.
.
.
.
نفسش بالا نمیومد ...
" ا..پا ...ا...اینا...خون ..خون ...نیست ...
مگه نه ؟ ...بابا ....
تورو خدا....
باباااااااااااااااااااااااا
.
.
.
.
از صدای داد خودش
از خواب پرید
کسی به سرعت بغلش کرد
از رایحه بهشتیش متوجه شد جیمینه.....
"...ششش.....
خواب بد دیدی عزیز دلم ...
آروم باش ...
قطره های اشکش گردن جیمینو خیس کرد
" ت..تو ...تو داشتی ..آپا....
پسرک سریع عقب کشید و اشکای روی گونشو پاک کرد
" ششش......فقط یه خواب بود......
دیگه بهش فکر نکن عزیزم ....
آپا اینجاست ...
پسرک توی تاریکی
عقب کشید تا از خوب بودن جیمین مطمئن بشه
باورش نمیشد همه اون صحنه های ترسناک خواب بوده باشه
خواب نه ...یه کابوس ....
" خ.خواب بود ؟!
از کی خواب بود ..
واقعا ..چیزیت... نشده... !!!
جیمین پالتویی که دور پسر انداخته بود
رو مرتب کرد
" ....همین که توی ماشین نشستیم
تو خوابیدی عزیز دلم ...
یادت نیست ؟!
سرتو گذاشتی روی پاهام خوابیدی ....
جاشوا کلافه دستی توی موهاش کشید
" چرا زود تر بیدارم نکردی ...
ناراحت گونه استخونیشو نوازش کرد
" منم با زمزمه آخرت بلند شدم ...
وگرنه زود تر بیدارت میکردم
ببخشید عزیز دلم......
آپا رو ببخش
کلافه دوباره دستی توی موهاش کشید ...
" چند ساعته این توییم ؟!
چرا این این فاکی انقدر یواش میره ...
" فکر کنم شب شده دیگه...
با تکون دیگه ماشین
بی حرف جیمینو توی بغلش کشید
و دستاشو مثل محافظ دورش پیچید تا نتونه تکون بخوره
" همین جا بمون ...
چشماش گرد شد
" چ..چکار میکنی جاش !!!
" دیگه نمیزارم بلایی سرت بیاد
پس سر جات بشین
و منو عصبی نکن ...
جیمین یکم جاشو روی پاهاش درست کرد
" ا..الان پدرت بیدار شه...زشت میشه ...
ب..بزار من پایین .....
" هیسسس ...به اون چه ربطی داره؟!!!!!
جیمین آروم شد
بی حرف سرشو روی سینش گذاشت
و رایحشو نفس کشید
" حالا ...خواب چی دیدی ؟!
" اصلا نمیخوام دوباره یادش بیفتم ...
پس ازم نپرس.....
با بوسه یهویی و محکمش روی غده رایحه جیمین
پسرک شکه شده رایحش آزاد شد
نفس عمیقی از بوی بهشتیش کشید
و به سرعت آروم شد ...
جیمی خنده ریزی توی بغلش کرد
و آورم وول خورد
قلقلکش اومده بود ...
" یااا...به .خودم بگو...خودم برات رایحمو آزاد میکنم ...
اینجوری نکن جاشش..
جاشوا بی اهمیت به حرفش
جیمینو بیشتر توی بغلش فشرد
و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت ...
" رفتیم عمارت ...باید گل سلطنتی پرورش بدیم ...
ابروهاش بالا پرید
" چرا...یهویی !؟!
قطره اشکی از گوشه چشمش روی موهای جیمین افتاد
" آره...یهویی ....
.
.
.
.
با باز شدن در آهنی کابین
شوگا سرشو از دیوار آهنی بلند کرد
" رسیدیم....
بی حرف سری تکون داد و
سمت بقیه برگشت
با دیدن جسم ظریف جیمین
روی بدن جاشوا
کم کم ابروهاش تو هم رفت ..
جیمین با احساس
سنگینی نگاهی روی خودش
چشمای خابالودشو باز کرد ......
الفاش بالای سرش ایستاده بود
کمی گیج شده نگاهش کرد ...
چرا ...انقدرعصبی ....
با یاد آوری وضعیتش
خواست هول شده بلند بسه
که زانوش خورد به جایی که نباید....
و دوباره روی پسر افتاد
جاش داد بلندی کشید و از خواب پرید
" اخخخخخخ..بابااااااا
ترسیده از روش بلند شد
" هینننن
پسرک مثل جنین
توی خودش جمع شد ....
جیمین به کل شوگا رو فراموش کرد
نگران شونه های جاش رو گرفت و سمت خودش برگردوند
" وای.واییی...جاشش....ببخشید
ببخشیدددد عزیزممم......
خیلی دردت گرفتتتت ؟؟؟؟
" .آییییییییی.... اپاااااااا......دارم میمیرمممم
کم کم داشت اشکش در میاومد
" جانمم..جانم عزیزم ...ب.ب.خشیید ..حواسم نبود ...
با دست تند تند زیر شکم پسرشو نوازش زد
...ب...بزار ببینم... هق.....بزار اپا ببینه ...
خیلی.. درد ..میکنه ..نه ..هق ؟؟؟!!!
شوگا سریع مچ دستشو گرفت
" ..چکار داری میکنی جیمین !!!
با اخم جدی سمت پسرش برگشت
" خودتو جمع کن جاشوا ..
دیدم محکم نخورد .....
جاش با نفس نفس ..سرشو بلند کرد
" آیی...بابا ..چرا ..الکی ..میگی ...خیلیم محکم بود.....
جیمین با بغض دستشو از دست شوگا درآورد
و دوباره سمت پسر برگشت
" هنوزم ..هق..درد میکنه ؟؟؟..هق ..
میخوای آپا روش فوت کنم خوب بشه هق ؟؟؟
شوگا عصبی دوباره مچ دست جیمینو گرفت
و بلندش کرد
" یعنی چی روش فوت کنم جیمین
دیوونه شدی ؟
اون یه آلفای بالغه !!!
جیمین با بغض سمت پسرش که داشت ازش دور میشد
برگشت
" ی..یعنی چی ؟!
برای همین زیاد دردش گرفت ؟؟؟ هق ..همش تقصیر من بود ...
چیزیش نشده باشه بچم ...
شوگا از کمر پسر گرفت
و یهو اوردتش پایین
که باعث شد
چشماش از ترس گرد بشه ....
ابروهای الفاش به شدت توهم بود
و کلافه دستشو توی موهاش میکشید
یهو برگشت سمت پسرک
که جیمین از ترس
بالا پرید
" یعنی من اگر اونجا نبودم
واقعا میخواستی همچین کاری کنی ؟؟؟؟؟؟
پسرک ترسیده قدمی عقب گذاشت
" چ..چکار...؟
" جیمین ...اون یه پسر بیست سالست ؟؟؟
بد تر ...اون یه الفاعههه !! میفهمی اینو !!!
دستی به گونه خیسش کشید
" خب ..خب ...بچم ...درد..داشت ...
" جیمین ...اون دیگه بزرگ شده !!!
دیگه یه بچه کوچولو نیست
که بتونی پوشکشو عوض کنی
اون یه آلفای بالغه !!!!
" من ...من ...قبلانم این کارو کردم ...ب..بخدا
..باعث شده بود..
د..دردش کم بشه ....
شوگا از شک زمزمه آرومش
لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کرد ...
رایحه عصبیش کم کم داشت اوج میگرفت
قدمی یه امگا نزدیک شد که باعث شد
پسرک ترسیده عقب بره تا جایی که
بچسبه به بدنه ماشین
" تو ....الان ........
...چی گفتی ؟! ...
جیمین از حرفی که زده بود پشیمون شد
چشمای قرمز شده و ترسناک آلفا
چیزی نبود که بشه از کنارش ساده گذاشت...
" ر..ر..روش ...ف..ف.فقط ...ف..فوت...
با مشت محکم شوگا که کنار گوشش روی
دیوار آهنی فرو اومد
چشماشو از ترس رو هم فشار داد و خفه شد
صدای آروم هاکو ...نجاتش داد
" پدر ...میشه یه لحظه بیاید ...
شوگا نگاه مرگ باری به جیمین انداخت
که باعث شد لباشو از ترس گاز بگیره
چشماش اشکی شد ....
الفاش ...چقدر روی پسرش حساس بود ...
بلخره با دورش شدنش
نفسشو اسوده بیرون داد
میخواست خفش کنه !!
هاکو سمت جیمین حرکت کرد
اخماش کمی توهم بود
" خوبی جیمین ؟!
پسرک سرشو بالا آورد
" ا..اره...جاشوا خوب شد ؟!
" اهوم ....نباید جلوی پدر اینجوری میگفتی ...
کلافه چتری های طلاییشو بهم ریخت
لباش آویزون شد ...
" خب.....من چه میدونستم...
...انقدر روی پسرش ...حساسه ...
هاکو پالتوشو درآورد و دور جیمین پیچید
" اشتباهت همین جاست ...
اون رو تو حساسه ...نه جاشوا...
پسرک از شک چند ثانیه به جشمای جدیش خیره شد
ضربان قلبش کم کم بالا رفت
واقعا ...الفاش ....بخاطر اون ...عصبی شده بود ؟!
نه بخاطر ..جاشوا؟!
با اومدن جاش و شوگا سمتشون
سرشو پایین انداخت
تا صورت سرخ شدش معلوم نباشه ...
باورش نمیشد ...
حتما هاکو ...اشتباه میکرد ..آره..اشتباه میکرد...
صدای بم الفا شدت ضربان قلبشو بیشتر کرد
" باید بریم فرودگاه ...
سه ساعت دیگه یه هواپیما به سئول پرواز میکنه ...
هاکو به خیابون خلوت نگاه کرد
" تا فرودگاه چقدر راهه ؟!
" نیم ساعت ...
هر سه پسر راه افتادن
تا بتونن تاکسی گیر بیارن توی تاریکی شب
حرف جاشوا توی ذهنش تکرار میشد...
واقعا الفاش بخاطر اون اینجوری عصبی شده بود !؟
با پیچیدن دستی دور کمرش
سریع سرشو بلند کرد
دیدن نیم رخ جدی و هنوز کمی عصبی شوگا برای
شدت گرفتن ضربان قلبش کافی بود ....
" با سر پایین راه نرو
میفتی ...
لپاش بیشتر سرخ شد ...
الفاش ....حتی حواسشم بهش بود ....
این دیگه....زیادی بود برای قلب بی جنبش ....
.
.
.
.
.
.
سئول ...9:00 am
" شوگر ...چقدر طول کشید تا برگردی!
" ماشین خراب شد ...
پک عمیقی به سیگارش زد
چقدر دلش برای نیکوتین تنگ شده بود ...
با یاد آوری چشمای طوسی امگا
و لبای سرخش
دود سیگارو بیرون داد ...
اون پسر داشت نیکوتینش میشد .......
بازم تا صبح خوابش نبرده بود
به محض رسیدن به سئول
اومد بود خونه مخفی ...
هر وقت این پرونده حل میشد
میتونست آروم بشه و بعد هیفده سال
یه خواب آروم داشته باشه...
کنار خانوادش
با صدای نامجون از فکر خارج شد ...
"باید اون پسرو به یه عنوان بیاریم
توی شرکت ....
تا دلیل قانع کننده ای برای رفتن به عمارت هان داشته باشه !
نظرت چیه آگوست!؟
شوگا دود سیگارشو بیرون فرستاد
" اون با من ...
فقط کافیه یه مدت توی شرکت رفت و آمد کنه
تا توجه هارو جلب کنه ....
جین سرشو تکون داد ...
" مدارک اصلی توی گاو صندقشه
وقتی جیمین تونست وارد اتاق بشه
درو قفل میکنه
و برات وقت میخره تا بتونی در گاو صندوق رو باز کنی !
جیهوبم سری تکون داد
" من و نام حواسمون به دوربینا هست
برات حدقل یک رب زمان میخریم......
خیره شد به آسمون خراشای جلوش
" فقط سه دقیقه نیاز دارم
جشمای جیهوب برق زد
" آههه آگوست......وقتی اینجوری صحبت میکنی
قلبم برای خفن بودنت می تپه !!! ...
با حرف هوسوک
چشمای بی حالت شوگا سمت جین برگشت
" نوبت دکتر گرفتی ؟!
" آره....برای هفته بعد وقت داد ...
سیگارشو توی جا سیگاری خاموش کرد
" همین امروز میرم ...
سه پسر با تعجب به مسیر رفت شوگا خیره شدن
" وا د فاک ....اگر انقدر عجله داشت
دیگه من چرا وقت گرفتم !!
نامجون کنار جین نشست
و نقشه خونرو نشون داد
" ولش کن هیونگ ... اینجا رو ببین.....
.
.
.
.
نگهبان با دیدن شوگا
در اصلی رو باز کرد ....
بعد از طی کردن مسافت طولانی باغ
ماشین رو جلوی پله های اصلی نگه داشت و پیاده شد
به سرعت پله ها رو تا اتاق جیمین بالا رفت ...
با ندیدن جیمین توی اتاقش اخماشو توهم کشید
تک تک اتاق جاشوا و هاکو رو هم گشت
" کجا بود !
با رد شدن خدمتکاری سریع بازوشو گرفت
دخترک بیچاره هول شده سمتش برگشت
" ب..ب..بله ...ارباب ...
" جیمین کجاست !
" ا..ایشون ...ت.توی اشپزخونه.....
دست دختر ترسیدرو ول کرد
و با عصبانیت از پله ها رفت پایین
چرا هنوز پاشو اونجا میزاشت
اون همسر ارباب این عمارت بود ...
نه خدمتکار که بخواد به اشپزخونه رفت و امد کنه ...
با شنیدن صدای حرف زدن
بی ارده دم در مکث کرد ...
پسراهم اونجا بودن ...
.
.
.
.
جیمین پنکیک رو توی تابه برگردوند
و سمت بجه ها برگشت
" خب ...خب ...هر کی زود تر ..دستشو بلند کنه
تا جواب سوال منو بده ...
ایم پنکیک مال اون میشه ....
جاش نالون پاشو به زمین کوبید
" اپاااا ....تو از قصد دو تا دوتا درست نمیکنی تا منو زجر کش کنی
تو که میدونی اون خرخون همیشه زود تر جواب میده
باباااا من گشنمههههه ...
جیمین خم شد بوسه ابداری روی گونه سفیدش گذاشت
که آلفا رو ساکت کرد
" پسرک باهوش من ....
حالا خوب گوش کن تا جواب منو بدی
دو پسر با جشمای مشتاق منتظر موندن
تا سوال جیمینو بشنون
هر دو داشتن سر بهترین بودن و اون پنکیک وانیلی
با هم رقابت میکردن
...
" خب ...اگر توی مکانی گیر افتادیم که آب برای خوردن نبود
چکار میکنیم ؟؟؟
دست هاکو مثل سیخ رفت بالا و تند تند تکونش داد
" من بگم ...من بگم ...
کلا ابهت الفاییشو گذاشت کنار و سعی کرد
به دهن باز خدمه توجهی نکنه
الان گشنگی مهم تر بود ...
جیمین کفگیرو سمتش گرفت
" خب ...شرکت کننده سمت راستتتت بگه..!
مین هاکواااا
پسرک با ذوق صاف نشست
و قبلش پوزخندی به صورت حرصی جاشوا زد
" خب ...اگر توی کویر مونده باشیم و آب نباشه
دنبال خاک کمی مرطوب شده یا جایی که گیاه رشد کرده باشه
میکردیم
اگر خاک واقعا نم دار و کمی نمکی باشه
مطمئنن زیرش چاه آبه
پس با یک متر کندن بهش مرسیم
جیمین پنکیک پف کردرو با کلی تزئین توت فرنگی و موز
جلوش گذاشت
و بوسه ابداری از گونش گرفت
" آفرین هاکوای من ....
جاشوا پاهاشو با تیک عصبی تکون داد
" سوال بعد !
جیمین مواد پنکیک دوم رو ریخت
" خب ...برای آتیش درست کردن توی جنگل یا کویر
چکار میکنیم !؟؟؟
جاش سریع کوبید روی میز و ایستاد
که جیمین از ترس پرید
" مننننن ..مننننن بگممممم منننن ...
" جاشوا...آروم تر ...قلبم وایستاد
بگو عزیزم .....
پسرک صرفه ای کرد و خودش مصلت شد
آروم سر جاش نشست
فقط منتظر یه لقمه چپ کردن اون پنکیک
خوش مزه بود
" اِهِم ...با فندک ....
باد جیمین خوابید ...
" همین ؟ ...برای همین انقدر ذوق کردی.؟
جاش چشماشو گرد کرد
" با چی دیگه آتیش روشن میکنن
با فندک دیگه ؟؟!!!
یه تای ابروی امگا بالا رفت
" اونقت اگر فندک نداشتی چی ؟!
جاش با حسرت
به پنکیک خیره شد
" اگر فندک نداشتیم ...خب ....از سرما میمیرم ..
نتیجه میگیریم همیشه فندک تو جیبامون باشه ..!
جیمین چشن غره ای بهش رفت
" نخیر اگر فندک نباشه .....
با پیچیدن رایحه آتیش زیر بینیش
حرف توی دهنش ماسید
الفاش .....کی اومده بود ؟!
شوگا حرف جیمینو کامل کرد
" اگر فندک نداشته باشی
میتونی با جرقه سنگ و داغ کردن چوب با سابشش روی سنگ
شعله درست کنی ...!
جیمین با چشمای براق از خوشحالی
هول شده برگشت سمت گاز ...
از دیشب که توی فرودگاه تنهاشون گذاشته بود
تا الان استرس اینو داشت
که دیگه بر نگرده
ولی حالا
برگشته بود ...
" ا..آلفا...ک.کی اومدی ...
دوست داری ...پنکیک بخوری ؟!
ت..تازه درست کردم ...
شوگا راس میز نشست
و نیم نگاهی به خدمه در حال کار انداخت ...
داشتن کارشونو میکردن
اما زیر چشمی حواسشون به این سمت بود
بشکنی زد " ....همه بیرون ...
خدمه سریع تعظیم کردن و بیرون رفتن
جاشوا از خداخواسته لم داد روی صندلی
" جیمینی پنکیکمو رد کن اینور ...
پسرک سریع بشقاب رو جلوش گذاشت
به کل یادش رفت اون جواب اشتباه داده ...
و نباید پنکیک بخوره
جیمین زیر نگاه آلفا سرخ شد
ولی پنکیک بزرگی توی تابه درست کرد
و سریع وسایل تزئینات رو خورد کرد
شوگا به مهارت خورد کردنش خیره شد
اون پسر اشپز ماهری شده بود
با قرار گرفتن بشقاب پنکیک جلوش
به پسراش حق داد که بخاطرش با هم رقابت کنن
قبل این که جیمین ازش دور بشه
از مچ ظریفش گرفت
به صندلی کنارش اشاره کرد
" بشین ...کارت دارم ...
پسرک از خدا خواست با لپای صورتی روی صندلی نشست
شوگا تیکه ای از پنکیک رو برش داد
و با ریختن عسل روش
جلوی لبای جیمین گرفت
" اشپز نباید اول خودش مزشو بچشه !
پسرک بی ارده بین لبای سرخشو فاصله داد
و پنکیک رو جویید
اوم ...خوب شده بود
..
شوگا تیکه ای برای خودش جدا کرد
" خیلی به اشپزی علاقه داری ؟!
دوست داری سرآشپز بشی !
جیمین خنده آرومی کرد
" من فقط ...د.وست دارم ..برای شما غذا درست کنم
شوگا ابروهاشو از طعم خوبش بالا داد
" اوکی ...ولی اگر خواستی ...
میتونم حمایتت کنم ...
جاش با جشماری ریز به صورت خجالت زده جیمین نگاه کرد
آروم به پاش کوبید
اینا کی انقدر صمیمی شدن !
جیمین تکونی خورد
سمتش برگشت
پسرک با اخم به بشقاب خالیش اشاره کرد
جیمین چشماشو توی حدقه چرخوند
و نیم خیز شد ...
شوگا آروم دستشو گرفت ...
پسرک پاهاش لرزید
دوباره نشست ...چقدر دست الفاش گرم بود ...
" جیمین میخوایم بریم جایی
میشه آماده شی همراهم بیای
جاشوا مشکوک نگاهش کرد " کجا ؟
شوگا بدون نگاهی به پسر
منتظر بود جیمین چیزی بگه ...
جیمین با دیدن نگاه منتظرش
سرشو تند تند بالا پایین کرد
" ب..باشه...الان... آماده میشم ...
هاکو آخرین تیکه پنکیک رو خورد
و با تشکر کوتاه بلند شد
" پدر من میرم شرکت ...
پس ...امروز شرکت نمیاید
..پرونده هارو میارم خونه تا پایینشونو امضا کنید ...
شوگا بی حرف سری تکون داد .
.
.
.
.
میدونید که انگیزه ادامه من فقط فقط کامنتای قشنگتونه
پس بی نصیب نزارید این جانب رو 🫠💋
بوستون دارم 🤕🌈
You are reading the story above: TeenFic.Net