چپتر 55 ✋🏻

Background color
Font
Font size
Line height

.

.
.
.جیمین به آشپزخونه قدیمی نگاه انداخت ...
انگشت کوچیکه آشپزخونه عمارت نمیشد ...
چقدر همه چی قدیمی و کثیف بود !!

با انزجار به تابه ها و قابلمه های کثیف نگاه کرد ...

چپ چپ به زندانیایی که مثلا شاگرد آشپز بودن
و لباسای مثلا تمیز پوشیده بودن نگاه کرد

" این چه وضعیه !! ...

شوگا با پوزخند شونشو به دیوار تکیه داد
مطمئن بود جیمین با دیدن وضعیت اینجا بی خیال میشه
و برمیگرده باهاش توی سلول ..باید باهم نقشه میریختن تا ....
وا د فاک ..جیمین داشت چکار می‌کرد.؟؟

امگا خم شد روی زمین و شلوار نارنجی بلندشو تا زد تا زانو هاش...
قشنگ ساق تپل و سفید پاهاشو انداخت جلوی چشمای هیز بقیه ...

جیمین شلنگ آب رو دستش گرفت ....
از وقتی که سرگروهبان با پوزخند مسخرش جیمین رو کرده بود
مسئول آشپزخونه انگار انتظار داشت جیمین نتونه یه تخم مرغ آب پز کنه ....حالا بهش نشون میداد ...هه ...هنوز پارک جیمین رو نشناختن ....

روی پاهاش نشست و شروع کرد به شستن قابلمه های
فلزی و سیاه .....
با احساس نگاهای خیره روشو
با اخم سرشو بلند کرد .....
همه هاج و واج داشتن  نگاهش میکردن........

" چیزو نگاه می‌کنید؟؟؟ ...دلتون اضافه حبس مبخواد ؟؟
کمک کنید ببینمممم دیگههه ...

کم کم بقیه هم بهش اضافه شدن و شروع کردن به شستن قابلمه ها و تابه ها ....واقعا اولین چیزی که نیاز بود
همچین چیزی بود.....تمیزی اون آشپزخونه کثیف ...
کاری که سال ها کسی بهش توجه نکرده بود ..!!!

شوگا با ابروهای توهم سمت جیمین رفت
و مچشو محکم گرفت تا بلند بشه ....

جیمین با حرص ایستاد ...
قبل این که حرف از دهنش در بیاد و بتوپه بهش
شوگا جلوی پاش نشست و تای بالا رفته شلوارشو پایین کشید....
هیج کس حق نداشت  به اون پوست بلوری خیره بشه
بجز خودش...!!!

جیمین مات به صورت اخموش نگاه کرد ......
چرا نمیتونست هیچ عکس العملی نشون بده !!

شوگا شلنگ آب و اسکاچ رو ازش گرفت ...
و بی حرف شروع کرد به شستن قابلمه زیر دست جیمین.....

جیمین متعجب نگاهش کرد ...واقعا بلد بود بشوره ؟ .....
عجب ....

با دیدن این که بقیم دارن قابلمه هارو میشورن
نگاهش سمت
میز استیل کثیف افتاد ...جایی که برای خوردن کردن و شستن مواد وسط آشپزخونه طراحی شده بود ...

بی حرف مشمایی گرفت و چیزای پوسیده و خراب رو دور ریخت
بعدم میز فلزی و بزرگ رو تمیز کرد ....

کم کم همشون گرم شدن و جیمین بدون این که بخواد دستور بده
بقیه رو راهنمایی کرد چجوری کمک کنن تا آشپزخونه جای بهتری بشه ! ...دیوار ها با مواد شوینده ترکیبی جیمین شسته شد و کاشی های زردش به سفید تبدیل شد ...استیل میز ها و وسیله ها از تمیزی برق میزد !! ....
آروم خم شد تا سطل پر از شوینده کثیف رو برداره
که دست شوگا جلو آمد گرفتش
" سنگینه ....

جیمین سطل رو کشید سمت خودش
" ولش کن ...

ابروهای شوگا توهم رفت
" جیمین ...سنگینه میگم .....
  " سنگین تر از اینم بلند کردم ..

" خب اشتباه کردی ...!!!

جیمین حرصی تو جشماش زول زد " میگم ولش کن !!!

شوگام مثل خودش خیرش شد " تو ..ولش ..کن ...

یهو هر دو سطل رو سمت خودشون کشیدن ...
و آب بخاطر تکون شدید سطل از وسطش به بالا پرتاب شد 
و هدفش چشمای باز و عصبی آلفا بود ...

از سوزشی که یهو بهش دست داد
سطل رو ول کرد و چشماشو مالید ...

جیمین هول شده از عکس العمل سریع الفاش ...
اونم سطل رو ول کرد و نگران قدم جلو گذاشت
" خ.خوبی ؟؟ ..یونگی ؟؟

شوگا سرشو به عقب خم کرد که سیب گلوش دقیق جلوی چشمای نگران جیمین قرار گرفت

" آهه ...میسوزه ....جیمییین ...آخ...

جیمین سریع از یقه آلفا جلو کشید
تا سرش زیر شیر آب قرار بگیره ...
هول شده شیر رو تا ته باز کرد و با مشتای کوچیکش
روی صورت آلفا ریخت ...اون آب خیلی کثیف بود !!!!

" چ..چیزی نیست ...ا.ا.لان خوب میشه عزیزم ...چشماتو باز کن ..آفرین بیشتر باز کن بزار ...بزار توش ..
توش قشنگ شسته بشه ...ی..یونگی میشنوی ؟؟ با توعم .؟؟

شوگا خشک شده از صدای نگران جیمین
سریع چشماشو باز کرد
و بهش خیره شد ..باورش نمیشد نگرانش شده ! ...

یعنی ....واقعا ....هنوزم ...دوسش داشت .؟؟؟
چشماش برق زد ..جیمینش هنوزم دوسش داشت !!!

جیمین با دیدن جشماش ..دست مشت شده از آبش توی هوا خشک شده موند ...چرا هیج قرمزی توش نبود ؟! ...

یعنی ...یعنی همش نقشه.....

حرصی کوبید روی پاش که آلفا از شوک خم شد روی زمین
" آخخخخ ...جیمییین... چرا یهو رَم میکنی ؟؟؟

" منو مسخره میکنی؟؟؟؟ ...منو بگم چقدر نگرانت شدم
لیاقت نداری ....دقلکااااااار  ....

یونگی با پوزخند به رفتنش خیره شد ...
باید میزاشتش لای نون میخوردتش پسرک خوشگلشو.........
ببین چطوری با حرص راه میره کیوتک....

.
.

.

برای آخر کار شوگا با کمک پسره دیگه ای داشتن کف رو میسابیدن و بقیه رفتنه بودن تا مواد غذایی جدید اومده رو
داخل سرد خونه  بچینن .....

جیمینم با بالا زدن استیناش شروع کرد به
اشپزی برای رفع خستگی همه .......
وقت کمی داشتن پس تند تند شروع کرد به درست کردن یه پاستای آسون و ایتالیایی ......

یونگی جارو زنان از پشت جیمین رد شد
و با شیطنت بوسه ای روی گردن سفیدش گذاشت ...

جیمین بدون توجه قاشقی برداشت و مقداری از مایع پاستارو مزه کرد ......

یونگی تسلیم نشد ...خواست دستشو دور کمرش بپیچه که
جیمین خیلی هنر مندانه توی بغلش چرخید و از زیر دست آلفا سمت کمد ادویه ها رفت ...

حرصی نفسشو بیرون داد ....
و جارو رو کوبید به زمین ...این همه مثل صگ کار نکرده بود
اینجا که بی توجهی بگیره ازش !!! ....
بابا یه شوخی بود دیگهههه !! ...

جیمین بعد از ریختن ادویه های توی پاستا
اخرین هم رو هم زد ...با برداشتن تابه سمت میز وسط برگشت
تا اونو روش بزاره که با چهار جفت چشم منتظر مواجه شد ...

شوگا چپ چپ به اون بیچاره ها نگاه کرد
و تابه سنگین رو از دست جیمین گرفت و روی میز گذاشت

جیمین لباشو برای نخندیدن بهم فشار داد .....
هر چهار پسر بدون توجه به یونگی
مثل جوجه های گشنه به جیمین نگاه میکردن تا کاسه هاشونو
پر غذا کنه ...

" یکم داغه بزارید ..سرد ....هِی !!

قبل تموم شدن جملش هر چهار تا یورش بردن سمت کاسه هاشونو
و جیمین فقط میتونست حرکت تند تند جابستیکاشونو ببینه...

" هی هی آروممم ...

یونگی جلوشو گرفت آروم توی گوشش زمزمه کرد
" میدونی چند وقته غذای درست درمون نخوردن ؟
الانم که از عطر غذات داشتن کم کم بیهوش میشدن....
دیگه چه برسه به این که کاسه ای سهیمش باشن ....

وقتی دید جیمین نسبت به نزدیکشون چیزی نمیگه
سو استفاده کرد و دستشو دور کمرش حلقه کرد
و بیشتر بدن نرمشو به خودش فشرد ...
" مثل پاپی ها نگات میکردن ...فکر کردن قرار نبست از این غذا بهشون بدی ....
....فکر کنم آشپز قبلی خیلی بهشون سخت گرفته باشه ....

جیمین با فکر به زجری که این بچه ها  این مدت کشیدن
قلبش لرزید ...حتما اشپز قبلی غذاهای خوب رو برای خودش درست میکرده و ته مونده ها یا بدترینارو می‌داده به بقیه ..

چند سالشون بود مگه ...فکر کنم هم سن پسرای خودش بودن ...
شوگا با دیدن قطره اشک افتاده از چشمش ...
نگران سمتش خم شد
" جیمین ؟؟؟ گریه میکنی؟؟؟ چی شده عزیزم ؟؟؟؟

چهار پسر با لب و لوچه روغنی
خشک شده سمت اون دو نفر برگشتن ....

جیمین بی توجه به یونگی
قدمی جلو گذاشت و با آرنجش فاصله خودش و الفارو ایجاد کرد
ملاقه پر موارد رو بهشون نشون داد

"  خب ..کی تموم کرد بازم بهش بدم ...!!!

هر چهار تا مبهوت نگاهش کردن ...
چقدر لبخندش شیرین و مهربون بود...
بازم میخواست بهشون
غذا بده ؟؟؟؟ ...
این الان دوم وعده بود ؟؟
قرار بود تا چند روز غذا نداشته باشن ؟؟؟

یکیشون که  شجاع تر از بقیه بود
کاسشو دو دستی سمت جیمین گرفت
" میشه ..من بازم ...یکم ..

جیمین با لبخند موهاشو بهم ریخت
" آره که میشه ...بخورید که تا شب کلی کار داریم
برای ناهار چی درست کنیم به نظرتون ؟؟
مواد غذایی همه چی آمادست ؟؟؟

بقیه کم کم جرعت جلو آوردن کاسشونو پیدا کردن
یکیشون قبل حرف...تعظیم کرد و کاسه پر شدشو جلوش گذاشت
" بله همه موارد رو گذاشتیم توی سرد خونه ...

بار امروز مثل همیشه ....کامل بود .....

جیمین مقدار کمی برای خودش ریخت و کنارشون نشست
" خب ...معرفی نمی‌کنید هم دیگرو ؟؟

شوگا یکم چپ چپ به اینگور شدنش توسط جیمین نگاه کرد
و بی حرف برای خودش کاسه ای کشید ک کنار جیمین نشست
دلش برای دست پخت جیمینس تنگ شده بود  ..!!!

با جابستیک تیکه های قارچ رو که میدونست جیمین عاشقشه
توی کاسش گذشت و پسر بی حواس با لبای خندون داشت با پسرا صحبت می‌کرد....شوگا محو صورت ماهش خشک شده موند ...
اون جور که شیرین می‌خندید و چشماش حلالی میشد
چقدر دلش برای این حالت جیمین تنگ شده بود ...!

..چکار کنم منو ببخشی زندگی من ! ...

.
.

....جاشوا ...

پلکای پسر لرزید....آروم چشماشو باز کرد ...
با دیدن حاله تاری از پسری با موهای طلایی ...
لبخند بیجونی روی لباش نشست ...

" ا...اپا‌..ب..بلخره ....ب..برگشتی ؟! ...

هانول نگران جشماشو توی صورتش چرخوند ..
قبل این که حرفی از دهنش در بیاد ..

جاشوا پسرو سمت خودش کشید و با لبای داغش
بوسه ای روی پیشونی سفیدش گذاشت ...

" د...دلم ..برات تنگ ...شده بود ...

هانول مات پسر جذاب رو به روش شد .....

ضربان ریز قلبشو که شدت می‌گرفت حس کرد ...

با کشیده شدن توی بغل گرم آلفا
چشماش گرد شد ...

جاشوا از پشت محکم بغلش کرد و دست
تتو شودشو دورش سفت  پیچید تا از بغلش تکون نخوره ..
نفس عمیقی ...روی پوستش کشید ......
"اومم... دیگه ...حق نداری ...ا..ازم دور شی ...
د..دوست دارم ...اپا موچی من ....

قطره اشکی از گوشه چشم هانول روی بالشت ریخت ...

قلبش ‌‌‌...برای اولین بار ...لرزید ...
اونم توی وقت اشتباه ...و  جایگاه اشتباه.. ....

.
.

.

سربازی سمت آشپزخونه  اومد ...و کوبید به در آهنی...

" پارک ...ملاقات نکاهی داری ...

شوگا جوری سمت جیمین برگشت که
صدای قلنج گردنش بلند شد .....چ چی ؟؟؟
جیمین ؟؟؟ امگا خودش ؟؟؟ کدوم خری جرعت کرده بود ؟؟؟

جیمین لباشو از خجالت گاز گرفت
و آروم بلند شد .....چهار پسر مثل آدمای شکست عشقی خورده
نگاهش کردن ...پس اون امگا مهربون آلفا داشت!! ....

" پسرا تا وقتی شما بقیه آشپزخونه رو تمیز کنید من برمیگردم .....

قبل رد شدن شوگا 
مچ دستشو محکم گرفت .....

جیمین ترسیده سمتش برگشت...
خیلی عصبی بود ...رگای پیشونش برجسته شده بود ...
و صورتش از عصبانیت به کبودی میزد ...
خواست دهن باز کنه بگه کی اومده تا الفاش سکته نکنه
اما با کوبیده شدن دوباره باتوم سرباز  به در
فشار انگشتای شوگا کم تر شد ....

جیمین دستشو از مشت الفاش بیرون کشید
و سمت اتاق ملاقات راه افتاد ...
میدونست کی منتظرشه ....خودشم منتظرش بود ......

در اتاق هنوز کامل باز نکرده بود که دستش کشیده شد داخل
و کمرش با شدت به دیوار برخورد کرد و نالشو درآورد...

" آخ جاشششواااا...بیشور آروم بااااش ...دارم میام دیگه ...
چرا وحشی میشی یهوو ...آییی....

پسر بی توجه بهش سرشو توی گردن اپاش فرو کرد
و گذاشت بلخره اشکای گرمش روی پوست سفید گردنش بشینه ...

جیمین سرشو به خودش فشرد
و با دست کوجولوش کمر پسرشو نوازش کرد

" ببخشید ...ببخشید پسرکم ....

با بیشتر شدن خیسی گردنش
خودشو کمی عقب کشید
" جاشوا !! ...منو نگاه کن ؟؟ ..اینجوری گریه نکن
قلبم وایمیسه جاش ! ....

پسر عصبی عقب کشید
و یقه لباس نارنجی زندانشو توی مشتاش گرفت
" تو ...تو چطور تونستییییییییی ....چطور تونستییییییی ..؟؟؟؟؟؟

از داد بلندش جیمین چشماشو بست
و بلخره بعد چند روز بغضش تبدیل به قطره اشک شد و ریخت ..

یقه جیمینو محکم تر  تکون داد ...
" ت..تو ...تو..
تو ...تووووو خودتو از سخرههههه ...پرت کردی پاییننننن ؟؟....
آنقدر اون عوضیییییی برات مهمههههه  ؟؟؟؟

جیمین نگاهشو بین چشمای خیسش چرخوند ...
پر بود از نگرانی  و عصبانیت ...

پسرش پر بود از ترس و اظطراب ....

"خیلی ... ترسیدی ؟؟ ..

جیمینو با شدت تکون داد ...و اشکاش تند تند روی گونش ریخت

" آره .....
...سرشو با هق هق مردونه بالا پایین کرد...

" ارهههه ...هق ..ترسیدم ...ارهههههه ...خیلیییی هق ...بابااااا ..

جیمین سریع سرشو به سینش فشار داد
خودشم از گریه لرزید ....

" جان بابا ....ببخشید ...منو ببخش پسرم ...
ب..باید ..باید بلخره به خودش میومد ..

پاهای پسر خم شد و هر دو روی زمین نشستن
دیگه جون نداشت داد بزنه ...همین قدرت تا اینجا اومدنشم فقط برای دیدین جیمینش بود ...
با زور لباش پسرو توی پشتش گرفت
" انقدر ....انقدر اون عوضی برات مهمه ؟؟ هق ..
آنقدر که ...بخاطرش از جون خودت بگذری ؟؟ ..هق ...
اگر نیومد چی ؟ ..هق ..اگر نمیوممممممدددد که بگیرتتتتتت چی ؟؟؟

جیمین با لبخند اشکای روی صورت سفید پسرشو پاک کرد
" میدونستم که میاد ...مطمئن بودم پسرم ...
بلخره ...یه بارم اون باید میشکست ...یه بارم اون باید
طعم نبودن رو میچشید...یه بارم ..باید اون ترس از دست دادن رو حس می‌کرد و باید ریشه انتقام خشک شده توی وجودش دوباره جوونه میزد

جاش بدون توجه به سن و جایگاهش خودشو توی بغل جیمین مچاله کرد و بخاطر نخوردن غذا توی این مدت از سرما لرزید ...

" ا..اگر ...اگر ببخشیش....نمیبخشمت آپا....

لبخند جیمین رنگ باخت ...بخشش ؟! ..
اصلا مگه جیمین از دستش ناراحت بود ! ...
مگه میتونست از دست مردش ناراحت باشه ؟! ...
ای کاش واقعا میتونست بی رحمانه ازش دل بکنه و با توله هاش برسه .....اما نمیشد ....این قلب و این بدن و این گرگ و همه همه ...
خواهان اون مرد بود .....

جیمین صدمین بوسه رو روی چشمای بستش گذاشت
" دوست داری آپا برات غذا درست کنم ؟ ....

بدون باز کردن پلکاش از هم سرشو به نشونه منفی تکون داد ...
الان تنها چیزی که میتونست آرومش کنه بودن توی بغلش بود ...

جیمین بی حرف بدن پسرشو به خودش فشرد و موهای لختِ مشکی
افتاده روی پیشونیشو نوازش کرد ....

صدای ارومش با کمی دلخوری توی گوش پسرش پیجید

." چرا ...هاکوا ..نیومد باهات ..؟! ...

گوشه چشم نگاهی به جیمین انداخت ...
و دوباره سرشو به سینش تکیه داد ....
" از دستت ناراحته ....انقدر زیاد که نخواد تا مدت ها ببینتت .....

قطره اشک جیمین روی گونش ریخت که سریع با شونش
پاکش کرد ...

" خوبه که.. تو ...حدقل اومدی ..هوم ؟؟

جاشوا توی بغلش چرخید و سرشو توی گردن پسر فرو برد
" من فقط اومدم ...وگرنه نبخشیدمت.....

جیمین با بغض تک خندی زد ...و موهاشو نوازش کرد ..
" همینم برام کافیه عزیزم ....

بعد چند ثانیه سکوت رو دوباره شکست ...
لحنش همراه با بغض و خنده ... بود ...

...." جاش ...باید پدرتو ببنی ..
خیلی داره سعی میکنه ببخشمش......

جاش کلافه نفس عمیقی روی پوستش کشید
" مرتیکه عوضی...غلط کرده ...

عقب کشید و تحدید وار انگشتشو جلوی جیمین تکون داد
" به خداقسم جیمین ...ببینم !!!.بشنوم .!!!!..توی زندان ..!!!
..بهش رسیدی !!!! لمسش کردی !!!!..ماچش کردی !!!! .بغلش کردی !!!! ..
میسپرم بیان از کمر به پایین نصفش کنن تا دیگه نتونه باهات سکینیتتزینرنبننر...

جیمین با خنده جلوی دهنشو گرفت
" شششش ....جااااش !! پدرته هااا .....

" اون مرتیکه پدر من نیسجرنینرنینرتیتی

" ششششش ...هست ..و احترامش واجبه جاش  !! ..

جاشوا با دیدن اخم جدی جیمین
چپ چپ نگاهش کرد و بی حرف دوباره سرشو توی گردنش فرو برد ..
نمیتونست روی حرف آپا موچی عصبی حرفی بزنه !
اونم در مورد مردی که جیمینش عاشقش بود ...


( فلش بک دو روز بعد مهمونی هان  )

هاکو نگران تماس رو جواب داد
" آپااا...چرا انقدر دیر زنگ زدی سکته کردم !!!

جیمین لبشو گزید
" ببخشید عزیزم....پدرت کجاست ؟! ...

" دوستش جین ... رفته باهاش صحبت کنه ...
مطمئنن جریش میکنه تا بیاد دنبالت .....

" هاکو ...

با جدی شدن صدای جیمین پسر نگران صاف نشست

" بله آپا؟

" ممکنه من یه کاری کنم که ...زیاد صحنه خوبی برای دیدن نباشه ..
میشه ازت ...به عنوان پسر عاقل و فهمیدم بخوام
نه خودت و نه جاشوا این صحنه رو نبینید ؟! ...

قلب پسر توی سینه به تکاپو افتاد
" آپا..خواهش میکنم دست به کارای ..

" هاکو !! ...لطفا ! ...

کلافه جنگی توی موهاش زد " باشه ...نمیزارم جاشوا ببینه

قبل هر اعتراضی از طرف جیمین گوشی رو قطع کرد
چون بیشتر از این نمیتونست روی حرف جیمینش حرف بزنه ...
خودش باید می‌بود ‌.باید مطمئن میشد که اتفاقی برای اپاش نمیفته ...!!
هیچ چیزی ارزش اینو نداشت که اپاش آسیب ببینه ...

.
.
.
.


راضی نیستم برای کامنت ها و ووت ها 🫠
انگار قبلا این داستان رو بیشتر دوست داشتید 🤧
نمیدونم دوباره علاقتون رو نشون بدید دیگه
لطفا کامنت ها روی داستان ریپ بزنید تا من راحت تر باشم
شرط میزارم برای پارت بعدی ....
ووت و کامنت ها بالای ۲۰۰ ❤️


You are reading the story above: TeenFic.Net