☆part56☆

Background color
Font
Font size
Line height

جیمین بین دو نفر از خواب بیدارشد جونگی کوچولو داشت گریه میکرد دیشب جین اون گوشه ی اتاق تو کریر گذاشته بود با این دل کندن از دوتا بالشت بزرگ مهربون سخت بود از خودشو بیرون کشید تا صدای جونگی همه رو بیدار نکرده باید ساکتش میکرد جونگی با دیدن پرستار مهربونش ساکت شد شروع به دست و پا زدن با ذوق کرد جیمین سریع بغلش کرد پوشکشو چک کرد و بعله
احتمالا جونگی گرسنه هم بود بعد از تعویض پوشک و شیر خوردن جونگی دوباره خوابش برد توی کریر توی اتاق بزرگی بهش اتاق بازی میگفتند گذاشت اگر بیدار میشد بالاخره یکی میفهمید جیمین دیشب خواب خیلی راحتی داشته بود .دلش پنکیک میخواست شروع به درست کردن موادش کرد وبعد به اندازه ی خودش اماده کرد چون سردش بد مزه میشد بعد خوردنش کمی عذاب وجدان گرفت چون تپل شده بود البته توی دیدگاه خودش فقط چون به چشم اعضا فقط یک موچی خوردنی شده بود
دلش برای خانواده اش تنگ شده بود بخصوص یسول کوچولو که دیروز بهش زنگ زده بود ومادرش که سعی میکرد از زیر زبونش اطلاعات بیرون بکشه که چطوری وارد این پک شده پس بهتر بود خودش یک داستانی سرهم میکرد بهش میگفت
پس با گذاشتن یادداشتی روی در یخچال به اتاق خودش رفت و آماده شد
مادرش همیشه صبح زود بیدار میشد پس نگرانی بابت خواب بودنش نداشت ولی محض احتیاط بهش زنگ زد
با رسیدن به خونش احساس عجیبی داشت یک لحظه عمارت اعیانی نامجون رو با خونه خودشون مقایسه کرد خب به نامجون حق میداد هرکس هم بود فکر میکرد به خاطر پول بهش نزدیک شده و بعید هم نبود مخصوصا با گندی خودش زده بود و خسارت یک میلیاردی رو پیش کشیده بود درحالی اون فقط یک شوخی احمقانه بود
دلش گرفت درسته رفتار نامجون وحشیانه بود و جیمین فکر نمیکرد نامجون جنتلمن هم چین روی خشن و بیرحمی هم داشته باشه ولی نود درصد بخاطر رفتارها و پیشینه ی خودش بود
حالا برای رفتن پیش مادرش پشیمون و دودل شده بود نفس عمیقی کشید لبخند مصنوعی بزرگی به لبش اورد و در رو زد
مادرش کمی بعد با لبخند در رو باز کرد و با دیدنش لبخندش وسیع تر شد
یهو سفت بغلش کرد و گفت خدای من چیمی من!چه خوشگل شدی خدای من اب زیر پوستت رفته وای از دوران دبیرستان اینطوری ندیده بودمت
لپای نرم جیمین رو بوسه بارون کرد و به داخل هدایتش کرد
یسول با دیدنش بپر بپر کنان بغلش پرید
گفت هیونگگگگ خوشگل شدیییی
جیمین حس کرد خون به گونه هاش هجوم آورده مگه چقدر تغییر کرده بود

با دیدن آقای کانگ خودشو جمع و جور کرد و سلام کرد اخرین بار هفت هشت ماه پیش دیده بودش و اون اخم بین دو ابروش نشون میداد اونم از رویارویی با جیمین چندان رضایت نداره بدون سلام کردن یا خداحافظی خونه رو ترک کرد
جیمین کمی دلخور شد و روی مبل نشست
مادرش کنار جیمین نشست و گفت از وقتی فهمیده مثل برج زهر مار شده اهمیت نده پسرم خوبی چخبر پکت چطوره آقای کیم خوب بودن اون پسره ی مهربون اسمش چی بود تهیانگ؟اون چطوره؟؟
مادر شما تهیونگم‌دیدین؟؟خوبن همه شما چطورین
مادرش گفت ماهم خوبیم فقط بابای یسول انتظارشو نداشت همیشه فکر میکرد توو یسونگ باهم تشکیل خانواده بدین
جیمین با اخم کمرنگ سرشو تکون داد و گفت درک میکنم ‌
مادرش گفت خب برام از آشناییتون میگی
جیمین گفت خب یادته اون روز اومدم و کلی بوی عجیب میدادم  اون روز مصاحبه  برای پرستاری جونگی بود خب بین صد نفر من پرستار جونگی شدم و یه سری اتفاقا افتاد و ما به هم نزدیک شدیم و خب.‌‌..
مادرش گفت خب اینا رو ولش کی برام نوه میاری
جیمین با شنیدن این حرف اب دهنش تو گلوش پرید و به سرفه افتاد بعد کمی سرفه کردن به مامانش گفت :ماااماااا من هنوز بچممممم
مامانش با اخم گفت یاااا کجات بچه است الان ۲۲ سالته امگاهای دیگه ۱۸ ساله بچه دار میشن !!!نگاه همین امگای اول پکتون کن یک سال ازت کوچیکتره بچش سه چهار ماهشه تا کی میخای منو ارزو به دل بزاری اون از اونموقعی قبول نمیکردی عضو پکی شی اینم از الان که نمیخوای بچه بیاری نکنه میخای تا اخر عمرت پسر بچه های اون امگای دراز و گنده شی؟؟
_مامان راجب جونگکوک اینطوری حرف نزن لطفا اون خیلی جذاب و خاصه و در مورد اونم نه منم توله دار میشم ولی به موقعش قرار نیس مثل فیلم های دوران چوسان با به دنیا اوردن یک الفای پسر جای پای خودمو ثابت کنم که یهو بیرونم نکنن خودتم میدونی حتی اگر بچه هم بیارم اگر بخوان میتونن راحت منو بیرون کنن و بچه مم بگیرن ازم !!
مامات جیمین عملا حرفای جیمین رو به پشم نداشته ی یسول گرفت و مشغول درست کردن دم نوش خاص که برای بارور شدن امگاها به زور به دست جیمین داد جیمین بیحرف خورد‌
با دیدن شماره نامجون ناخودگاه لرزی به بدنش افتاد سریع جواب داد
و گفت الو سلام
سلام جیمیناه میتونی بیای شرکت
اوه شرکت ؟؟برای چی اخه اتفاقی افتاده مگه
نه چه اتفاقی ؟
پس چرا میگید بیام شرکتتون‌
جیمین از ترس ناخوداگاه داشت ادبی صحبت میکرد و نامجون سریع متوجه شد
جیمیناه خبر نشده بیا و نگران نباش لطفا چیز بدی نیس باشه
جیمین باشه ای گفت
اروم نگرفته بود هیچ بدتر شده بود نکنه اتفاقی برای کسی افتاده بود به جونگکوک زنگ زد جواب نداد بیشتر استرس گرفت
تاکسی ای گرفت چندین بار زنگ جونگکوک زد اما کسی جواب نداد
قلبش تپش گرفت نکنه خود نامجون حالش بد شده بود دوباره معدش درد گرفته بود با یاد آوری نامجون غرق خون چشاشو بست و دلش مچاله شد
وارد شرکت شد به سمت منشی رفت منشی با دیدنش از جاش بلند شد و تاکمر خم شد و به سمت داخل راهنمایی اش کرد
جیمین از این تغییر رفتار متعجب نشده بود فقط پوزخندی زد و به راهش ادامه داد فکرش خیلی درگیر نامجون بود سریع سوار اسانسور طلایی مخصوص مدیران شد و بارسیدن به اخرین طبقه وارد دفتر نامجون شد
پشت میز منشی یک پسر بتای ریز نقش نشسته بود به سمتش رفت و گفت با اقای کیم قرار دارم
منشی پرسید شما پارک جیمینید؟ بفرمایید رییس خیلی وقته منتظرتونه
سری تکون داد و به سمت در اتاق رفت و به سرعت وارد شد و مستقیم به سمت نامجون رفت دوطرف صورتش رو گرفت و گفت خوبی؟ با دیدن حال خوبش و لبخندش نفس راحتی کشید داشت سکته میکرد خدایا
سر نامجون رو بغل کرد اما یک دفعه یاد اتفاقهای بینشون افتاد و سریع فاصله گرفت و چرخید و بادیدن اون مرد شوکه یک قدم عقب رفت اون اینجا چیکار میکرد


You are reading the story above: TeenFic.Net