(چپتر 4 )

Background color
Font
Font size
Line height

فقط خدامیدونست اون شب تا صبح چه بلایی سر جیمین اومد
از نگرانی گوشه دیوار کز کرده بود و خواب به چشمش نمیومد

بازم قول پسراش قول نبود
صبح شده بود ...جیک جیک پرنده ها مثل همیشه
خوشحالش نمی‌کرد
آفتاب تابیده روی زمین مثل همیشه شادش نمی‌کرد

یعنی چه کار مهمی میتونست توی این چهار ساعت باهاشون داشته باشه‌...؟

بدنش از سرما خشک شده بود و جیمین حتی اگر خودشم میخواست
نمیتونست بره روی تخت منتظر پسرا بمونه

بعد یک ساعت با باز شدن آروم در اتاق به صورت گیج شده جاشوا که توی اتاق دنبال جیمین می‌گشت خیره شد

" ج..جاشوا ..

صدای به حدی ضعیف و ترسیده بود که خودشم نشنید
دوباره سعی کرد ...قبل بسته شدن در

" جاشوا

پسرک وقتی دید صداش میاد با اخم در اتاق رو کامل باز کرد

هاکو هم با چشمای قرمز پشتش وارد اتاق شد
معلوم اونام تا الان بیدار بودن

هر دو با دیدنش سمتش رفتن
صورتشون گرفته بود ...
" چرا اینجا نشستی ...

جاشوا بازوشو گرفت که صورتش از درد جمع شد و هیسی کشید

" آ..آروم...بدنم ..خشک شده ...

هاکو اخمی کرد و آروم دستشو زیر زانوها
و بعد پشت شونش گذاشت و بلندش کرد

از درد قطره اشکی روی گونش ریخت
اما بی توجه به خودش سوالی که مثل خره داشت میخوردتشو پرسید " چ..چکارتون داشت ؟!

هاکو آروم پتو رو روی بدن سردش کشید و خودشم کنارش دراز کشید ...

به عادت بچگیشون هر دو از دو طرف چسبیدن بهش و سرشونو روی سینش گذاشتن ...

" جیمین موهاشون نوازش کرد
وقتی این حالت بغلش میکردن یعنی از موضوعی ناراحت بودن ...
سعی کرد از در مهربونی وارد بشه تا قفل دهنشون باز بشه
و بفهمه از چی ناراحتن ...

" حالش خوبه ؟!

°° نه

" باز قلبشه ؟!

°° اهوم ...

" خیلی بدتر شده ؟

این دفعه هاکو آروم سرشو بالا پایین کرد

جیمین دست از نوازش موهاشون بر نداشت
پسرکاش حق داشتن ناراحت باشین
اون پیر مرد هر چقدرم با جیمین بد بود
اما هیچی برای نوه هاش کم نزاشت

ماشین ..خونه...پول ...حتی گاهی محبت

فقط زیاد ابراز احساسات بلد نبود و توی انجام قوانینش سخت گیر بود ...

°° جیمین  ...

" جانِ جیمین ...

°° ' اون ' قراره بیاد ....

ضربان قلب جیمین بالا رفت یرای چند ثانیه نفسش گرفت
چقدر خوب بود که بچه هاش انقدر توی فکر بود که حواسشون به قلب بی جنبش نبود

' چون ...حال پدربزرگ خوب نیست داره میاد ؟!

•• آره....فقط ...به خاطر همین ‌‌.

پس بگو دلیل اصلی این همه ناراحتیشون
اومدن ' اون ' بود ...

جیمین آروم خم شد پیشونی هر دوشونو بوسیده
بیست سالشون شده بود
هیکلشون دو برابر جیمین بود
اما جوری الان خودشونو توی بغل جیمین مچاله کرده بودن که
انگار همه اینارو فراموش کردن و برگشتن به سن
سه سالگی
که دقیقا بعد رفتن ' اون '
پسرای فهمیدش توی اون سنم
غمگین بودن ...اما یه قطره اشکم نریختن
پدری نکرده بود در حقشون که بخوان ناراحت رفتنش باشن
حتی اون زمانم فقط جیمین بود و جیمین ..

°° چرا رفت ؟!

این سوالی بود که هر وقت هاکو حالش خوب نبود
از جیمین می‌پرسید...

وقتی درساشون سخت میشد
وقتی به خاطر شیطنت از طرف پیری تنبیه میشدن
وقتی مریض بودن
وقتی درد داشتن ...
جیمین مثل همیشه جواب تکرایشو داد ...

" یه موقعه هایی ....آدم احساس میکنه
داره از درون میمیره ...
برای نجات خودش
تصمیم میگیره از همه چی دور بشه

برای اولین بار جاشوا در جوابش سوال پرسید

" یعنی ما براش انقدر بی اهمیت بودیم ؟!

جیمین چشمای غمیگنشو بوسید

تموم این هیفده سال تمام تلاشش این بود که بچه هاش
نسبت به ' اون ' احساس تنفر نداشته باشن
واقعا انتظار نداشت دوسش داشته باشن یا اگر دیدنش پدر صداش کنن
فقط دوست نداشت ازش متنفر باشن !!

سعی کرد از یه در دیگه وارد بشه
" شما الان چند سالتونه ؟

هاکو آروم زمزمه کرد " بیست

" الان آمادگی...بچه دار شدن داری ؟!

میدونست پسراش خیلی فهمیدن
بچه دار شدن  فقط آوردن و  بزرگ کردنش نیست
این که تو بتونی قبول کنی یه موجود تورو پدر صدا کنه و تو وحشت نکنی پس بیفتی خودش یه آمادگی مهمه !

هر دو سرشونو به چپ و راست تکون دادن

اون دو تا به عنوان بچه های لوس شده
زیر دست جیمین
تنها فکر ذکر این روزاشون
بازی با پلیستشن و شرط بندی سر مسابقات مچ اندازی
و ته تهش خوندن کمی درس برای پاس شدن و داشتن مدرک مورد نظر برای اداره شرکت های زنجیره ای پدر بزرگشون بود !
حتی فعلا نیازی به موجود چندشی به نام دوست دختر یا پسر نداشتن
که نیاز به محبت کردن و خرج کردن براش داشته باشن !

اگر یه روزم احساس کمبود محبت میکردن
بغل جیمینشون براشون باز بود
جوری لوسشون کنه که تا ده سال آینده نیاز  نداشتن به دوست دخترشون  تمدید بشه !!!

جیمین با دیدن جوابشون لبخندی زد و دو باره موهاشون رو نوازش کرد
خم شد توی صورتاشون
انگار که یه چیز یواشکی و جالبی رو بهشون بگه ...

" ' اون ' وقتی شما دو تا شروع کردین به راه رفتن !!
فقط ۱۶ سالش بود !!!!

چشمای بادومی دو پسر خوابیده روی پاش گرد شد

جاشوا با حیرت روی تخت نشست
و دوباره به صورت زیبا و لبخند قشنگ جیمین خیره شد

" ش..شونزده ؟ کی وقت کرد یاد بگیره ! کی وقت کرد بزنه
کی بچه شد اصلا !!!

لپای جیمین از این همه بی حیا بودنش سرخ شد
" شششش...آروم...اینجا دیوارا گوش دارن...

هاکو هم تعجب کرده بود اما بر خلاف جاشوا اونجوری بروزش نمی‌داد...بیشتر ابروهای خوشگلش از فکر تو هم بود

" جیمین ...تو همیشه از اون برامون میگی
کسی که مارو به دنیا آورد...چرا در مورد اون چیزی نمیگی ؟!
واقعا کسی انتظار نداشت مادر صداش بزنه
اون از بچگی هم میگفت هم پدر هم مادرش جیمینه
شاید به دنیاش نیاورد ...ولی بزرگش کرد ...پر اهمیت ترین کار
صورت جیمین تغییری نکرد

" فکر می‌کنید وقتی خودش اون موقعه انقدر بچه بوده
اون دختر دیگه چند سالش بوده
احتمالن اونم نتونسته با مادر شدن توی اون سن کنار بیاد برای همین فرار و به قرار ترجیح داد ...چون منم تا حالا ندیدمش!!

قلبش توی سینه ضربان گرفت

ولی یادش اومد برای اولین بار ...' اون ' رو با قیافه پریشون
و دو تا بچه به بغل دید
بچه هاش از گشنگی گریه میکردن و صورت سفیدشون
سرخ شده بود ...

جیمین با همه بچگی و ناآگاهیش
تونست بچه ها رو آروم کنه

وقتی آلفا دوباره به صورت سرد همیشگیش برگشت
در جواب سوال جیمین
فقط  یک کلمه حرف زد " از این به بعد تو بزرگشون کن 
اینا ...بچه های منن ...

پسرک  اون شب با صورت پر اشک
بالای سر بچه ها بیدار موند
حتی آسمون هم اون شب به حالش گریه میکرد

اما از فرداش یه آدم دیگه از اتاق خارج شد
اونا بچه های الفاش بودن
مگه میشد دوسشون نداشته باشه وفتی پدرشون رو می‌پرستید

جاشوا سری تکون داد.... ناراحتی برای پدر مادری که تا حالا ندیده بودنش ..!! واقعا چیزی نبود که جیمین بهشون یاد داده باشه
پس سریع از جو غم بیرون اومد
و حالا مثل دو تا توله گرگ با چشمای براق نگاهش میکردن

" چیه ...چرا اینجوری نگاهم میکنید !!

هاکو با اخم دست جیمینو صفت گرفت

" من میتونم با نبودن مادرم کنار بیام
با بی مسئولیتی پدرم کنار بیام
اما جیمین ....هیچ وقت نمیتونم با رفتن تو کنار بیام .
باید قول بدی تا آخر باشی

جیمین بهت زده خیرش موند
یه جای کار اشتباه بود
بچه هاش نباید تا این حد وابستش میشدن
تن خسته جیمین این وسطا کم می‌آورد
اونوقت سر بچه هاش چی میومد ؟!

جاشوا با دیدن سکوتش نگران توی چشماش ناراحتش خم شد

" تو ...میخوای تنهامون بزاری ؟؟؟
میخوای ازدواج کنی ؟ دوست داری بچه های خودتو بزرگ کنی ؟؟!! ما اذیتت میکنیم ؟ دیگه دوستمون نداری ؟؟؟؟
جیمین ...واقعا میخوای تنهامون بزاری؟؟

جیمین اشک ریخته روی گونشو پاک کرد و محکم صورت نگران پسرشو به سینش چسبوند
" نه دیوونه من ....از این که .شمام مثل من همین حس رو دارید گریم گرفت
ازدواج چیه بابا
من بدون ازدواج دو تا پسر آلفا دارم که مثل کوه پشتمن

نفس آسوده هر دو آلفا بیرون اومد
" پس ‌‌...قول بده عاشق هیچ کس نشی
چون نمیتونم قول بدم اگر با یه آلفا ببینمت گردنشو نشکونم !!

جیمین با لپای سرخ از تخت اومد پایین" ب‌..بسه بسه این بحث کثیف رو ول کنید گشنتون نبست ؟!

با برق عجیب چشماشون پوفی کشید
" شد من یه بار این سوال رو بپرسم شما بگید نه !!

دیگه نزدیک ساعت شیش بود
کسی اجازه خوابیدن نداشت
باید بیدار میشدن و سر میز حاظر میشدن
آخ عمارت اگر دست جیمین بود
همون اول قانون مسخرشون رو برمی‌داشت
یعنی چی !! شاید یکی نتونسته تا صبح بخوابه
یعنی نباید تا شب بخوابه ؟؟؟



.
.
.

آروم از پله ها پایین اومد
با دیدن تکاپوی خدمه ...ابروهاش بالا پرید
هاکو و جاشوا دو طرفش از پله ها پایین میومدن
" چه خبره ؟!

" برای مهمونی چند هفته دیگه از الان دارن تدارک می‌بینن
فکر کنم پدربزرگ حدود ۵۰۰ نفر رو دعوت کرده

جاشوا حرفشو ادامه داد " ۵۰۰ نفر از خانواده های سر شناسی مافیایی ....مثل این که میخواد محموله بزرگی رو با مهمونی پوشش بده ...
عنوان مهمونی هم کرده' اومدن پسراش بعد این همه سال از قربت'

.اره جون عمه نداشتم ....آخه تو گور داری که بخواد کفنم داشته باشه .؟؟

دهن جیمین باز موند
با اخرین جمله حرصی  جاشوا
صدای خندش بلند شد

هاکو رسم عادت خونسرد دستشو از جیبش درآورد  و پشت کمر جیمین گذاشت تا از خنده به پشت پخش نشه ...

" وای پسر ...خیلی خوب گفتی ....ای دلم درد گرف...
با داد پیری ...خنده روی لباش خشک زد

" ساکتتت ...صدای نحستو توی عمارت من بلند نکنننن
امگاا

هر دو آلفا با اخم جلو اومد که جیمین سریع دستشون رو گرفت
تا یه موقعه حرفی نزنن

کمی خم شد " ببخشید ارباب مین ...

پیر مرد انگار امروز از دنده چپ بلند شده
چون حتی حواسش نبود جلوی نوه هاش داره با جیمین بد رفتاری میکنه ...

" زانو بزن ...

قلب جیمین فشرده شد ...

نفس عصبی دو پسرشو میشنید
با شنیدن آوایی اعتراضی که از دهنشون خارج شد

سریع به عقب چرخید و با نشون دادن خشم
خودش برای ساکت شدنشون

دهن دو پسر رو بست ...
پسراش حرف گوش کن بودن

جیمین هنوز کامل زانوش رو خم نکرده بود که با صدای
جنگکوک متعجب سرشو بلند کرد

" بس کن پدر..... از جای دیگه عصبی هستی
سر جیمین خالی نکن ...

آلفا اصیل براق شد سمتش
" چرا ازش طرفداری میکنی
نکنه تورم خامممم کرده !!
مثل این دو تا احمق ...

جاشوا طاقت نیاورد... صداشو بلند کرد 
" جیمین  هیج ربطی به پسرای تو نداره
اگرم میبینی اینجاست
به خااااااطر اینه کهههه جزو خانواده ماعهههه

جیمین نگران سمتش رفت و دست مشت شدشو گرفت
و توی صورتش زمزمه کرد  " خواهد میکنم عزیزم آروم باش
اون پدر بزرگته...قلبش مریض...

هنوز جملش تموم نشده بود که با داد

جنگکوک هر سه وحشت زده سمتشون برگشتن

" پدررر

پیر مرد با صورت گرفته از درد
روی قلبشو فشار داد

" این....پسرو از جلو چشمام.... دور کنید
....نمی‌خوام......ببینمش ...سریععع..

جاشو پوزخند عصبی زد
و با گرفتن دست جیمین اونو سمت سالم غذا خوری کشید

" مردت خرفت ...جیمین تو نباید در برابرش ساکت بمونی
به خدا همین فردا وسیله هاتو جمع میکنی از این عمارت لعنتی میریم دیگه نمیخوام اینجا بمونی و به خاطر ما این همه تحقیر رو تحمل کنی ....
چشمای جیمین با حرفش سیاهی رفت
و اگر هاکو از پشت نگرفته بودتش پخش زمین میشد

دو پسر نگران نشوندنش روی کاناپه
" خوبی ؟؟؟

جیمین با چشمای براق اشکیش بهشون خیره شد
" ازم ...هق ...نخواید برم ...من نمیتونم ..هق ...ب..بدون شما ...
زندگی کنم ..هق ...چرا همش همین بحث رو پیش می‌کشید؟؟؟
هق ...

دو پسر پشیمون نگاهش کردن
" ب..باشه جیمین ...باشه فقط دیگه اینجوری گریه نکن
من ...معذرت میخوام

هاکو اشکای جیمینو آروم پاک کرد
" منظور جاش این نبود فقط تو بری
ما هر جا بریم با هم میریم جیمین ...

با حرفش آروم گرفت
" پس فردا مهمونیه....

جیمین سمت جاشوا برگشت
و با صدای خشدارش لب زد " لباس دارم ...چیزی نمی‌خوام

دو پسر بی حرف سری تکون دادن
هر موقعه برای خودشون خرید میرفتن
برای جیمینم سه چهار دست خرید میکردن چون به دلایلی که نمیدونستن جیمین زیاد بیرون از خونه نمیومد

" میخواین بریم استراحت کنیم ؟!
امروز دانشگاه نرین ...

هر دو سری تکون دادن
و  بی حرف بلند شدن

جیمینم پشتشون راه افتاد

با ایستادن جاشوا بی حواس خورد به کمرش
" آخ...جاشوا ...کمرت از سنگ درست شده ؟!

با نشنیدن صدای ازشون
آروم از پشتش دراومد

با دیدن آدمی که جلوش ایستاده

شک زده موند ....
زیبا و فریبنده
تنها چیزی که میشد وصفش کرد

با لبخند جذابش جلو اومد

" سلام ...کیم سوکجین هستم ...همکار اون دو تا دوقلوعم
شما دو تا ....فکر کنم باید جاشوا و هاکوا باشید !!!

سه پسر با نشونه ادب تعظیم کردن
اما صدای هاکو سردی همیشگیشو حفظ کرده بود
" بله ....عموها طبقه بالا هستند
الان میگم صداشون کنن....

جین خنده جذابی کرد
" چقدر بزرگ شدید ....
به جیمین خیره شد ....و شما ؟!

جاش کمی جیمینو به خودش نزدیک تر کرد
و همون ابتدا موضع خودشو نسبت به اون مرد نشون داد

اما جیمین با لبخند مهربون همیشگیش
جوابشو داد " من جیمین هستم ...خوشبختم از دیدنتون

صورت پسر به وضوع بعد از شنیدن اسم جیمین شک زده شد
اما تغییری توی لحن شادش به وجود نیومد

" همچنین ....

هاکو خدمه ای که داشت رد میشد رو صدا زد
تا زود تر عموهاشو خبر کنن
اما صدای بمی جلوشو گرفت

" نیازی نیست من خودم اومدم ....





.
.
.

جاش با لبخند فیکی کنار جیمین استاده بود
و از مشروب دستش می‌خورد

جیمین کمی روی پاهاش ایستاد تا به گوش پسر برسه
" برو یکی رو طور کن انقدر چسبیده به من واینسا اینجا
درخت دراز   !!!!!

جاش بی اهمیت بهش دستشو دور کمر باریکش حلقه کرد
مثل خود پسر خم شد کنار گوشش زمزمه کرد
" با این لباس کوفتی که تو پوشیدی
میترسم نیم متر ازت فاصله بمیرم
بدزدنت ....

لپای جیمین از بیشرم بودن پسر سرخ شد
از حرص پاشه کوتاه کفششو روی کفش براقش فشار داد
" خجالت بکش ..مگه من بچم ..
لباسم چشه مگه  !!
تو زیادی حساسی !!!

جاش پوزخند آرومی زد و فشار دستشو دور کمرش محکم کرد
بیشتر حرصش از خودش بود که درک نمی‌کرد چرا جیمین باید
انقدر توی لباس به این ساده ای بدرخشه
و نگاهارو خیره خودش کنه

پسرک آروم از بین دستاش لغزید
و فاصله گرفت
" باید برم آشپزخونه ببینم همه چیز آمادست

جاش سری تکون داد و با فاصله گرفتن جیمین ازش
دوستاش سریع دورشو گرفتن





کوک به شونه ته ضربه زد
" اونجا رو ببین ....بلخره ولش کرد

تهیونگ صحبتشو با جین تموم کرد و سمت برادرش برگشت
" چه گیری دادی تو به اونا ....

" آخه روابطشون برام جالبه ...
جیمین باید از اون دو تا متنفر باشه
اما عاشقشونه
اون دو تا لوس مغرور ...به هیچ کس محل نمیزارن
اما همش تو کون جیمینن
ببین تورو خدا

تهیونگ دوباره برگشت سمت اونا
جاشوا که سرگرم دوستاش شده بود
در عوض هاکو کنار جیمین بود و داشت براش چیزی رک به صورت جدی توضیح می‌داد

" دوست دارم ببینم روابطشون در حد پدر پسریه یا ....

با ضربه جین به شکمش خفه شد
صورت همیشه خندون هیونگش اخمی بود

" یااا ...هیونگ !!!!

" نباید اینجوری پشتش حرف بزنی
اون همسره یونگیه !

کوک پوزخند زد " ول کن هیونگ اون یه ازدواج صوری بود
مطمئنن هیونگ حتی اسم اون پسرم یادش نیست !!

تهیونگ سری به نشونه تایید حرف برادش تکون داد
" ولی ....یه چیزایی این جا مشکوکه

دو پسر دیگه از جنگ چشمی خارج شدن و جدی شدن

" چی مشکوکه ؟!

" پدر ....با این پسره جیمین ....خیلی بد رفتار میکنه ....

ابروهای دو پسر دیگه بالا رفت

تهیونگ نمی‌دونست بقیشو بگه یا نه
تردید داشت اما آروم زمزمه کرد
" احساس میکنم کارای پدر
فقط چیزایی که ما ازش میدونیم نیست
اون ....

با همهمه یهویی جمعیت

سه پسر نگاهشونو سمت سِند برگردوندن

.
.

به میز بزرگ سالن نگاه کرد
همه چیز آماده و موحیا بود

آروم عقب گرد کرد برگرده که خورد به کسی
سریع برگشت تا معذرت بخواد
اما با دیدن پسرش
آروم شد
" ترسوندیم ...

هاکو با اخم برگشت سمت خدمه
اونا سریع متوجه شدن و با سرعت از آشپزخونه خارج شدن

" چرا تنهایی ....جاش کجاست؟!
مگه نگفتم هر جا میری یکی از مارو با خودت ببر ؟!!
اینجا پر از آدمای خطرناکه
اگر چیزیت بشه چی ؟؟ کسی اذیتت نکرد ؟؟؟

جیمین تمام مدت با لبخند به صورت عصبی پسرش خیره بود

" شششش...من خوبم عزیزکم ..
جاش تا همین الان پیشم بود
خواستم بیام ببینم همه چیز هست یا نه

هاکو دست جیمینو گرفت و به بیرون از آشپزخونه کشید
" این چیزا وظیفه تو نیست

جیمین بین نگاه خیره بقیه پشت هاکو سمت میز غذاخوری سالن رفت
نگاه سوراخ کننده دخترا و حسادتشون به جیمین
باعث خندش شده بود
اونا اگر میفهمیدن جیمین هیچ مانعی براشون برای نزدیک شدن به هاکو یا جاشوا نیست
مطمئنن اینجوری نگاهش نمیکردن و به جاش میومدن دستاشو میبوسیدن تا پسراشو راضی کنه با اونا قرار بزارن ...

هاکو جلوی میز ایستاد و بین نوشیدنی های الکلی
آب پرتقالی دست جیمین داد

پسرک ابروهاش بالا پرید
" هعی ....چرا آب پرتقال ...منم الکلی میخوام

ابروهای قشنگش تو هم رفت و صورتشو جذاب تر کرد
" نه ....نباید مست شی ...خطر ناکه ...

پسرک لباشو آویزون کرد " هاکویی...تولوخدا

" نه جیمین ....اصرار نکن تو
بد مستی .....امشبم خطرناکه

جیمین چشماشو براش چرخوند و به اطراف نگاه کرد
" مگه کین اینا که انقدر شما میگید خطر ناکن ...
مگه روسا و شریک های شرکت های معروف نیستن ؟!

هاکو نگاهی به اطراف انداخت
تا کسی متوجه متوجه حرفاشون نشده باشه
" هیس‌...غذا چی میخری برات بکشم؟!

جیمین چشم غره ای بهش رفت
معلوم بود نمیخواد جواب بده
خودشم حوصله نداشت تعتوشو در بیاره
بی حرف به غذاها نگاه انداخت

با دیدن غذای مورد علاقش
بازو هاکورو با ذوق فشار داد
" برام سوشی بکش ....با ...با یکم ...اومم..یکمم استیک

هاکو سری تکون داد و هر چی جیمین خواسته بود رو براش کشید

" خودت چی؟!

" من سیرم ...بعدا میخوردم

جیمین دیگه چیزی نگفت
و بی حرف سمت میز غذا خوری رفت

هاکو دوست نداشت با گفتن این که اونا فقط یه شورکای ساده نیستن جیمینو بترسونه
همه اونا خلافکاران و مافیاهای بزرگی بودن که با شرکتاشون فقط تونسته بودن کاراشونو لاپوشانی کنن
جیمین پاک و معصومش نباید متوجه این چیزا میشد ...



-------------
آماده ورود نقش اصلی هستین ؟!!!


You are reading the story above: TeenFic.Net