زد. چراغ‌های داخل خاموش بودند و سکوت کاملا حاکم بود.
-خیلی دیر کردین آقای لی.

پرستار و مسئولین آنجا با شرایط جان آشنا بودند و میدانستند که نمیتواند زیاد به مادرش سر بزند یا در زمان‌های مناسب بیاید، برای همین بیشتر از هرکسی با او کنار می‌آمدند و اجازه میدادند حتی اینموقع شب به آنجا برود. البته این پرستار را از همه بیشتر دوست داشت، بتای میانسالی بود که همیشه انرژی مثبت زیادی داشت و آن را به بقیه هم‌ منتقل میکرد.

+معذرت میخوام، خیلی درگیر بودم.
پرستار با لبخند به راهرو اشاره کرد و آرام گفت:
-فقط زود بیاین بیرون، مادرتون داروهاش رو خورده و خوابه، لطفا بیدارش نکنین.

جان سر تکان داد و با قدم‌های بلند سمت اتاق مادرش رفت. در را به آرامی باز کرد و داخل رفت. با دیدن چهره‌ی مادرش لبخند پررنگی روی لب‌هایش نشست و سمت تختش رفت. چراغ خواب کوچکی روشن بود و نورش بر روی صورت مادرش افتاده بود و زیباترش میکرد.

روی پنجه‌ی پا قدم برمیداشت و در یخچال را باز کرد. سعی کرد خیلی بی سر و صدا غذاها و خریدها را در یخچال بگذارد. برگشت سمت تخت و کنار مادرش روی صندلی نشست و لبخندی زد.
دست مادرش را در دست گرفت و بوسه‌ی نرمی به آن زد. دلش میخواست با او حرف بزند و از روزهایش بگوید، از روزهایی که تنهایی خیلی سخت میگذرند و دلش میخواهد مادرش کنارش در خانه باشد.

اینکه دیگر جان را نمیشناخت و وقتی که میدیدش مثل یک غریبه به او نگاه میکرد، باعث میشد سینه‌‌اش تنگ بشود و قلبش به درد بیاید. وضعیت بیماری و آلزایمر مادرش بدتر شده بود و اصلا به صلاح نبود که به خانه بیاید تا وقت بیشتری را با پسرش بگذراند.

آخرین باری که در خانه بود و او را تنها گذاشته بود، وقتی که برگشت او از خانه بیرون رفته بود و گمشده بود. همیشه با خودش میگفت خیلی شانس آوردم که توانستم پیدایش کنم.
دوباره دستش را بوسید و آرام زمزمه کرد:
+فقط یه کم دیگه صبر کن مامان..اوضاع رو درست میکنم..یه پرستار خصوصی برات میگیرم و میبرمت خونه

نگاهی به ساعتش انداخت و زمان خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش را میکرد گذشته بود. از جایش بلند شد و بعد از بوسه‌ای که روی پیشانی مادرش گذاشت، از اتاق بیرون رفت.
تشکری از پرستار کرد و از مجتمع بیرون رفت.

هندزفری‌‌‌اش را از کیفش بیرون آورد و در گوش گذاشت. ایندفعه قدم‌هایش را آرام برمیداشت و همینطور که به آهنگ‌های بی کلامش گوش میداد در ذهنش، فکرهای مختلفی میچرخید. فکرهایی که دلش نمیخواست اکنون در مغزش باشند، دلش میخواست بتواند از همین لحظه‌هایش لذت ببرد و بدون دغدغه به آهنگ‌هایش گوش بدهد.

ماشینی با سرعت بالا از کنارش رد شد و جان اخم پررنگی کرد و ایستاد.
+درسته خلوته ولی نمیترسی اتفاقی برات بیفته با این سرعت...
راه‌ رفتن را از سر گرفت و دستانش را توی جیب‌های سوییرتش فرو کرد. سرش را پایین انداخت و همانطور که خیره‌ی زمین بود راه میرفت تا اینکه متوجه شد همان ماشین مدل بالایی که با سرعت از کنارش رد شده بود ایستاده و آلفا که پسر جوانی بود در حال بررسی داخل کاپوت ماشین است.

•••••••••••

امشب زیاد از حد خورده بود و کمی احساس مستی میکرد. هرچند هیچ وقت طوری مست نمیشد که اتفاقاتی که در اطرافش میفتد را متوجه نشود و از حال خودش خارج بشود. اما در هر صورت الان نباید رانندگی میکرد و برایش مهم هم نبود.

یکدفعه فرمان توی دستش شروع‌ به لرزیدن کرد و ابروهایش بالا رفت‌. هرچقدر سرعتش بیشتر میشد لرزش فرمان ماشین هم بیشتر میشد‌. با تعجب سرعتش را کم کرد و کنار خیابان نگه داشت. نیمه‌شب بود و نمیدانست دقیقا چه کاری انجام دهد و همینطور ترسیده بود از اینکه به رانندگی ادامه بدهد و اتفاق بدی بیفتد.

از ماشین پیاده شد و با اینکه از چیزی سر در نمیاورد کاپوت ماشین را باز کرد و با چهره‌ای متفکر خیره‌ی آن شد. خنده‌‌اش گرفت و نگاهی به ساعت گوشی‌اش انداخت؛ ساعت دقیقا ۳ بود و نمیتوانست پدر و مادرش را بترساند و به خانه زنگ بزند. دوستانش هم که در آن ویلا بودند و حتی اگر تماس میگرفت فایده‌ای نداشت.

به این فکر افتاد که کنار خیابان در ماشین بخوابد و صبر کند تا صبح بشود که یکدفعه صدای یک نفر را شنید‌.
سریع سرش را به سمت مردی که صدایش زده بود برگرداند و از رایحه‌اش متوجه شد او باید فوق‌العاده قوی باشد. تا به حال از آلفایی این رایحه را احساس نکرده بود. آن هم اینقدر قوی و غالب.

-بله؟
جان ابرویی بالا داد و نفس عمیقی کشید. آن‌ پسر صدایش را هر دو بار نشنیده بود.
+گفتم کمک میخوای؟
ییبو تکیه‌‌اش را از ماشین گرفت و نگاهی به سر تا پای جان انداخت. با خودش فکر کرد نکند یک خفت گیر باشد و بلایی سرش بیاورد و ماشین را بدزدد. هرچند که دزدیده شدن ماشین برایش مهم نبود ولی میترسید بخاطر یک ماشین و پول کشته بشود و آینده‌اش هم به فنا برود. مخصوصا که او قوی بود، آنقدری که حس میکرد با یک دستور ذهنی ساده میتواند او را تسلیم خودش کند‌.
-نه ممنون

جان سری تکان داد و مسیرش را عوض کرد و به سمت پیاده رو رفت. میتوانست ترسیدن آن آلفا را احساس کند و دلش نمیخواست به کسی حس خطر بدهد. چند قدمی بیشتر جلو نرفته بود که صدای پسر را شنید.

-کمک میخوام...

جان سر جایش ایستاد و رو به پسر برگشت. مشخص بود که میخواهد به جان اعتماد کند و جان لبخند اطمینان بخشی به او زد. جلو آمد و کیف دوشی‌اش را روی جدول کنار خیابان گذاشت که ییبو سریع آن را برداشت و روی سقف ماشین قرارش داد.

اعتماد کردن به او آن هم نصف شب کار خطرناکی بنظر میرسید ولی ییبو خیلی ناگهانی دلش خواست که این ریسک را انجام دهد.
+مشکل چیه؟
ییبو لبش را گزید و اشاره‌ای به فرمان ماشین کرد.
-فرمون میلرزه
جان سری تکان داد و کاپوت ماشین را بست.
+سرعتت زیاد بود؟

ییبو با سر تاکید کرد و جان شروع به چک کردن تایرهای ماشین کرد و اشکال را فهمید.
+آچار داری؟
ییبو سری تکان داد و سریع صندوق عقب را باز کرد و جعبه آچاری را بیرون آورد.
-آره بیا

جان جعبه را گرفت و متوجه مست بودن پسر شد. از بوی الکل و راه رفتنش هر کسی میتوانست بفهمد و نمیدانست چرا پسر چنین بی احتیاطی‌ای را انجام داده و رانندگی کرده است.
پیچ‌های شل شده‌ی تایر را محکم کرد و برای احتیاط بقیه تایرها را هم پیچ‌هایش را سفت تر از قبل کرد. جعبه‌ی آچار را بست و بدست ییبو داد‌.

+تموم شد.
ییبو با کمی بهت نگاهش کرد و لبخندی زد.
-واقعا؟ دیگه نمیلرزه؟
جان سر تکان داد و کیفش را از روی ماشین برداشت.
+دیگه اوکیه نگران نباش
لبخند ییبو پررنگ تر شد و دستش را به سمت جان گرفت.
-واقعا ممنونم..من وانگ ییبو ام

جان نگاهش به لبخند ییبو خیره شد، یک بار وقتی هاشوان  پرسیده بود از چه کسانی خوشش می‌آید گفته بود آن‌هایی که لبخندهای واقعی میزنند، خیلی واقعی. لبخند پسر رو به رویش‌، هم واقعی بود هم زیبا‌، پسر در کل خیلی زیبا بود.
نگاهش را به چشمان ییبو داد و لبخند محوی زد‌، دست ییبو را در دست گرفت و به نرمی فشار داد.
+منم لی جانم..خواهش میکنم
آرام دستش را از دست ییبو بیرون کشید و قدمی به عقب برداشت.
+شبت بخیر

دستی برای ییبو تکون داد و به سمت پیاده رو رفت. اما با فکری که به ذهنش آمد اخمی کرد و راه رفته را برگشت.
+بنظرم بهتره راننده جایگزین بگیری..خطرناکه وقتی مستی رانندگی میکنی
ییبو جعبه آچار را داخل صندوق عقب گذاشته و آن را بست. نگاه خمارش را به جان دوخت.

لبش را گزید و دستش را روی سقف ماشین قرار داد. با حرف آن مرد خیلی موافق بود و اینکه دلش میخواست محبت او را جبران کند اما نمیدانست چگونه.
شاید باید به او خیلی بیشتر اعتماد میکرد.

-خب میشه..تو راننده جایگزین بشی و منو برسونی خونه‌ام؟
جان خنده‌اش گرفت و قدم‌هایش را به سمت ییبو برداشت. سرش را خم کرد و در چشمانش خیره شد.

+همیشه همینقدر راحت به آدما اعتماد میکنی آقای وانگ؟

ییبو سرش را یک ضرب تکان داد و به سمت در کنار راننده رفت و سوار شد. الکل درون بدنش بیشتر اثر کرده بود و خوابش گرفته بود.
جان با ابروهای بالا رفته سوار شد و ماشین را روشن کرد. نگاهش درون ماشین چرخید، ماشین ساده‌ای بود ولی عجیب بود چون بوی ادکلنی که ییبو زده بود را خوب میشناخت و ادکلن گران قیمتی بود.

سرش را تکان داد و به راه افتاد. به این فکر کرد که بعدا خودش چگونه به خانه‌اش بازگردد و چرا درخواست این پسر را قبول کرد. برگشتن قطعا سخت بود ولی نمیتوانست به این پسر جوان اجازه دهد مست رانندگی کند.

ییبو آدرس را در جی‌پی‌اس ماشین وارد کرد و  سرش را به سمت جان چرخاند و کفش‌هایش را درآورد. صندلی ماشین را خواباند و دراز کشید. همانطور که به نیم رخ جان خیره شده بود پرسید:
-تو آلفا نیستی درسته؟

جان سر تکان داد ولی نگاهش به همان رو به رو خیره بود. این مسیری که میرفت را خوب میشناخت. روزی مسیر خانه‌اش از همین راه بود و تعجبش بیشتر شد که پسر ماشینی چنین ساده و ارزان قیمت دارد.
+درسته
ییبو لبش را گزید و همانطور که دراز کشیده بود به سمت جان چرخید.
-انیگما؟

جان نگاهی از گوشه‌ی چشم به آن آلفا انداخت و هومی گفت.
+همینطوره
ییبو یکدفعه سر جایش نشست و سرش را به سمت جان جلو برد. مستی بی‌پروایش کرده بود. بینی‌اش را نزدیک گردن جان کرد و جان با ابروهای بالا رفته شانه‌ی ییبو را گرفت و به عقب هول داد. گویا این پسر امشب برای شگفت زده‌ کردنش سر راهش آمده بود.
+درست بشین پسر

ییبو تکخنده‌ای زد و شستش را به جان نشان داد.
-واو از همون رایحه‌ات فهمیدم فرق داری
کلمات را کمی کشیده تر بیان میکرد و چشمانش کاملا خمار شده بودند. جان نگاهی به او انداخت و در دل اعتراف کرد که بسیار زیبا است. تا کنون آلفایی به زیبایی و جذابی او ندیده بود.

جان به داخل خیابان فرعی‌ای پیچید و همانجایی که جی‌پی‌اس نشان میداد ایستاد.
ییبو چشمانش را بسته بود و جان نفس عمیقی کشید. نصف شب با خستگی بسیار درگیر چه ماجرایی شده بود.
دستش را جلو برد و روی شانه‌ی ییبو قرار داد و آرام تکانش داد.
+بیدار شو باید بری توی خونه‌ات.

ییبو کمی چشمانش را باز کرد و دوباره بست. دستش را روی کمر جان گذاشت و چند بار آرام روی کمرش زد.
-هیش میخوام بخوابم آروم باش
جان که از این وضعیت هم خنده‌اش گرفته هم خسته تر شده بود نفسش را محکم بیرون داد. از همان اول که ییبو گفته بود تو راننده جایگزین شو باید مخالفت میکرد و خودش برایش راننده‌ای پیدا میکرد تا به این وضع دچار نشود.

شانه‌ی ییبو را دوباره تکان داد و اینبار کمی جدی تر گفت:
+بلند شو وانگ ییبو
ییبو اینبار چشمان خمارش را باز کرد و زیر لب فحشی داد.
-چیکار کنم؟

جان از ماشین پیاده شد و در طرف ییبو را باز کرد و  او را از ماشین پایین آورد‌.
به آن مجتمع اشاره کرد و برای احتیاط خودش او را به سمت در ورودی برد. همینکه به داخل رفتند نگهبانی جلو آمد و جان به او گفت که ماشین ییبو را به پارکینگ ببرند.

نگهبان سوییچ ماشین را گرفت و را تعجب به ییبو و دوباره به سوییچ نگاه کرد. جان ابرویی بالا داد و از حدسش مطمئن شد. آن ماشین متعلق به ییبو نبود. او را به سمت آسانسور برد و دکمه‌ی آن را زد‌.
+من دیگه میرم..تو هم برو توی خونه‌ات و دفعه‌ی دیگه اینقدر مشروب نخور.

همینکه از ییبو جدا شد دست ییبو روی بازویش نشست و با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد.
آنقدری مست نشده بود که نفهمد دور و برش چه خبر است، رفتارهایی که در ماشین نیز از خود نشان داد فقط بخاطر خواب آلودگی‌اش بود نه مستی. البته این تنها فکر ک تصور خودش بود.

همیشه صبح روز بعد متوجه میشد چه کارهایی انجام داده است و چه گندهایی بالا آورده است.
-چجوری برمیگردی؟
جان دست ییبو را از بازویش جدا کرد و او را به داخل آسانسوری که باز شده بود فرستاد.
+برو ببینم پسر خوب..لازم نیست نگران من باشی.

ییبو خسته تر از آن بود که واکنش خاصی نشان دهد، دکمه‌ی طبقه‌ی خودش را زد و به دیواره‌ی آسانسور تکیه داد و چشمانش را بست.
-ممنونم

جان عقب کشید و سری تکان داد. به سمت در رفت و گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد و درخواست تاکسی داد‌. چند دقیقه‌ای را باید برای رسیدن تاکسی صبر میکرد و رو به روی آن مجتمع قدم میزد.
دلش میخواست سریع به خانه‌اش برسد و استراحت کند. از اینکه فردا تعطیل است و نیازی نیست به سرکار برود آسوده خاطر بود و میتوانست خواب بیشتری برود.

تاکسی که رسید سوار شد و سرش را به صندلی تکیه داد. اکنون دیگر دلش نمیخواست به چیزی فکر کند و تنها خوابیدن را میخواست. خوابی که در این چند سال اخیر زندگی‌اش کمک خیلی زیادی به او کرده بود تا بیش از اندازه فکر نکند و خودش را آزار ندهد.


You are reading the story above: TeenFic.Net