( چپتر 47 )🙈🥬

Background color
Font
Font size
Line height

.
.
.
.
ضربه ای به در خورد
" پدر ....اونجایی؟؟

ابروهاش بالا پرید و ناخواسته نیش خندی روی لباش اومد

" بله ...

جیمین از صدای بم الفاش کنار گوشش
به سرعت از خواب پرید
" چ ..چیشده ؟؟؟

شوگا انگشتشو روی لب پف کردش گذاشت
" شش..

" پدر جیمینو ندیدید ؟؟؟
هر چی میگردم نیست .....

شوگا به چشمای گرد و خوشگلش خیره شد

پسرک تمام خواهششو ریخت
توی چشماش ...
نکنه الفاش بگه اینجان ...!!!!!

شوگا  دستشو تا مچ خیس کرد و روی صورت زیبای امگاش کشید تا رد اشکاشو پاک کنه ...
....جیمین از حس خوبش چشماشو بست ....

" اینجاست ...الان مییایم ...

صدایی از جاشوا نیومد

جیمین لباشو گاز گرفت
مطمئنن پسرش سکته کرده بود پشت در !!!

شوگا قفل درو باز کرد
و کنار کشید

جاشوا رنگ پریده جلو اومد
" آپا خوبی ؟؟ ..چرا اینجایید ؟ چرا رنگت اینجوریه ؟؟

شوگا دست جیمینو گرفت و کمکش کرد از سکو بیاد پایین  صورتش از درد جمع شد
پایین بولیز الفاشو توی چنگ گرفت ....تا آروم بشه ...

شوگا نامحصوص گودی قشنگ کمرشو مالید ...
" یکم حالش خوب نبود ....
اینجا موندیم تا بهتر بشه ....

جاشوا نگران جلو اومد
که شوگا دستشو جلوش گرفت
" خودم میارمش
بهتره بری پیش بقیه....ما الان میایم.....

جیمین لبخند مهربونی به صورت نگران پسرش زد
" خ.خوبم عزیزم ..ی..یه دل‌درد جزئیه...
تو خوب شدی ؟؟؟؟

جاشوا کلافه دستی توی موهاش کشید
و نامحصوص به شربت توی جیبش اشاره کرد
" ح.حالت تهوع هم د..داری ؟

شوگا جشم غره ای بهش رفت که پسر متوجه نشد

" حامله نیست جاشوا ...
انقدر اذیتش نکن ...!

هر دو پسر سرخ شدن ...

جاشوا هول شده دستی به گردنش کشید
" ب‌.باشه پس ..پس من میرم
ش..شما بیاید ...

با رفتنش جیمین نفسشو آسوده بیرون داد
و حرصی مشتی توی پهلو عضله ای الفاش فرو کرد
" همش تقصیر توعه که من بهش دروغ گفتممم
من ..من هیچ وقت به بچه هام ..د..دروغ نگفته بودم
کم کم داشت اشکش در میومد

شوگا دستی روی شکم نرمش کشید
که موهای نداشته پسرو سیخ کرد
" دروغ نگفتی ....اون تو الان پر از مَنه
..نباید یکم درد بکنه ؟؟

لپای جیمین سریع سرخ شد
حرصی الفاشو هول داد عقب
" ت..تو خیلی اذیتم کردیییی ...
ه.هیج وقت .هیچ وقت انقدر خجالت نکشیده بودم ...!!!

ابروهاشو بالا داد و نیش خندی زد باز ساید جیک جیکش
اومده بود بالا ...یکم اذیت کردنش که به جایی بر نمیخوره...
" بدت اومد جوجه ؟
پس کی بود ازم خواهش میکرد ؟؟
صورتشو نزدیک تر برد و از صدای نازک جیمین تقلید کرد
" یونگییی....خودتو ...میخوام ....

کم کم داشت از حرص و خجالت گوجه ای میشد
اون عروسک حتی خشمشم کیوت و خوردنی بود.. !!!

" و..وقتی آدمو توی اون وضعیت ول میکنی
چ..چه انتظاری داری هااا ؟؟
خ..خوبه م.منم همین کارو باهات بکنم ؟؟؟؟
لبای سرخش از بغض لرزید
ا.الفای ..خبیث ِ ..هق ..بد ...

ضربان قلبش از لبای آویزون و چشمای اشکی پسر بالا رفت ...
هول شده از جیمین فاصله گرفت
این دیگه چه حسی بود ..؟؟
برای چی باید صورت بغض آلود و معصوم اون پسرک
ضربان قلبشو بالا می‌برد..

پسرک با دیدن صورت شوکه آلفاش
به خودش اومد
تازه فهمید چی گفته ...!!!
انقدر اعصابش خورد بود به کل یادش رفته بود
باید خجالت بکشه و با ادب باشه ...اون الفاش بود  !!!!
کم کم داشت از شرم گریش میگرفت ...
دستای عرق گردشو به شلوارش مالید
و نگاهشو دزدید
ب..به .الفاش ..گفته بود خ...خبیث ...ک کاش نشنیده باشه ....
.
آلفا با دیدن نفسای تند شدش
به خودش اومد
حتما داره توی مغز کوچولوش خودشو بخاطر حرفایی که زده تنبیه میکنه ....دوباره نیش خندی به صورت سرخ شدش زد
روی صورتش خم شد و مجبورش کرد نگاهش کنه ...
نگاهشو بین چشمای معصومش  چرخوند

" باشه ...یه بارم تو انجام بده
البته اگر آرومت میکنه... عروسک...!

گریش به هق هق تبدیل شد ....مثل همیشه از خودش به خودش
پناه برد ..اروم توی بغل الفاش خزید
"ب... ببخشید..هق......تو ..تو خبیث هق ..نیستی ..هق

شوگا روی موهای طلایششو بوسید
" ته خشم جوجه همین بود ؟

لپاش بیشتر سرخ شد و خودشو توی بغلش فشرد
"ش...ششش...هیچی هق ..نگو ...هق..خواهش..هق ..دیگهه
ب.باز ..هق خجالت...هق ....

شوگا با خنده کمشو نوازش کرد
" باشه یاشه ...حرف نمیزنم ...شوخی کردم

با شدت گرفتن گریش
خنده بی صداش بلند شد ...
چرا ...اذیت کردن اون بچه رو دوست داشت؟!!!!

.
.
.

.
.

خدمه شروع کردن به سرو غذا

شوگا دستشو روی زانوی پسر گذاشت
و کنار گوشش پچ زد
" چرا انقدر تکون میخوری ؟
درد داری ؟

چشمای قشنگشو سمت الفاش برگردوند
و لپاش کمی سرخ شد ..
" ا..احساس میکنم راحت ..ن..نیستم ..
انگار ...انگار ...یه چیزی ...

شوگا لباشو از خنده بهم فشار داد و پرید بین حرفش
" انگار یه چیزی داخلت اذیتت میکنه ؟؟

چشماش گرد شد ...کم کم سرخ شد ...
یهو هول شده از روی صندلی بلند شد
نکنه الفاش مثل اون دفعه دستمال گذاشته براش ؟؟؟
چ..چرا ..چرا این کارو می‌کرد...اخهه.؟؟؟

نگاه همه با تعجب سمتش برگشت
هاکو نیم خیز شد " چیزی شده اپا ؟

بیشتر سرخ شد
و خشک شده سریع نشست

" ن.نه نه ..ببخشید ...

چیهوب جشماشو براشون ریز کرد
" چی تو گوشت پچ پچ میکنه
آنقدر سرخ شدی کیوتی ؟؟

شوکا با پوزخند تکیه داد به صندلیش و
به صورت رنگ پریده اون پسر خیره شد
الان چی داشت بگه ؟؟!

" من ..من یعنی ..چ..چیز خاصی ن..نگفت ...هئونگ..

جین با شیطنت سرتاپای اون بچرو برسی کرد
معلوم بود شوگا بردتش بالا...و بلا ملا سرش اورده
.سرخی گونه های تپلش هنوزم نرفته بود ...
از کی تا حالا اون بچه گربه
یاد گرفته بود برای امگاش پنجول بکشه ؟
آههه احساس پدریرو داشت که بچس راه رفتن یاد گرفتهه..!!!

صدای جیهوب جدی شد
" مهمونی نزدیکه شوگا....
یهو پقی زد زیر خنده
حامله نکنی بچرو بزار بعد از عملیات
...مطمئنم این دو تا دیگه دخترننن ..!!!

جیمین چشماش گرد شد
با بهت نگاهشو سمت الفاش برگردوند ....
این .این حرفا دیگه جی بود ...
مگه اونا چیزی می‌دونستن؟؟؟؟؟

ابروهای جاشوا و هاکو سریع توهم رفت

تهیونگ لباشو گاز گرفت مداخله کرد

" هئونگ ...سر میز جای این حرفا نیست ...
غذا سرد میشه ..فکر کنم..

قبل تموم شدن حرفش
جیمین صندلیشو عقب کشید
با ببخشید ریزی
سمت سالن اصلی دویید ...

" ایگو...خجالت کشید...جیهوب خفه شو دیگه
بچه یه لقمم غذا نخورد ....

جاش و هاکو سریع نیم خیز شدن که با صدای شوگا
مجبوری سر جاشون نشستن ....

" بشینید ....خودم میرم دنبالش ....

شوگا با گرفتن چنتا کیمپاب توی دستش
چشم غره غلیظی به صورت خندون جنگکوک و جیهوب
رفت که سریع نیشاشونو بستن ....

" بار اخرتون باشه سر به سرش میزارید ....فهمیدین ؟

دو پسر با شرمندگی سرشونو انداختن پایین
اما  زیر زیرکی میخندیدن  ....
صورت سرخ شده و چشمای گرد اون پسر خیلی باحال بود ...

آلفا با تاسف سری براشون تکون داد
بعدا تلافیشو سرشون در می‌آورد ...
.
.

دست به جیب ...کل باغ جلوشو زیر نظر گرفت ...
مطمئنن زیاد دور نشده بود....

با دیدنش که زیر درخت جمع شده
بی حرف سمتش رفت
جیمین سرشو روی پاهاش گذاشته بود ...
و آروم آروم تکون می‌خورد...
چقدر کوچولو و ریز میزه بود ...!

بی حرف کنارش نشست و پسرکو توی بغلش کشید
ضربان قلب کوچولوش سریع  بالا رفت و نفسش حبس شد
پس فهمیده بود من بغلش کردم

اروم صورتش  سمت الفاش برگشت 
چون سرشو روی زانوش گذاشته بود
لپ سفیدش پهن شده بود و لبای سرخش غنچه ای .....

" جیهوع ..ه..هئونگ ..میدونست که ..ما ..ما ..
لپاش سرخ تر شد ...و لباش آویزون
حتی فکر این که همه فهمیده بودن اون با الفاش خوابیده بود
میتونست بیهوشش کنه ...چشماش داشت اشکی میشد
اما خودشو کنترل کرد...یعنی از قیافش فهمیده بودن ؟؟

با خجالت دستی روی صورتش کشید و به چپ و راست تکونش داد
تا فکرش از ذهنش بیرون بیاد ...دیگه نمی‌خواست دوستای الفاشو ببینه ..حتی ..حتی پسراش ...

الفا نگاهشو از صورتش نگرفت " ببخشید ....

از فکر خارج شد ...
با تعجب توی بغل شوگا وول خورد  و کامل سمتش برگشت
" چ..چرا ..معذرت میخوای ی..یونگی ؟؟؟؟
ت..تقصیر ت..تو نبست که هق.. من ..من خیلی هق
..قیافم داغون هق

بدون جواب کیمپاپی جلوی لباش گرفت
" ششش...بغض نکن ...
هیچی نخوردی ....بدنت ضعیف میشه ...
پسرک با لبای اویزون  کیمپاپ رو ازش گرفت

شوگام یه تیکه از مال خودشو
گاز زد
برای ترقیب پسر به خوردن بی اراده تعریف کرد ..
" اوم ....خوشمزست.....

چشمای پسرک توی بغلش برق زد

" واقعا ؟؟؟؟

ابروهاش از تعجب کمی بالا رفت
و بیشتر جویید
" آره...خوشمزست...

چشمای طوسیش توی تاریکی شب ...پر از ستاره شد ..
.. با ذوق لبای سرخشو تر کرد
و کیمپاپ دست خودشو سمت الفاش گرفت
" ب..بازم میخوای ؟!!

ابروهاشو تو هم برد
" بخورش جیمین ...من اینو برای تو آوردم....!

پسرک بدون توجه کیمپاپ رو روی لب الفاش گذاشت
" ب..بخور دیگه ..من ..من اینو برای تو درست کردم ...
خودم بعدا م..میخورم ...

چشماش کمی گرد شد
" تو ..درست کردی ؟؟

کم کم ابروهاش توهم رفت
" تو با اون درد پاشدی غذا درست کردی ؟؟؟؟
میفهمی بدنت چقدر ضعیفه ؟
تو باید استراحت کنی و غذاهای مقوی بخوری
اصلا از صبح که من رفتم چیزی خوردنی ؟؟؟

ما همین الان سه روز ِپشت هم رابطه داشتیم
تو باید به خودت برسی ..!!! تازه هیتم بودی ..!!

پسرک از خجالت و شرم یهویی وارد شده بهش چشماش اشکی شد ...
سرشو توی بازو سنگی الفاش مخفی کرد
" ی..یونگییییی ..میشه ..میشه انقدر یادم
ن..نیاری هق که ...هق...که ..

شوگا کیمپاب رو بین لبای سرخش فرو کرد
تا بیشتر از این حرص نخوره و بغضش به گریه تبدیل نشه ...

" ششش.....انقدر جیک جیک نکن جوجه  ...
دوباره میبرمت بالا ها !

پسرک با چشمای گرد شروع کرد به جویدن
و چشم غره ریزی بهش رفت تا انقدر با حرفاش اونو سکته نده ...یعنی چی میبره بالا ...مگه میتونه دوباره ...
از فکر خودش سرخ شد و سریع سرشو به چپ و راست تکون داد ...

هنوز کامل کیمپاپ رو قورت نداده بود
که شوگا بی حرف پسرو روی دستاش بلند کرد
و سمت عمارت رفت ...

چشماش گرد شد و ترسیده بولیز الفاشو توی مشت گرفت
تند تند شروع کرد به جوییدن تا بتونه حرف بزنه

شوگا نیم نگاه جدی به جشمای گرد و لپای پرش انداخت ....
" مثل سنجاب منو نگاه نکن
گرگم گازت بگیره پای خودته ! ...

لپای سفید و تپلش از حرکت ایستاد و نفسش گرفت...
با چشمای  گرد و شوکه  به نیم رخ  سرد شوگا  خیره شد 
الفاش ...گفت ..مثل سنجاب ..شده ؟!!!

یهو با خجالت سرشو توی گردنش فرو برد ...
تا صورت قرمزش مشخص نشه
چرا ..چرا انقدر اذیتش می‌کرد !!!!!

نیش خندی روی لبش نشست
پسرک کیوتشو باید همین جوری ساکت می‌کرد...

بدون توجه به صورتای شکه شده افراد توی خونه
جیمینو مستقیم سمت آشپزخونه اصلی برد ...

خدمه با یهویی وارد شدش
ترسیده هینی کشیدن و  سریع تعظیم کردن

" ا...ارباب ....چ..چی شما رو به اینجا کشونده ؟
از غذای امشب راضی نبودید ؟؟

شوکا با ابروهای درهم پسر
سرخ بغلشو روی صندلی نشوند و وقتی از نفس کشیدنش مطمئن شد با عصبانیت سمت خدمه برگشت

" نصف غذاهای امشبو که امگای من درست کرده بود ...
مگه بهتون نگفتم اجازه ندید کار کنه .؟؟؟

پسرک بازم دست از جوییدن برداشت و چشماش گرد صد
پس ..پس الفاش گفته بود ؟

یه خدمه با پرویی جلو اومد
" ا.اما ارباب بزرگ ..گفته بودن ...جیمین شی باید مثل ما ..

شوگا کوبید روی میز که همه از ترس پریدن
حتی خود جیمین...

بلخره کیمپاب لعنتی رو قورت داد
و لپ گاز گرفتشو مالید ...

سریع دستمالی توی لپش پیچوند
تا از خون ریزی بیشترش جلوگیری کنه
و ترسیده نگاهشو به صورت عصبی الفاش داد

" ارباب بزرگتون رفته به عمارت
کوهستای "خودش" از این به بعد دستورات " این عمارت " با منه
نبینم دیگه سرپیچی صورت بگیره
فهمیدییین ؟

همه ترسیده تعظیم طولانی کردن
" بله ارباب...

بدون این که از لحن جدیش کم کنه
دوباره دستور داد
" یه سینی از تموم غذاهای امشب با مخلفات زیاد
همین الان آماده کنید ...سریع

" چشن ارباب..

بی حرف کنار جیمین خشک شده نشست
به چشمای براق از اشک و لپ تپل شدش نگاه کرد ...

" هنور نخوردی ؟

به خودش اومد ...با پلک کوتاهش دو تا قطره درشت اشک
از چشمای طوسیش پایین ریخت ...
سریع به پایین خم شد
و پاکشون کرد " ب..ببخشید ..ببخشید ..

شوگا کلافه دستی توی موهاش کشید
یعنی این همه سال هیج کس نبود تا اینجوری ازش دفاع کنه !
اون پسر کم کسی نبود ...اما این همه سال باعث شده بود
خودشو در حد یه خدمتکار بدونه ؟؟
معلومم نبود پدرش دقیقا با اون پسر چکار کرده
که انقدر نحیف و بی جون مونده ....

بی حرف بدن کوجولوشو کشید توی بغلش
و موهاشو نوازش کرد ....
و با فاصله زمانی کوتاه
روی شونش کوبید
" اگر ...گریه ..باعث میشه ناراحتیت کم بشه و خالی بشی
پس ..گریه کن ...گریه کن جیمین.....

هق هق ریز پسر بلافاصله بعد حرفش شروع شد
قلبش از مظلومیت پسر گرفت ....
خودشم جدیدا خودشو درک نمی‌کرد
اما اون پسر خیلی معصوم و زخم دیده بود ...
توی این مدت که این همه اذیتش کرد
فقط دوست داشت با خجالت زده کردنش
فکر گذشته سختی که داشته رو از سرش بیرون کنه
ولی مگه میشه هیفده سال سختی رو جبران کرد ..

جییمین بعد چند دقیقه عقب کشید
به لک خیس پیرهن الفاش که از اشکاش
تشکیل شده بود دست کشید ...
" ببخشید.هق ...لک شد ...بده برات هق ..میشورم ...

شوگا دست کوچولوشو توی دستش گرفت
و نوک انگشتی که مارکشو داشت بوسید
بازم لرزش ریز بدن پسرو با چشماش ظبط کرد
و پوزخند ریزی گوشه لبش نشست ...

" جیمین ...این همه خدمه هست ...
وظیفه اوناست که بشورن ..نه ارباب این عمارت !

لبای سرخشو کمی آویزون کرد
" میشه هق ..لباس و غذای تورو ..هق ..من بشورم و درست کنم ؟
دست بخت منو دوست نداری ؟؟

لبخندی به چشمای اشکش زد
بعضی موقعه ها فکر می‌کرد هنوز بزرگ نشده
که هنوزم یه بچه سیزده چهارده سالست
که انقدر معصوم و مهربونه ...
بچه ای که هنوزم بعد گذشت این همه سال
بازم دوسش داره ...
واقعا ...انقدر لیاقت دوست داشته شدن از طرف اون بچزو داشت ..؟

دوباره روی انگشتشو بوسیده و شاهد لرزیدنش شد
" به شرطی که خودتو قوی و تپل کنی ...
میدونستی من از امگای تپل خوشم میاد ؟؟

لپاش صورتی شد
اما چشمای معصومش کنجکاو و با کیوتی جلو اومد 
"  تپل خ..خوشت میاد  ؟ ی..یعنی
من ...من  تپل شم ..د‌‌.دوسم داری  ؟

شوگا از سوالش شکه شد ...
لبشو با مکث تر کرد ...
به دوست داشتن اون پسر ...اصلا فکر کرده بود ؟!

اون بچه خیلی معصوم و پاک بود ...
حتی ..خیلی زیبا و مهربون ....
اما عشق و علاقه ...!
فکرش فعلا درگیر اون پرونده کوفتی بود ...شاید بعد از اون
جور دیگه ای بجز امگا و همسر به اون پسر نگاه میکرد

با گذاشته شدن مخلفات شام جلوشون
بی حرف چابستبک رو دستش داد ...بی ارده این جمله از بین لباش خارج شد ....
" اگر تموم این غذاها رو بخوری بهش فکر میکنم جوجه ...

چشماش از ذوق برق ریزی زد ...

شوگا دستی روی گونه سفیدش کشید
اون بچه خیلی خوردنی و کیوت بود....
با احساس سفتی چیزی زیر انگشت شستش
ابروهاش توهم رفت
" لپت ....چرا انقدر باد کرده ؟ ..

جیمین از حالت خشک شده دراومد
و دستی روی گونش کشید
" ا.این ...آها این ...من ..لپو گاز گرفتم ..د..دستمال گذاشتم
خونش بند بیاد ..

سریع پشتشو به صورت متعجب شوگا کرد
و دستمال خونی رو از گوشه لپش درآورد...

ابروهای الفا به سرعت توهم رفت
" چقدر خون اومد ؟؟ چکار کردی با خودت ؟؟
  نگران فک کوچولوشو گرفت
و گوشه لبشو کشید تا محل زخم رو ببینه...
جیمین از خجالت سرخ شد ...

" چقدرم بد گاز گرفتی
حواست کجا بود ؟؟؟؟

جیمین با خجالت  کمی عقب کشید
که شوگا از پشت سرشو گرفت
و بیشتر بهش نزدیک شد

" تکون نخور ببینم چقدر پارش کردی .....
چشمای جدیشو به تیله های طوسی فراریش داد
"دقیقا کدوم قسمت جمله
مواظب خودت باش برات نامفهومه که انقدر بلا سر خودت میاری ؟

پسرک خندش گرفت ...

شوگا با احساس خنده ریز اون پسر
لپشو ول کرد و آروم عقب کشید

" چیز خنده داری گفتم ؟

خنده ریزش بلند شد ...
الفاش چقدر بامزه میشد وقتی حرص میخورد...

شوگا با ابروهای درهم دست به سینه به خنده اون عروسک خیره شد ...قشنگ میخندید ...صداشم حتی قشنگ بود
اما ...برای چی داشت میخندید ؟؟؟
حرص خوردن من براش خنده داره ؟؟

تیکه گوشتی بین لباش فرو کرد
" انقدر نخند ...چیز خنده داری نگفتم ...

جیمین با زور خودشو کنترل کرد
و تیکه ای برنج خورد ...
.
.
.
.

الفاش تمام مدت کنارش نشسته بود و وقتی جیمین عقب می‌کشید
با ابروهای درهم بهش تذکر میداد ....

دیگه احساس می‌کرد
داره میترکه....زیر چشمی نگاهی به شوگا انداخت

" م.من ..من برم ...

شوگا پوفی کشید
و خودش دست به کار شد
برگ کاهویی برداشت
و لاش تیکه گوشت و سبزیجات گذاشت

جیمین به دستای قشنگ الفاش که
براش اون کاهورو میپیچید خیره شد
بهش گفته بود چقدر دستاش خوشگله ؟
رگای برجسته دستاش با هر بار جمع و باز شدن دستش
بیشتر برجسته میشدن ..و خودنمایی میکردن ...

دست بی اراده روی سینش نشست
صورتش از درد جمع شد ..
خواهش میکنم...آروم تر ...اون اینجاست .....

شوگا لقمه کاهو پیچ شده رو سمتش گرفت
با دیدن صورت رنگ پریدش کامل سمتش برگشت
" چیزی شده ؟ حالت بد شد ؟؟

پسرک هول کرده سرشو به چپ و راست تکون داد
و برای جواب ندادن با سوالاش سریع لقمه رو بین لباش پیچوند ...

چشماش کمی گرد شد ..
" خیلی ..دوست داری از اینا ! ..

پسرک از خجالت دوباره سرخ شد
با لپای باد کرده آروم سرشو بالا پایین کرد ..

شوگا گیج شده سری تکون داد و برگ دیگه ای برداشت
" باشه ...بازم برات درست میکنم ...
فقط ‌..اروم تر بخور ...

بیشتر سرخ شد
و سرشو انداخت پایین
قلب بیجنبش بازم داشت اذیتش می‌کرد...

شوگا نیم نگاهی به لپای هلوییش انداخت
لباشو تر کرد بازم  اون بچرو میخواست
اما نباید اذیتش می‌کرد

لقمه دیگه ای جلوی لباش گرفت
پسرک بین لباشو فاصله داد
و بی حرف از دستش خورد...

بی اراده خیره لبای روغنی سرخش شد
لحظه ای تمام اطراف توی سکوت فرو رفت
و فقط جیمین بود که با لپای سنجابیش
داشت از غذا می‌خورد
چرا بازم قلبش از معصومیت پسر
ضربان گرفته بود !!!

با سر و صدای خدمه
نگاهشو از پسر برداشت و با عصبانیت سمتشون برگشت
" چرا انقدر سر و صدا میکنید ...چیشده ؟

" ارباب ...ارباب بزرگ برگشتن ...

ابروهاش بالا پرید

بی حرف سمت جیمین برگشت ...
نگاهش دیگه برق نمیزد ...
پر شده بود از ترس و نگرانی

خم شد دستای کوجولوشو گرفت
" جیمین ....من هستم ....باشه !....

.
.
.
.

خب خب چه خبرا !!! 🤭
دلم براتون قد سوراخ جوراب مورچه شده بود ...☹️
این اولین و آخرین استراحت بود ...من بدون شما نمیتونم 🥺
باید بهم انگیزه بدید توی این مدت چیز خاصی نتونستم بنویسم 🫠
خب ...مثل همیشه نظراتتون رو می‌شنوم و با ووت هاو کامنتاتون انگیزه میگیرم 🙈
( اسمرالدو )
وای بچه ها اسمرالدو رو یکم نوشتم...
میترسم اپش کنم نتونم براتون زود زود پارت بزارم
اگر بین پارتا هفته ای فاصله بیفته .....نمیخونید ؟ 🫠


You are reading the story above: TeenFic.Net