سوم شخص.
یونگی روی مبل توی تاریکی نشسته بود...ب مبل تکیه زده بود و و ب سقف زل میزد..از وقتی برگشته بود فقط ب مکالمه ای ک امروز داشت فکر میکرد..هزاربار امروز رو مرور کرده بود...و هزاربار پشیمون شده بود ، لعنتی ،لعنتئ
لعنتی...لعنتــــی...مشتی روی زانوش زد و بلند شد.
گند زده بود...باید ی کار دیگه میکرد تا اینقدر فکر نکنه....
با صدای در ب طرفش رفت و در رو باز کرد.
یونگی با حس رایحه نعنا کنار رفت و اجازه داد الفا وارد بشه.
ایرین پلاستیکی ک دستش بود رو روی میز جلو میز گذاشت و کنار یونگی نشست.
چشمای یونگی قرمز بودن ،رگ های قرمز چشم هاش خستگی و خشم رو القا میکردن...لباس هاش هنوز همون هایی بود ک امروز توی بلو مون تنش بود.موهایی ک حالت داده شده بودن الان اینقدر بهشون چنگ زده بود ک هرکدوم ی ور بودن،عینکش رو در اورده بود و دستاش رو روی چشماش گذاشته بود.
با صدایی ک بم تر از همیشه شده بود برای دختر زمزمه کرد.
-اگر اومدی راجب امروز حرف بزنی برو بیرون.
ایرین دستی ب پیرسینگ گوشش زد.
+اگر راجبش حرف نزنی درست نمیشه ک هیونگ.
یونگی تظاهر ب نشنیدن کرد و سرش رو ب پشت مبل تکیه زد و چشم بست.
+بالاخره ک ی روز میگفتیش هیونگ...حالا چ امروز چ فردا...اصل مطلب رو بچسب.
یونگی سرش رو بلند کرد و ب دختر زل زد...عینکش روی چشماش نبود و هال تاریک بود...
-کی گفته من اصلا میخواستم بهش بگم؟؟
آیرین ابرو بالا انداخت و کمی ب آلفا نزدیک تر شد.
+یعنی چی؟؟؟نمیخواستی بگی؟؟!
یونگی پر حرص دستی توی موهاش کشید و دوباره ب پشت لم داد و چشم بست.
-یعنی همینی ک شنیدی... نمیخواستم بگم،دلیلی برای گفتنش نداشتم ...اصلا میگفتم ک چی بشه؟؟
ایرین با دهنی ک باز مونده بود ب مرد زل زد.
+یعنی چی؟؟خب دوستش داری نباید یعنی اعتراف میکردی و حرف دلت رو میزدی؟؟
یونگی لبش رو ب دندون گرفت تا چیزی ب دختر نگه...الان حتی حوصله خودش.رو هم نداشت.بلند شد و عینکش رو زد ظرف غذایی ک دختر اورده بود رو برداشت و ب طرف اتاق رفت.
-گفتم ک اگر اومدی راجب امروز حرف بزنی برو بیرون.... بابت غذا هم ممنون...
در اتاق رو پشت سرش بست.
غذا رو روی میز کارش گذاشت و روی تختش ب پشت افتاد کفش هاش رو بیرون آورد و عینکش رو روی پاتختی گذاشت.از توی پاتختی قرص خوابی ک بیشتر مواقع استفاده میکرد رو در اورد و بیدون اب یکی رو خورد.ب پشت دراز کشید،ساعدش رو روی چشمهاش گذاشت و سعی کرد بی توجه ب چیزی بخوابه.
ایرین نگاهی ب راهی ک یونگی رفته بود کرد...نمیخواسته بگه....تنها چیزی ک توی ذهنش ریپیت میشد،نمیخواسته بگه....نمیخواسته بگه...بلند شد و ب طرف در رفت...خارج شد و بیصدا در رو بست تا مزاحم مرد نباشه...هرچند ک کمی پیش احتمالا ناراحتش کرده بود.
.
.
.
.
.
.
ساعت از یک شب گذشته بود و بتا جوان هنوز توی بلو مون بود...کافه اونقدری بی صدا و خلوت بود ک بتا بتونه فکرکنه .پسر و دختری ک هر دو بتا بودن روی صندلی گوشه پنجره بزرگ کافه نشسته بودن و داشتن خیلی عاشقانه با لبخند و نگاه های شیفته بهم نگاه میکردن.
بتا هم عادت داشت با هه جین جایی نزدیک ب پنجره بشینه و ساعت ها دختر رو نگاه کنه ک با عینک بامزه ای توی لپ تابش تایپ میکرد...بی وقفه و مداوم.گاهی دختر عادت داشت عینکش رو روی موهاش،بالای سرش بزاره.
گاهی دختر برای ساعت ها فقط ب مانیتور زل میزد و گاهی همزمان ک تایپ میکرد با دست دیگش امریکانو ی مورد علاقش ک جیمین براش اماده کرده بود رو میخورد.
توی اون مواقع بتا جوان فقط نگاهش میکرد،نمیخواست مزاحم کارش شه...,چقدر دور و مسخره ب نظر میرسیدن.
ایرین بیصدا اومد ک کنارش نشست...دست زیر چونش گذاشت و ب بیرون چشم دوخت.
-بوی هیونگ رو میدی.
ایرین لب هاش رو با زبون تر کرد و چیزی نگفت...
-هیونگ چطور بود؟؟
ایرین ب بتا نگاه کرد.ب چشم های رییسش نگاه کرد...
شبیه ب چشمای یونگی بودن...قرمز و خسته.
+نمیدونم...ب نظر خودت چطور باید باشه؟؟!
بتا اهی کشید و پیشونیش رو روی میز گذاشت.
اه....بهتر از این نمیشد،موضوع ب اندازه کافی پیچیده بود،زندگیش همینطور هم مزخرف بود.
-تو اصلا کمک نمیکنی دختر.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.نامجون بعد از اومدن ب خونه دوش کوتاهی گرفته بود خانوم لی رو مرخص کرده بود و از بیون خواسته بود تا پوشه ها و مدارکی ک نیاز ب توجه داشتن رو براش ایمیل کنه...تنها راه حلی ک میشناخت کار کردن بود.
+چرا اینقدر تلخ؟
الفا همینطور ک چشم هاش رو بسته بود جوابش رو داد.
-ذهنم کمی مشغوله.
سوکجین بوسه ای نزدیک ترقوه مرد زد و همون جا رو مکید و با زبونش خیس کرد.
+مشغول چی؟؟؟
الفا نفس عمیقی کشید... رایحه قوی امگا ی مغلوب زیر بینیش بود و تا مغزش رفته بود...
-چیز مهمی نیست...فقط راجب سوک و مهمونی و پدر و مادرم همین.
امگا نمیخواست الان راجب اونها چیزی بشنوه.
لیسی ب گردن مرد زد .نامجون رو دور زد و روی پای الفا نشست.
دستاش.رو دور گردن الفا حلقه کرد،قوسی ب کمرش داد و باسنش.رو روی عضو الفا کشید.
دست نامجون روی پهلوهای سوکجین نشست.چشم باز کرد و مستقیم ب چشم های امگا زل زد.
امگا لایق بهترین ها بود.
سوکجین سرش رو نزدیک سرد نامجون برد و روی لب های مرد لب زد.
+شاید من بتونم کمی حواست رو پرت کنم...ها؟؟نظرت چیه؟؟
امگا لبش رو گاز گرفت و لبخند دلربا و اغوا کننده ای زد.
نامجون ب چشم هایی ک با ظرافت تمام ارایش شده بودن زل زد...زیبای وحشی.
-چ چیزی باعث شده ک هنوز با من بمونی سوکجین؟؟
الفا با صدای بم شده اش زمزمه کرد.امگا دست مرد رو از روی پهلوش جدا کرد و اون رو روی قلبش گذاشت.
قلب امگا محکم زیر دستش میزد...تند و سریع.
امگا دست مرد رو گرفت و پشتش بوسه ای زد.
+چ دلیلی محکم تر از عشق میتونه وجود داشته باشه؟!چ دلیلی باعث این ضربان قوی میشه؟؟؟
نامجون دستش رو از توی دست امگا بیرون اورد و اون رو روی صورتش گذاشت.سرش رو جلو برد و لب هاش رو ب لب های امگا رسوند....شروع کننده بوسه ای بود ک مزه
تاسف میداد...لب پایین امگا رو توی دهن کشید و اون رو مکید.
امگا چشم بست و با لذت توی دهن آلفا اهی کشید...امگا متقابلاً شروع ب بوسیدن نامجون کرد...زبونش رو وارد دهان مرد بزرگتر کرد و جای جایش رو مزه کرد.
الفا دست دور کمرش انداخت و جلو تر کشیدش.
دستی ک روی صورت امگا مونده بود رو نوازش وار تکون داد و بار دیگه لب های نرم و خواستنی امگا رو لیسید و مزه کرد.
نامجون اروم لب هاشون رو از هم جدا کرد و پیشونیشون رو ب هم وصل کرد ...هر دو نفس نفس میزدن...الفا چشم هاش رو بسته بود و ب دنبال اون امگا........
نامجون بوسه ای ب پیشونی امگا زد .حس مزخرفی سرتا پاش رو گرفته بود....از قبل هم میدونست همه چیز رو میدونست...اما نمیخواست بهشون فکر کنه،اما حالا ،بعد از تمام چیزهایی ک اون بتای بادومی بهش گفته بود...نه نمیتونست....ب هیچ وجه نمیتونست .
امگا از این حسی ک خیلی وقت میشد تجربش نکرده بود داشت لذت میبرد...لبش رو گاز گرفت و لبخندش رو مخفی کرد...مردش،الفاش،عشقش ...شاید همه چیز داشت ذره ذره درست میشد....
امگا دستش رو از زیر پیراهن الفا داخل کرد و شروع ب نوازش شکم شیش تکه و عضلانی مرد کرد...
نامجون اما اونقدری غرق در فکر و خیال هاش شده بود ک ذره ای شهوت حس نمیکرد.
نامجون دست روی دست سوکجین گذاشت و متوقفش کرد.
-الان ن عزیزم....
جین دستش رو بیرون اورد و سرش رو تکون داد...لبخند کوچیکی زد و سرش رو روی سینه الفاش تکیه زد.
خب همین هم براش غنیمت بود....یاد گرفته بود ک صبور باشه....کمی بیشتر صبر میکرد....
الفا دستی روی پیشونیش گذاشت و محکم فشار داد...سردرد داشت....امشب قرار بود شب درازی باشه....
.
.
جیمین شب رو توی کافه گذرونده بود،پشت میزی ک دیشب نشسته بود ،نشست و از ایرین درخواست قهوه کرد .لپ تابش و تمام دفترهای حساب کافه جلوش بودن...چشمهاش روی نوشته ها بودن اما ذهنش جایی دنبال هیونگش میگشت....هر وقت مشکلی براش پیش می اومد اولین کسی ک سراغش میرفت یونگی بود..اما حالا ک خود هیونگ مشکل بود سراغ کی میرفت؟؟؟
+کمی وقت داری صحبت کنیم؟؟
جیمین نگاهی ب هه جین کرد....برای چی برگشته بود؟
جیمین کلافه دستی توی موهاش کرد و ب صندلی جلوش اشاره کرد.هه جین تشکری کرد و رو ب روی جیمین نشست.
ایرین بهشون نزدیک شد....نگاهی ب دختر کرد...هه جین نگاهش رو از ایرین گرفت و ب جیمین داد...ایرین قهوه ی جیمین رو جلوش گذاشت و بدون گرفت سفارش دختر میز رو ترک کرد انگار ک اصلا اونجا نیومده.
-چی میخوای هه جین؟؟
هه جین موهاش رو پشت گوشش زد ....گونه هاش گل انداخته بودن...
+تو جواب چیزی ک دیروز بهت گفتم رو بهم نگفتی!!
جیمین ب قهوه اش نگاه کرد و پوزخندی زد.
-واقعا هه جین؟؟
دختر لب هاش رو روی هم فشار داد.
+میدونم چقدر رقت انگیز ب نظر میام...میدونم،ولی من واقعا پشیمونم...اما هر کسی میتونه ی شانس دوباره داشتهباشه.
جیمین نگاه بی حسی ب دختر کرد...هیچشکی درش نبود ک بتا هنوز ته قلبش کمی حس برای دختر داشت...اما بعد از دیروز همه ی اون احساسات مسخره ب نظر میرسیدن...
-متاسفم هه جین ک ازدواجت دوامی نداشت...اما بیشتر از تاسف کاری ازم برنمیاد...تو فرصت خودت رو داشتی،و خرابش کردی...من ی بار با راه دادن تو توی زندگیم ،زندگی رو برای خودم و کسایی ک دوستشون داشتم سخت کردم.
بتا جوان فقط میتونست هیونگش رو تصور کنه.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
-فکر نکنم بازم بخوام اون اشتباه رو انجام بدم.
هه جین دست هاش رو مشت کرد...ایندفعه هم قرمز شده بود ،اما ن از خجالت...از عصبانیت و تحقیری ک حس میکرد.
+من اشتباه بودم؟؟بخاطر یونگی اینجوری میگی ؟؟
صدای دختر از عصبانیت میلرزید. و نفس های بلند میکشید.
جیمین سری از تأسف تکون داد.
-رابطه ما هرچی هم ک بود دیگه تموم شده هه جین...بیا همه چیز رو سخت تر نکنیم....اینکه نمیخوام تو زندگیم باشی ربطی ب یونگی هیونگ نداره........این تصمیم خودمه....نمیخوام دوباره خودم رو درگیر تو کنم...مخصوصا با این شرایطی ک داری،تو الان ی مادری باید تصمیمات عاقلانه تری بگیری.
واقعیت نداشت.....بخاطر یونگی هیونگ بود...اگر حتی لحظه ای میدونست حضور دختر باعث آزار و اذیت و هیونگش میشه،همون موقع همه چیز رو تموم میکرد....ارزش هیونگش از تمام عشق و عاشقی های عالم بیشتر بود...
اما نمیخواست دختر رو حساس کنه...هیچ سودی براش نداشت.
هه جین چشم هاش رو بست و همون زمان اشکی از چشمش چکید.
خودش هم میدونست....خودش خیلی خوب هم میدونست نمیتونه دوباره برگرده پیش پسری ک هنوز هم دوستش داشت.
+من...خیلی...متـ....متاسفم جیمین...بابت خراب کردن زندگیت.
جیمین اهی کشید و بلند شد کنار دختر نشست و اون رو در اغوش کشید.سرش رو نوازش کرد.
-اشکالی نداره جینا....مطمینم ک حالت خوب میشه.....
ب نقطه نا معلومی زل زد و زمزمه کرد.
-حال هممون خوب میشه.....
.
.
.
.
.
.
.
.سوک پا ورچین پاورچین ب طرف اتاق ماماش قدم برمیداشت...مواظب بود تا صدای اضافه تولید نکنه....
میخواست بره و ماماش رو بیدار کنه تا بتونن باهم صبحونه بخورن...همیشه ماماش اونو بیدار میکرد الان نوبت اون بود..دست روی دهنش گذاشت و ریز از افکار بچگونه خودش خندید....
قبل از اینکه بتونه در اتاق رو باز کنه...کسی از پشت بلندش کرد . رایحه هلو...ماماش.
جونگکوک پسرش رو زیر بغلش زد و خندید.
-چیکار میکنی بیبی؟؟
جونگ سوک ک نقشه اش شکست خورده بود، لب هاش رو اویزون کرد و تقلا کرد تا ماماش زمینش بزاره.
+قبول....نیست....قبول نیست.
جونگکوک خنده بلندی کرد و سوک رو زمین گذاشت...سوک با دو ب طرف دستشویی رفت ....امگا سری تکون داد و ب طرف اتاقش رفت تا حاضر شه تازه از حمام بیرون اومده بود....باید سری ب هردو هیونگ هاش میزد و بعد فکری به حال سوک میکرد...مهدکودک فعلا از توی لیستش خط خورده بود...هیونگ هاش هم حال و حوصله بچه داری نداشتن...ایرین هم مشغول بود...شاید الفا غالب میتونست فکری ب حالشون کنه.
تن پوشش رو در اورد...چیزی غیر از اون تنش نبود...از کشو باکسر تمیزی برداشت و پوشید...پیراهن کرم رنگ کمی گشاد و شلوار پارچه ای قهوه ای رنگی پوشید....
موهاش رو خشک کرد و حالت داد...ساعتی با بند قهوه ای بست و ب طرف هال رفت.
سوک با لباس ست خرسیش روی کاناپه لم داده بود و برنامه کودک نگاه میکرد...جونگکوک بوسه ای روی سرش زد و ب طرف اشپزخونه رفت.
سوک دستی. روی موهاش کشید و دو زانوش رو روی کاناپه گذاشت ایستاد و دست هاش رو بند پشت کاناپه کرد ماماش لباساش رو پوشیده بود پس یعنی باید میرفت اما سوک ک چیزی نپوشیده بود!!!!....اون نمیخواست بره مهدکودک؟؟؟
+ماما...سوک باید ...خونه بمونه؟؟؟
جونگکوک ک داشت شیرکاکایو ی سوک رو از یخچال بیرون می آورد برگشت و نگاهی ب پسرش کرد.
-ن بیبی...سوک یا میره پیش نامجون یا با من میاد سرکار.
سوک دست روی دهنش گذاشت و جیغ کوچیکی زد...بدو بدو از کاناپه پایین پرید و ب طرف ماماش رفت...
+اخ جون...اخجون...سوک نمیره مهد...هورا.
جونگکوک تستی ک دستش بود رو میز گذاشت ...خنده ای کرد و بعد دستش.رو زیر بغل پسر زد و مثل پر بلندش کرد.
-خیلی خب بشین پشت میز ک ماما دیرش شد.
.
.
.
.
.
.
.نامجون جواب نمیداد...
از صبح تاحالا بیست بار بهش زنگ زده بود و صادقانه دیگه داشت نگرانش میشد...شماره برادر و اون بتای دیگه رو هم نداشت.
مجبور شده بود سوک رو با خودش ب دفترمجله بیاره ... ک خب با نظر بشدت منفی رییسش مواجه شد اما چون کارمند خوبی بود ریسسش گفته بود فقط همین یکبار...
سوک روی میزش جلوش نشسته بود و جونگکوک گوشی خودش رو بهش داده بود.
سوک هم پاهاش رو تکون میداد و زبونش رو در آورده و تمرکز کرده بود.
با صدای ضربه ای ک ب در خورد نگاه از سوک گرفت و ب در داد.
-بفرمایید.
در باز شد و جیمین وارد شد.
جونگکوک بلند شد و ب طرفش رفت.بتا خوب ب نظر میرسید.
جیمین جلو اومد و پسر رو بغل کرد.جونگکوک دست دور کمر بتا پیچید.
جیمین بوسه ای ب گونه پسر زد و بعد ازش جدا شد.
-حالت چطوره؟؟
سوک از روی میز پایین پرید و ب طرف جیمین رفت.
+جیمی...جیمی.
جیمین سوک رو بلند کرد و روی دستش نشوندش.
-ایگو...پسر خودم...حالت چطوره اینجا چیکار میکنی فسقلی؟؟؟
سوک با هیجان تعریف کرد ک امروز رو مهد نرفته تا با ماماش باشه.
جیمین لبخندی بزرگی ب پسر زد و بعد زمینش گذاشت.
سوک هم روی صندلی جونگکوک نشست و شروع ب رنگ امیزی ک جونگکوک جلوش گذاشت کرد.
امگا،بتا رو ب طرف میز و صندلی طرف دیگع اتاق راهنمایی کرد.
جیمین تشکری کرد و نشست.جونگکوک هم جلوش نشست.
-هیونگ چطوری؟؟
جیمین لبخندی زد.
+معمولا هیونگ صدام نمیکنی.
جونگکوک دست بتا رو رفت .
-حالا هیونگم چطوره؟؟
جیمین دست روی دستش گذاشت.
+خوبه...هیونگت خوبه.
اهی کشید و تکیه زد.
+جونگکوک من خیلی فکر کردم،اولش اصلا نمیخواستم با هیونگ راجبش صحبت کنم...اخه...فاک...اون هیونگ بود...یونگی هیونگ...مردی ک همیشه نگاهم بهش بوده تا جا پاش بزارم .....باید باهاش صحبت کنم.
جونگکوک نگاهی ب جیمین کرد...پسر مطمین ب نظر میرسید.
لبخند محوی زد و دستی روی زانوی جیمین گذاشت.
-ب نظرم تصمیم خوبی گرفتی..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.خب اینم از این ببخشید ک یکم دیر شد ....مرسی ک وقت میگذارید و میخونید💜💜💜💜
خب نظرتون؟؟؟
You are reading the story above: TeenFic.Net