PART 1

Background color
Font
Font size
Line height

هنوز نیم ساعت تا تموم شدن وقت آزمون باقی مونده بود، که یکی از دانش‌آموزان دستش رو بالا برد. با صدای آرومی شروع به صحبت کرد.

+ببخشید... می‌تونم... می‌تونم برگه رو بدم؟

همین حرف کافی بود تا همه آدم‌های موجود در اون مکان که بیش از 500 نفر بودن به سمت اون فرد برگردند. پسر با صورتیکه کاملاً معذب بودنش رو فریاد می‌زد، دستش رو به پایین حرکت داد.

•یع-یعنی تموم کردی؟ پسرم اون 1000 سوال بود!!

پسر با دستپاچگی 'بله' ای گفت و سرش رو پایین انداخت.

•نمی‌شه. باید تا آخر زمان بمونی این رو باید از قبل می‌دونستی-

°اینجا چه خبره؟!

مرد ناظم با شنیدن صدای مدیر سری رو به عقب برگردوند.

•اوه آقای مدیر خوش اومدین. این پسر می‌خواد برگش رو بده ولی من-

°خب مشکلش کجاست؟

•یعنی چی قربان؟ 1000 سواله! مگه میشه تو این زمان کم بده؟ معلومه همش رو الکی زده-

°آقای جیوو شما میدونین دارین به کی این حرف هارو می‌قبولونین؟

نگاهی به پسری که هنوز سرش پایین بود کرد و بعد از کمی مکث دوباره به صورت مدیر نگاه کرد

•خیر نمی‌دونم

°ایشون کیم تهیونگ بهترین و باهوش‌ترین دانش آموز آسیا شناخته شده، هستن. به نظرتون همچین آدمی نمی‌تونه توی یک ساعت 1000 سوال جواب بده؟ احمق شدی مرد؟

•چ-چی؟ کیم تهیونگ؟! همون پسری که توی همه مسابقات نفر اول شد؟! همونی که اسمش توی تمام آسیا شناخته شدست؟! این پسر خجالتی همون امگای معروفه؟!

مرد تمام حرفش رو یک نفس و با تعجب بیان کرد و در آخر با فهمیدن گندی که زده، تعظیم کوچکی به مدیر و تعظیم نود درجه‌ای به سمت پسری که حالا می‌دونست کیم تهیونگ معروفه کرد و با صدای رسا شروع به صحبت کرد.

•من خیلی معذرت می‌خوام. نمی‌دونستم شما کیم تهیونگین... می‌تونین برگتون رو تحویل بدین!

+مشکلی نیست معلم جیوو...ممنونم ازتون.

لبخند کوچکی به مرد مقابلش که معلم سخت گیری بود زد تا استرسش رو کاهش بده.

بعد از گفتن این حرف برگه رو به مدیر تحویل داد و با یک 'موفق باشید' به همکلاسی‌هایی که با امید بهش نگاه می‌کردن به سمت در خروجی سالن به راه افتاد.

بعد از خارج شدن از دانشگاهی که آخرین امتحانش رو برای گرفتن فوق دکترا قرار بود بده به سمت پارکینگ راه افتاد.

بعد گذشت از چند جایگاه ماشین، تونست بوگاتی سیاه رنگی که با درآمد خودش از مسابقاتی که شرکت کرده بود خریده بود، ببینه.

بوگاتی سیاه رنگ

بعد از بستن کمربند به سمت خروجی ساختمون روند.

آخه چطور می‌تونست انقدر برای این امتحان کسل کننده انقدر وقت تلف کنه؟ اون همون یک ربع اول امتحانو تموم کرده بود! فقط به خاطر اینکه دیرتر به اون عمارت عذاب آور بره یک ساعت صبر کرده بود.

بعد رسیدن به محله‌ای که کاملاً معلوم بود از محله های دیگه لوکس‌تر بود سرعتش رو کم‌تر کرد. چرا نمی‌تونست از این عذاب خلاص بشه؟

چرا نمی‌تونست مثل امگا های دیگه یه خانواده برای پشتیبان بودن ازش داشته باشه؟
مگه نمی‌گفتن کوچیک‌ترین فرزند، عزیز دور دونه خانواده می‌شه؟ پس چرا نشد؟:)

بلاخره هر طور که بود با هر سرعتی که می‌رفت بازم به اون در های عذاب‌آور رسید.

عمارت کیم

نگهبان با دیدن تهیونگ تعظیم نود درجه‌ای کرد.

•ارباب جوان خوش اومدین! حالتون چطوره؟ امتحان چطور بود؟ احساس خستگی می‌کنین؟

تهیونگ با دیدن نگرانی نگهبان لبخند کم‌رنگی زد.

+سلام... ممنونم، خوبم. مثل همیشه کسل کننده و خفه... جوری که نمی‌تونستم حتی یک ثانیه دیگه اونجا نفس بکشم...

نگهبان نگاه غمگینی به صورت همیشه سفید و مهربون پسر انداخت. تهیونگ نگاهی به در انداخت که نگهبان به خودش اومد و با تعظیم بلند دیگه به سمت جایگاه رفت و با زدن دکمه‌ای در عظیم با صدا باز شد.

سری برای نگهبانی که از بچگی توی این خونه باهاش بزرگ شده بود تکون داد و ماشین رو به راه انداخت.

با وارد شدن به حیاطی که بیشتر واژه باغ به اون می‌اومد همه نگاه‌ها به تنها آدم خوب خانواده کیم افتاد و با تعظیم نود درجه‌ای به اون خوش آمد گفتن.

سری برای تمام تعظیم‌ها تکون داد و با پارک کردن ماشین از اون خارج شد. نگاهی به خدمتکار بتایی که برای بردن ماشین اومده بود کرد. سوییچ ماشین رو دادم و بعد تشکر کوتاهی که کرد به در ورودی عمارت نگاه کرد.

آب دهنش رو قورت داد... می‌تونست نگاه‌های غمناک تمام خدمتکارایی که می‌دونستن بازم قراره چه اتفاقی بیوفته رو حس کنه.

بعد چند نفس عمیق زنگ عمارت رو زد و به ثانیه‌ای نرسید که در عمارت باز شد. همه خدمتکارا با دیدن تهیونگ دست از کار کشیدن و به صف شدن و یک صدا 'خوش آمدید ارباب جوانی' گفتن.

لبخند کم‌رنگی برای خدمتکارایی که چندتا خاطره خوشی که توی این زندگی داشت نقش داشتن، زد.
یکی از سر خدمتکارا به سمتم حرکت کرد و با تعظیم بلندی شروع به حرف زدن کرد.

•خوش آمدید ارباب جوان. کیم سوکجین شی و پارک جیمین شی با هم توی سالن هستن. می‌خواین راهنماییتون کنم؟

با فهمیدن اینکه هیونگام توی سالن هستن لبخند کوچکی زدم که با دیدن لبخندم همه لبخند بزرگی زدن حتی سرخدمتکاری که همیشه به یخ بودن معروف بود.

+لازم نیست. خودم می‌رم ممنونم مینا شی!

به سمت سالنی که حدس می‌زدم اونجا باشن راه افتادم. با دیدنشون که گرم حرف زدن بودن سرعت قدم‌هام رو کم کردم تا کم‌تر صدا ایجاد کنم. با فهمیدن اینکه من اونجام هردو با لبخند گرمی بلند شدن.

÷آوو ببین کی اینجاستتتتتت ته ته خودمونه که!

خنده آرومی کردم که لبخندشون پر رنگ‌تر شد.

+سلام. جیمین هیونگ اول سلامه بعد کلام!

چشم غره مصنوعی بهم رفت.

÷بچه پرو من از تو بزرگ‌ترماااا ولی به احترام کیوت بودنت جواب سلامت رو می‌دم. سلام کیوتی!

*یااا تهیونگ! انگار نه انگار یه هیونگ دیگه هم اینجا داریاااا

+ن-نه هیونگ! معلومه که همچین فکری نمی‌کنم! این چه حرفیه. سلام هیونگ ورلد واید هندسامم!

خنده شیشه پاک کنی کرد.

*باشه باشه قبوله ته ته کوچولو. حالا بگو چطور بود امتحان؟

آهی کشیدم و روی مبل کینگ سایز رو به روشون نشستم.

÷اوه انگاری که مثل همیشه آب خوردن بود. چون آخه تو 5000 سوال رو توی نیم ساعت تموم کردی اما این دفعه بازم از قصد موندی نه؟

+آره هیونگ... مثلاً زود می‌اومدم که چی می‌شد؟

*یاااا بچه پرو پس ما گلابی‌ایم؟

لبخند کم‌رنگی زدم و جوابش رو ندادم. بعد گذشت یک ساعت که از هرچی گیرمون میومد حرف ‌می‌زدیم صدای خدمتکارا نظرمون رو جلب کرد.

•ارباب جوان...برادرتون اومدن.

سری براشون تکون دادم. با گفتن 'می‌تونین برین' رو به در سالن کردم که نامجون هیونگ درحال نزدیک شدن بود.

جین با دیدن نامجون به سمتش رفت و با یک لبخند شیرین سلام و احوال‌پرسی کرد. نامجون با همون چهره ولی با فرق اینکه لبخند قشنگی داشت جوابش رو می‌داد.

بعد تموم شدن احوال‌پرسیشون به سمت ما حرکت کردن. بلند شدم و جلوش ایستادم.

+سلام هی-

#منو هیونگ صدا نکن! هزار بار بهت گفتم. نمی‌دونم تو که انقدر هوشت زبون زد بقیه هست، چطور این یه حرف توی مغزت فرو نمی‌ره!

با صدایی که الآن سرد و خشن بود از بین لب‌هاش می‌غرید. با تکون دادن سرم لبخند کوچیک و صد البته فیکی زدم.

+باشه... نمی‌گم‌... آم جیمین هیونگ، جین هیونگ من دیگه می‌رم توی اتاقم لطفاً منو ببخشید یکم خستم

جیمین و جین با دیدن این رفتار نامجون اخم غلیظی کردن. با دیدن اینکه نمی‌تونن اصرار کنن بیشتر از این بمونم با لبخند سرشون رو تکون دادن.

با لبخند فیکی که سعی داشتم بیشتر نگهش دارم به سمت هیونگی که دوست نداشت برادر صداش کنم برگشتم. سرم رو کمی خم کردم.

+فعلاً کیم نامجون شی...

با نگاهی که سعی داشت تیکه‌های قلبم رو خورد تر از این بکنه بهم زل زد. بعد چند ثانیه که برام چند سال مرگ‌بار گذشت سرش رو سمت دیگه‌ای چرخوند.

تلخندی زدم. حتی نمی‌خواست جوابم رو بده! با پاهایی که قصد داشتم لرزیدنشون رو نشون ندم به سمت پله‌ها راه افتادم.

هنوز پله‌ای بالا نرفته بودم که صدای جیغ جیغ زنی به گوشم رسید. به سمت عقب برگشتم که تونستم صورت زنی که من رو به این دنیای جهنمی آورده ببینم.

+سلام اوما-

•خفهههههه شووووو کیییی بهت گفته می‌تونی منو اینطور صدا بزنی هاااا؟؟؟ دیوونم نکن نمک نشناااااس!! من یه هرزه امگا به دنیا نیاوردمممم

دستی روی شونه‌اش نشست که باعث قطع شدن جیغ‌های متوالی زن شد.

°چی شده؟ تو چرا انقدر زود برگشتی؟

نگاه به مردی که یه زمانی الگوی من بود و هنوز هم با دردهایی که به من می‌ده بازم تغییری توی ذهن و افکار من نکرده، انداختم. لبخند کم‌رنگی زدم.

+فقط خیلی آسون بود آپا...

قسمت آخر حرفم رو آروم گفتم. چون تنها کسی که مشکلی با این‌طور صدا شدن نداشت آپایی بود که منو همیشه نامرئی می‌بینه.

°خوبه می‌تونی بری دیگه

تعظیم کوچکی کردم و با پاهای لرزونی که پشت نرده‌ها پنهان شده بود به سمت تنها جایی که می‌تونستم پنهان بشم و احساسم رو بروز بدم راه افتادم.

خدمتکاری که داشت از راه رو رد می‌شد با دیدن حالم به سمتم دوید.

•چ-چی شده ارباب جوان؟ خوبین؟ دکتر خبر کنم؟

با نفس هایی که صدای خس خس تولید می‌کرد به هر زحمتی بود لب زدم.

+م-م-م-من...خ-خوبم...به ه-هیچ ک-کس چیزی...
ن-نگو...م-می-تونی منو ب-به اتاقم ب-ببری..؟

با چشمای اشکی سرش رو سریع تکون داد و زیر بغلم رو گرفت. با اینکه آلفا بود ولی می‌تونستم صدای گریش رو زیر گوشم بشنوم. تلخندی زدم. تنها کسایی که هم‌دردم بودن و با دردام درد می‌کشیدن...

+گ-گریه... ن-نک-نکن... م-م-م-من خ-خوبم... ف-فقط باید ا-استراحت...ب-بکنم ه-همین:)

با اینکه انگار باور نکرده بود ولی چیزی نگفت که ممنونش بودم. چون با این وضعیتی که دارم حتی نمی‌تونم بیشتر از این نفس بکشم چه برسه حرف بزنم.

با رسیدن به در اتاقم هر طور بود ردش کردم که بره. در اتاق رو وقتی باز کردم هرچی توان داشتم برای بستنش استفاده کردم. با بسته شدن در روی زمین فرود اومدم.

دیگه نمی‌تونم نفس بکشم... با چند سرفه‌ای که کردم فقط خون بود که بیرون اومد و زمین شیری رنگ اتاق رو رنگ آمیزی کرد.

روی زمین خودم رو کشوندم و به سمت کاشی که قرص‌هام رو پنهان کرده بودم رفتم.

بیش از 25 تا قوطی تموم شده و 5 تا نو و 2 تا نیمه خالی بود. با دستای لرزون یکی از قوطی‌های نیمه خالی رو برداشتم و به هر بدبختی‌ای بود در قوطی رو باز کردم.

سه تا قرص رو بدون آب وارد معدم کردم که کامم رو بدتر تلخ کرد. با نفس‌های که به زور در می‌اومد روی تخت کینگ سایز خزیدم. با دست‌ها و صورتی خونی تمام ملحفه‌های تخت رو به رنگ قرمز، رنگ کردم.

تلخندی زدم. چرا این عذاب تموم نمی‌شد؟ اصلاً چرا دیگه باید بیشتر از این ادامه بدم؟ با این حرفم خاطره شیرینی که به قلب مریضم هم تلخی رو می‌داد هم شیرینی چشمام رو بستم.

آره شاید فقط به خاطر حرف‌هایی که هرکسی به جای من بود می‌گفت بی اهمیته و رد می‌شد بود‌.

دیگه نمی‌تونستم طاقت بیارم. ذهنم خسته بود
پس به دنیای تاریکی رفتم. تنها جایی که ازم استقبال می‌شد:)

.
.
.
.
.

.

با حس گز گز توی قفسه سینم چشم‌هام رو باز کردم.
اتاق تاریک تاریک بود که خبر از این می‌داد شب شده. سرم رو کمی کج کردم و ساعت کلاسیک بغل تخت رو نگاه کردم. ساعت 8:12 دقیقه رو نشون می‌داد. از وقت غذا گذشته بود. چون سر ساعت 8 خانواده کیم شام رو می‌خوردن و اگه حتی چند دقیقه هم دیر بکنی نمی‌تونی به سالن غذا خوری بری و باید با گرسنگی سر روی بالشت بزاری...

البته این برای هیچ کس نیست فقط برای منه...
خداروشکر از این همه سال یاد گرفتم که معدم رو چطور بار بیارم. حتی اگه تا یک هفته هم چیزی نخوردم به غیر از کتک بازم می‌تونم راه برم و لبخند فیک همیشگیم رو بزنم. شاید تا چند سال پیش حالم بد می‌شد ولی الآن این درد انقدر برام کمه که بهش عادت کردم جوری که دوست همیشگی من شده!:)

سعی کردم از جام بلند بشم ولی با تیر شدیدی که قلبم کشید با ناله دوباره درازکش شدم‌. لبم رو گاز محکمی گرفتم که مزه آهن خون توی دهن غرق در خونم پخش شد. نباید ناله کنم، نباید خودم رو ضعیف نشون بدم! نباید!

فکر کنم تا الآن دیگه جیمین هیونگ و جین هیونگ رفته باشن. عالیه... واقعاً عالیه چون قرار نیست منو ببینن و منم مجبور نیستم دوباره دردام رو پنهان کنم:)

با تقی که به در خورد از عالم فکر و خیال در اومدم.
با صدایی چه خش‌دار بود و درد ازش می‌بارید اجازه ورود دادم‌‌.

با کمال تعجب نامجون هیونگ بود که در رو باز کرد و به داخل اومد. دنبال چراغ اتاق گذشت که ترس به دلم افتاد. با صدایی که شکسته و دردمند بود لب زدم

+ن-نامجون ش-شی... م-م-م-من... تازه... ب-بیدار... ش-شدم میشه... چ-چراغ رو رو-روشن ن-نکنی؟

شاید اون صورتم رو نتونه ببینه اما با تشکر از تاریکی که همیشه توش بودم می‌تونستم به وضوح ببینمش که انگار شوکه شده.

لبخند کوتاهی زدم چون این اولین باری بود که می‌تونستم صورت برادر دوست‌ داشتنیم رو ببینم و کاملاً راضی بودم. با صدای سردی شروع به صحبت کردن کرد.

#باشه. اومدم چون خدمتکار گفت که حالت زیاد خوب نیست. برای شام هم که نیومدی.

از نگرانیش خوشحال شدم. اومدم حرفی بزنم که سرفه‌هام شروع شد. با حس خون زیادی که داشت توی گلوم خفم می‌کرد به پهلو شدم و خون رو سرفه کردم که سیاهی خون رو دوباره روی خودم و تخت حس کردم. و برای بار دوم شکر کردم که چراغ خاموشه.

با صدای پایی که داشت بهم نزدیک می‌شد یکم جونی که داشتم رو جمع کردم و لب زدم.

+چ-چیزی... ن-نیست... یکم گلوم خ-خشکه...

تونستم حرکت دستش به سمت پارچ و لیوان رو حس کنم و دقیقه‌ای بعد لیوانی که جلوم گرفته شده بود. با دستای لرزون و خونی خواستم لیوان رو بگیرم که دستم به دستش خورد.

برای اولین بار حس گرمای دست برادرم رو چشیده بودم. البته به غیر از کتکاش که برام فقط سوزش و درد بود. بعد از گرفتن دستم و دادن لیوان بهم کمکم کرد که بشینم. یکم از آب خوردم ولی تنها طعمی که تونستم حس کنم طعم آهن بود که فقط دلیلش خونی بود که می‌خواست راهش رو به بیرون پیدا کنه.

اتاق تهیونگ













______________________________________



های! اوپا صحبت می‌کنه:)
اینم پارت اول... هنوز اولشه پس صبر کنین و عجله‌ای برای فهمیدن داستان نداشته باشید.
چون یکم گنگ نوشتم به خاطر اینه که توی روند داستان خودتون یواش یواش و تیکه به تیکه پازل رو می‌زارین کنار هم و می‌فهمین^^
همین! من اینو آپ کنم بعد میرم پارت دوم رو بنویسم. بای بای

( 3273 کلمه شت یا خدا)


You are reading the story above: TeenFic.Net