One year

Background color
Font
Font size
Line height

مین یونگی (استایلش تو این وانشات)
۳۲ ساله
اولین باری که جیمین رو دید ۲۶ سالش بود

پارک جیمین
۲۵ ساله
.
.
.

به عکسی که دقیقا یه سال میشد که حتی یک دقیقه ازم جدا نبود نگاه میکنم
با گذشت یه سال تاخوردگی گوشش و جای اشکام روش میتونستن داستان بدترین سال زندگیم رو تعریف کنن
با ریختن قطره اشکی مستقیم روی صورتی داخل عکس که یه روز تنها چیزی بود که میپرستیدم عکس رو تو دستم مچاله میکنم و با پرداخت پول بار بیرون میرم
باید به قولی که به خودم داده بودم عمل میکردم
قولی که هیچوقت فکر نمیکردم واقعا زمان عمل کردنش برسه
شماره تهیونگ رو میگیرم و با برداشتنش قبل اینکه چیزی بگه میگم
+بیارش
قطع میکنم و به زمین خیره میشم
قرار بود خیلی پشیمون بشم
میدونم فردا صبح از خودم متنفر میشم
ولی یه سال وقت دادم
یه سال وقت دادم تا برگرده و بدون فکر کردن به تموم حرفایی که قلبمو بی رحمانه خورد کردن، بدون اهمیت دادن به کارایی که باهام کرده بود تو آغوشم بگیرمش
ولی جیمینم هیچوقت برنگشت

با نگه داشتن ماشینی مستقیم جلوی پام به خودم میام و بغضم رو قورت میدم
امشب دیگه نباید اشک میریختم
باید دردای قلبمو جبران میکردم و بعد میتونستم بقیه زندگیم رو صرف تموم کردن اشکام کنم
درهای جلو همزمان باز شدن و تنها کسایی که برام مونده بودن از ماشین پیاده شدن
تهیونگ، بهترین دوست و برادرم، کسی که ورود جیمین به زندگیم و تک تک روزایی که خوشبخت ترین بودم رو دیده بود و با آوار شدن زندگیم روی پاهام نگهم داشت، سمتم اومد و دستش رو روی شونم گذاشت
_ یونگ فکراتو کردی؟ پشیمون نمیشی؟
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم و اینو بگم
به زمین نگاه میکنم و زیرلب میگم
+فقط بیارش
جونگکوک، دوست پسر تهیونگ که موقع رفتن جیمینم وارد زندگیم شد بی حرف بغلم کرد
_یونگیا تو بهتر از این حرفایی خواهش میکنم...اینکارو با خودت نکن
چشمام پر اشک شدن اما سریع با ساعدم پسشون زدم
+کافیه کوک...این قولیه که به خودم دادم سعی نکن منصرفم کنی..تو خودت دردی که کشیدم رو لحظه به لحظه دیدی
با چشمای غمگینش نگاهم کرد
_آره درست میگی، اگه این کار خشم و دل شکستت رو آروم میکرد با وجود غیر انسانی بودنش سعی نمیکردم جلوتو بگیرم ولی یونگی..با اینکار تو بیشتر از اون نابود میشی
چرا فکر میکرد خودم اینا رو نمیدونم؟؟ من لعنتی حتی نمیتونستم به بلایی که قرار بود سر یدونم بیارم فکر کنم اما...
از جونگکوک فاصله میگیرم و به سمت در برمیگردم و با لحن سردی میگم
+بیارینش داخل تو اتاق بذارینش دستاشم ببندین به تخت
آه پر از تاسف جونگکوک رو میشنوم ولی بی اهمیت داخل میرم و تو سالن میشینم
آدمایی که آورده بودم منتظر دستورم وایساده بودن
نگاهی به تک تکشون میندازم
داشتم با دستای خودم با دلیل زندگیم اینکارو میکردم
چشمامو میبندم و دستامو مشت میکنم
نباید شک میکردم
با شنیدن صدای جونگکوک چشمامو باز میکنم
_تو اتاقه
بلند میشم و دستای مشت شدمو به سختی باز میکنم
جلوی آینه میرم و یقه پیرهنم رو صاف میکنم تموم دکمه هام بخاطر کلافگی روزم باز بودن و نیازی نمیدیدم که درستشون کنم
به هر حال ظاهرم موقع دیدن فرشته کوچولوم در حال درد کشیدن چه اهمیتی داشت؟
به طرز مسخره ای در تناقض با همین جمله موهامو مرتب میکنم
دنبال جونگکوک تا اتاق میرم و جلوی در وایمیسم
تهیونگ شونم رو فشرد
_مجبور نیستی انجامش بدی یونگی، اون قول مسخره اهمیتی نداره تو فقط اون موقع عصبانی و دلشکسته بودی
با چشمای خون گرفته نگاهش میکنم
+الان چیم؟ چیزی به غیر از خشم و دلشکستگی و عشقی که به اون لعنتی دارم میبینی؟
بی حرف سرش رو پایین انداخت
میدونستم اونم چقدر از اینجوری دیدنم درد میکشه
دستگیره در رو پایین میکشم
+شماها برید...تا صبح برنمیگردم
به آدمام نگا میکنم
+همینجا صبر میکنید تا صداتون کنم
وارد اتاق تاریک میشم
اولین چیزی که به چشمم خورد جسم کوچیک و لرزون روی تخت بود
همون جسمی که سالها رو همین تخت ساعت‌ها تو بغلم نگهش میداشتم
چشماش با پارچه مشکی بسته شده بودن
دستاش با همون دستبند زمختی که توی اتاق گذاشته بودم به تاج تخت بسته شده بودن
جلو میرم و صدای برخورد کفشام با زمین سکوت اتاق رو میشکنه
انگار که تازه متوجه حضور شخص دیگه شده بود جیغ کشید
_لعنتی شماها کی هستین چی از جونم میخواین پول میخواین؟؟ بهتون میدم فقط ولم کنین خواهش میکنم من باید برم
با شنیدن صدایی که یه سال بود ازش محروم بودم لرزشی رو تو بدنم حس میکنم
بدون این که کلمه ای حرف بزنم جلو میرم
کنار تخت وایمیسم و صورت بی نقصش رو از نظر میگذرونم
اون لبای درشت و شیرین لعنتی!!
لبایی که یه روز رو بدون بوسیدنشون نمیگذروندم و نمیدونستم از کی بود که به مزه نکردنشون عادت کردم
_لعنتی کی هستی..نزدیکم نیا
صدای پسر دوست داشتنیم آمیخته با بغض شده بود

آروم با پشت انگشت روی پوست صاف گونش کشیدم
اونقدر نرم بود که نمیتونستم باور کنم صاحبش با قلبم چیکار کرده
جیمین از لمسم لرز کوچیکی کرد
دلم میخواست سرمو نزدیک ببرم و لب بالایی بی نقصش رو بین لبام بکشم و مزش کنم اما به سختی خودمو کنترل میکنم و دستمو سمت پارچه‌ی روی چشماش میبرم و به آرومی پایین میکشمش
چشمای بستش سریع باز شدن و تو کمتر از یه ثانیه چهره‌ی وحشت زدش رنگ تعجب گرفت
_ی..یونگی؟
بی حرف تو چشماش نگاه میکنم
یه سال پیش همین موقع بود که آخرین بار به دو تا تیله‌ی موردعلاقم نگاه کردم
در حالی که التماسش میکردم و به پاش افتادم تا اینکارو باهام نکنه
قبل ورود به اتاق اندازه‌ی یه عمر حرف داشتم اما الان هیچی به زبونم نمیومد
_ت..تو چیکار..میکنی یون..گی
نگاهم رو از چشماش میگیرم
برای این اینجا نیاورده بودمش
+این اتاق یادته؟
بکهیون نگاه گیجی به اطرافش انداخت
_منو کجا آوردی..باهام چیکار داری
لکنتش تقریبا از بین رفته بود
پوزخند پر از دردی میزنم
+نبایدم یادت باشه
کسی که تموم زندگیش رو اینجا باخت من بودم نه تو
_نمیفهمم چی میگ...
با صدای دو رگه شدم بلند داد میزنم
+این اتاق لعنتی جاییه که تو ولم کردی
با دست کنار سرش روی تخت میکوبم
+این تخت لعنتی تختیه که روش آخرین بار زیرم رفتی و وقتی من داشتم بدن لعنتیت رو میپرستیدم به این فکر میکردی که بعدش چجوری خوردم کنی و برای همیشه بری
با چشمای ترسیده نگاهم میکرد
بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم با لحن آرومتری ادامه میدم
+از این خونه و مخصوصا این اتاق خوشم میاد برا همین میخوام اون خاطره لعنتی رو با جبران کارت پاک کنم
لبه تخت نشستم و بدون نگاه کردن به صورتش دستم رو دو طرف یقه بلوزش گذاشتم و یه لحظه بعد صدای پاره شدن پارچه لباس اتاق رو پر کرد
لباس پاره شده رو از تنش کشیدم و رو زمین پرت کردم
_ی..یونگی..ت..تو باهام..چیکار..میکنی..می..میخوای بهم‌..تجاوز..ک..کنی؟
لیوان آب روی میز رو برمیدارم و با قاشق هم میزنم،  جلوی لبش میبرم و با بالا آوردن سرش مجبورش میکنم بخوره
+آب بخور بیبی بوی نباید انقد ازم بترسی که 
بلند میشم و پارچه ای که قبلا چشماش باهاش بسته شده بود رو دور دهنش میبندم و سفت میکنم
+من دست به بدن لعنتیت نمیزنم
بیرون دادن نفسش که با آرامش همراه بود رو میشنوم و پوزخند میزنم
بلند صدا میکنم
+بیاین تو
در باز شد و ۳ نفر از آدمام وارد شدن و منتظر دستور نگاهم کردن
+کاری که گفتم انجام بدین
یکیشون سمت تخت رفت و مشغول باز کردن شلوار بکهیون شد
رو به روی تخت روی صندلی میشینم
از این زاویه به صورت و تموم کاری که انجام میشد دید داشتم
میتونستم فقط بگم کارشونو بکنن و برم بیرون اما قلبم بهم اجازه نمیداد و فریاد میزد که باید کاری که باهاش میکنی رو ببینی
باید با عشقت درد بکشی
شلوار جیمین روی زمین پرت شد و صداهای نامفهومی که در میاورد از لای پارچه بیرون اومدن
قطره های عرق روی صورت سرخ شدش نشون میدادن تهیونگ لعنتی واقعا بهترین داروی جنسی که پیدا میشد رو گیر آورده
نفر دوم پاهای جیمین رو بالا آورد و داخل شکمش جمع کرد
_نگهشون دار
وقتی که ولش کرد و پاهای پسر لجبازم همونطور بالا موندن پوزخندی میزنم
جیمین هیچوقت به دستور کسی گوش نمیداد
حتی وقتی دستاش رو بالای سرش روی دیوار پین میکردم و با قدرت داخلش میکوبیدم و برام ناله میکرد بهش میگفتم پاهاتو دور کمرم حلقه کن از لج اینکه با لحن دستوری گفتم انجامش نمیداد و پوزیشن رو برای خودش سخت میکرد
همونطور که نگاهش میکردم و توی فکرام بودم با گرد شدن چشماش و جیغ بلندش که از پشت پارچه رد شد و اتاق رو پر کرد به خودم میام
بدون فکر کردن به اینکه خودم دستور رو بهشون داده بودم دستامو مشت میکنم
دوتای دیگه دو طرف پسر ریز جثم بودن و یکی بدنش و دیگری صورتش رو لیس میزدن و گاز میگرفتن
میدونستم جیمین چقد از خیسی روی صورتش بدش میاد حتی وقتی من فکش رو میمکیدم کلی غر میزد
به اشکای عشق زندگیم هر لحظه با سرعت بیشتری پایین میریختن نگاه میکنم
بهم خیره بود و با صداهای نامفهومی که در میاورد معلوم بود میخواد یه چیزی بگه
+پارچه دهنشو بکش پایین
به مرد اولی اشاره میکنم
_ی..یونگی.ترو..تروخدا..کا..کافیه..ن..نمیتونم..التما..ست می..کنم
با چشمای خونین نگاهش کردم
+من همینطوری التماست میکردم جیمین
هر دفعه...در حالی که خون گریه میکردم التماست میکردم باهام اینکارو نکنی
بلند میشم و جلوتر میرم و مرد اول رو آروم هول میدم تا کارشو تموم کنه
+التماست میکردم توی لعنتی فقط برای من باشی
التماست میکردم خیانت کردن بهم رو تموم کنی
بهت مبگفتم هر کاری ازم بخوای میکنم و تو چی؟؟
خیانتای هر روزت با آدمای مختلف کافی نبودن
حتی همون بودنت رو هم ازم گرفتی
رون سفید پاش رو توی مشتم میگیرم و فشار میدم که چهرش در هم میره
+التماست کردم نری جیمین
گفتم باشه تحمل میکنم
دیدن عشق زندگیمو زیر آدمای دیگه تحمل میکنم فقط تنهام نذار
چی گفتی؟
منتظر بهش خیره میشم و با نشنیدن جوابی ازش دستمو بالا میارم و با ضرب سیلی ای به رون پاش میزنم که صدای برخورد دستم با پوستش اتاقو پر میکنه
+لعنتی جواب بده چی گفتی؟؟؟
جیغ دردناکی زد و با لکنتی که از ترس و گریه هاش میومد جواب داد
_گ..گفتم نم ..نمیخوا..مت
صدای فریادم بلند میشه
+کاش اینو میگفتی جیمین کاش اینو میگفتی
مردی که تا به حال سینه هاش رو با حالت چندشی میخورد و گاز میگرفت رو سمت خودم میکشم و بین پاهای جیمین هول میدم
+سوراخ لعنتیشو پر کن
نباید تا صبح یه لحظه هم خالی بمونه
هرزه کوچولوم باید کل آدمایی که اینجان رو ارضا کنه
با عصبانیت از تخت دور میشم و حلقه فلزی رو از داخل کشو در میارم و دور عضو کوچیک و راست شدش میبندم
+فقط فرقش با اون موقع اینه که اول همه رو ارضا میکنه و بعد برای ارضا شدن خودش التماس میکنه
چشمای جیمین با شنیدن جملم گرد شدن و با وحشت نگاهم کرد
انگار نمیتونست باور کنه پسری که باهاش مثل یه جواهر شکستنی رفتار میکرد الان اینکارو باهاش بکنه
به نفر سوم اشاره میکنم
+دهنشو پر کن نمیخوام صداشو بشنوم
دستورم رو اطاعت کرد
ضربه های محکم مرد توی حلق پسر باعث ایجاد صدای عجیبی از گلوش میشدن
صداهایی که خودم هیچوقت نذاشته بودم ایجاد بشن
هیچوقت نمیتونستم به الماس با ارزشم با همچین کاری آسیب بزنم
گلوی با ارزش پسرم نباید با برخورد عضوم بهش اذیت میشد
هر چند خیلی وقتا از صدای گرفتش بعد گذروندن یه شب دیگه با پسر جدیدی که نمیشناختم نشون میداد اون راجبش اینطوری فکر نمیکنه
با ناله های مرد متوجه ارضا شدنش داخل پسر شدم
+برو بیرون
Writer's POV:

با رفتن به سوراخ متورم پسر نگاه کرد که کام سفید رنگ ازش بیرون میریخت
بلند شد و سمتش رفت
با انگشت کام رو جمع کرد و دوباره داخل پسر فرو برد
+داخلت نگهش میداری
بدون اینکه منتظر جواب بمونه انگشتش رو بیرون کشید و ادامه کار رو به آدمایی که خودش برای شکنجه عشقش آورده بود سپرد
یونگی دوباره به سمت صندلیش رفت
حالش خوب نبود
میخواست تمومش کنه اما...لعنت بهت پارک جیمین

چند ساعت بعد بدن بی جون پسر در حالی که خون و کام از مقعدش بیرون میریخت رو به یونگی بود
دستاش توسط نفر آخری باز شده بودن
چند دقیقه بود که سکوت به فضای اتاق حاکم بود و هیچکدوم چیزی نمیگفتن یا حرکتی نمیکردن
پسر کوچیکتر دیگه اشکی برای ریختن نداشت
_م..میدونی..وقتی..آور..دنم..کجا..بودم؟
این بار برعکس ساعتهای قبل لکنت پسر نه از ترس بود و نه از درد و ضربه های وارد شده بهش
فقط حرف زدن با بی جونی بدنش، درد مقعد و گلوش و عضوی که هنوز خالی نشده بود براش سخت ترین کار ممکن بود
بعد چند لحظه صدای بم و گرفته‌ی یونگی بلند شد
+نه
_کافه‌ی..رو به روی..خونت
یونگی سرش رو بالا آورد و به صورت پسر که با وجود وضعیت اسف بارش جدیت خودشو داشت نگاه کرد
+چ..چرا؟؟
جیمین به سختی روی تخت نشست و به بدنش نگاه کرد
رون پاش از ضربه ها و فشار دست یونگی قرمز و بعضی نقاطش رو به کبودی و سینه هاش قرمز و خونین شده بودن 
دستمال کنار تخت رو برداشت و به سختی صورت و بدنش رو تمیز کرد
نمیخواست وضعیت پایین تنش رو ببینه پس چشم برداشت و به مرد رو به روش خیره شد
_میخواستم ببینمت..میخواستم بهت بگم...بگم که چقد عاشقتم..بگم که تو این یه سال...دقیقا از ۳۶۵ روز پیش دست کسی بهم نخورده...میخواستم التماست کنم که قبولم کنی..میخواستم هر طور که شده دوباره دوسم داشته باشی...میخواستم بگم میدونم گه بدترین بودم..میدونم هیچوقت لیاقتتو نداشتم..میدونم همونطور که گفتی یه هرزه‌ام..ولی تو قبولم کن..چون..چون تو یونگی منی
به اینجا که رسید اشکاش حرفش رو قطع کردن به سختی هق هقاشو کنترل کرد
_چون تو..تو موچیتو رو دوست داری...موچی خیلی بده ولی یونگی میبخشتش..حتی وقتی لیاقتشو نداره
سرش رو پایین انداخت
_میدونستم خیلی بهت ضربه زدم..ولی فکر نمیکردم هیچوقت انقد ازم متنفر شی
یونگی تموم مدت با نگاه خنثایی که هیچ حسی رو نمیشد ازش خوند به جواهرش نگاه میکرد
_فکر...نمیکردم هیچوقت یه روز مین یونگی..تنها مردی که جیمین رو تحمل میکنه و با همه چی بازم دوستش داره ببندتش و تموم مدت به تجاوزی که بهش میشه نگاه کنه...نمیدونستم انقد درد بهت دادم یونگ...

یونگی تموم تلاشش رو میکرد تا فرو نریزه
باید ظاهر سردش رو حفظ میکرد

_مین یونگی ۵ سال تموم تحمل کرد
پنج سال تموم به کبودیای بدن عشقش نگاه کرد که حاصل گذروندن شبش با مردای دیگه بودن
پنج سال همه بهش میگفتن چقدر احمق و بدرد نخوره که دوست پسر کم سنش زیرخواب همس
همه میگفتن دوست پسرم یه پسربچه‌ی هرزس که فقط نگهم داشته تا خرجاشو بدم و کمبود محبتاشو جبران کنم
بخاطر حرفایی که حقیقت داشتن و خودمم میدونستمش و دوست پسرم هیچوقت خلافش رو بهم نشون نداد خانواده و دوستام رو از زندگیم حذف کردم
نه بخاطر اینکه نمیتونستم حرفاشونو بشنوم...بخاطر اینکه نمیخواستم پسر کوچولوم هیچوقت بشنوتشون
نمیخواستم دلِ کوچولوی الماسم بشکنه هر چند که واقعیت بود
بعد پنج سال که دم نزدم و فقط تو تنهاییام گریه کردم
یه روز با دیدن کبود بودن کل بدنش فهمیدم دیگه فقط بحث اینکه با یه نفر بخوابه نیست
اون شب التماسش کردم تمومش کنه
بهش گفتم هر کاری بخواد میکنم هر چی که بحواد بهش میدم فقط تماما مال من باشه
وقتی اینارو ازش خواستم جلو اومد و بوسیدتم
فکر کردم قبول کرده
قلبم جوری پر از شادی شد که نمیتونستم به هیچ چیز دیگه ای فک کنم و ازش یه جواب درست بخوام
یه لحظه با خودم گفتم دیگه تموم شد
جیمینت برای خودته دیگه دست کسی بهش نمیخوره دیگه شبا بغل کس دیگه نمیخوابه از این به بعد مارکای بدنش فقط توسط خودت ساخته شدن
تو‌ همین فکرا بودم که بردتم سمت تخت و دراز کشید و با نگاه شیطنت آمیزش بهم خیره شد
یه سکس فوق العاده داشتیم
تموم مدتی که داخل سوراخ داغش میکوبیدم بدنش رو میبوسیدم و نوازشش میکردم

ناله هاش رو با بوسیدن لبای شیرینش آروم میکردم و حواسم بود کوچیکترین دردی بهش وارد نشه
وقتی همزمان ارضا شدیم بلند شد و همزمان که بدنش رو تمیز میکرد گفت این آخرین بار بود
تموم هیجان و شادیم تو یه لحظه آوار شدن
نه تنها شادی اون لحظم، شکستن چیزی رو داخل سینم حس کردم
با ترس ازش پرسیدم که چی میگه
خیلی راحت گفت دیگه به پول و دیکم احتیاج نداره
من براش همین بودم
من یونگی پسری که تموم وجودش رو میپرستید نبودم
من فقط پول و یه دیک بودم
بعد شنیدن حرفایی که تا عمق وجودم رو آتیش زدن به پاش افتادم که نره گفتم کاری بهش ندارم و میتونه با هر کی که میخواد باشه
حتی اینم قبول نکرد و از همین اتاق بیرون رفت و دیگه ندیدمش
شمارشو عوض کرد، دوستاش جوابی بهم نمیدادن و وقتی برای یه هفته جلوی دانشگاه زندگی کردم فهمیدم دیگه اونجا هم نمیره
به خودم قول دادم اگه تا یه سال دیگه...همون روزی که ولم کرد برگرده بی معطلی میبخشمش
فراموش میکنم کل دردی رو که کشیدم و فقط کنار خودم نگهش میدارم و اگه برنگشت...یه گوشه از دردی که کشیدم رو بهش میدم
حتی یه روز نبود که با امید اینکه امروز تو بغلم میگیرمش بیدار نشم
همین زنده نگهم داشت‌
حتی امروز..روز آخر..تا سر ۱۲ شب صبر کردم
منتظر یه زنگ یا هر چی که از طرفش باشه
هیچی نبود...از اون قول مسخره متنفر بودم ولی من مثل پسر دوست داشتنیم نیستم که به قولام عمل نکنم

جیمین درد بدنش رو فراموش کرده بود و غرق حرفای مردش بود
مردی که وقتی ۱۸ سالش شده بود و از یتیم خونه بدون هیچ پشتوانه ای بیرونش کردن  اونو زیر بال و پرش گرفت و کمتر از یه سال بعد بهش گفته بود عاشقشه
جیمین اون روز به مردش قول داده بود که عاشقش بمونه و هیچوقت رهاش نکنه
یونگی به سختی روی پاهاش ایستاد
_به قولم عمل کردم، میتونی بری ازم‌ شکایت کنی آدرس و شمارمم که داری
به تهیونگ هم زنگ میزنم تا یه ربع دیگه میاد ببرتت بیمارستان
سمت پسر کوچیک تر رفت و حلقه رو از عضوش خارج کرد
_قبل اومدنش درد اینو آروم کن
ملحفه تمیزی که از قبل داخل کمد داشت دراورد و روی صندلی گذاشت
_اینو هم بپیچ دور خودت قبل رفتن
مسخره بود
بعد اینکه جیمینش رو بسته بود تا ۱۲ تفر بهش تجاوز کنن و بدن بی نقصش رو پر از درد بکنن نمیخواست برادرش بدن پسرش رو ببینه
حتی با اینکه بدن خونین و آغشته به کام پسر از نظر هیچکس سکسی نبود...هیچکس جز مین یونگی‌ای که فقط میتونست یه جواهر بی نقص رو جلوش ببینه که بخاطر بد بودن صاحبش خراش خورده بود
جیمین در جواب حرفای یونگی هومی گفت و مرد بزرگتر بدون نگاه کردن به پشتش بیرون رفت
.
.
‌‌.
ساعتی بعد یونگی در حالی که بین وسایل شکسته‌ی خونش نشسته بود با تموم وجودش گریه میکرد و صورت معصوم عشقش رو مدام جلوی چشماش میدید
موبایلش برای بار ۸ ام اسم تهیونگ رو نشون میداد و یونگی برای هشتمین بار ریجکتش میکرد
بطری مشروبش رو باز کرد و داخل جام ریخت که موبایلش اسم جونگکوک رو نشون داد
با کلافگی موبایلش رو برداشت
_کوک بسه دیگه به اون تهیونگ هم بگو انقدر زنگ نزنید خونمم حالا هم بذار به حال خودم...
"قضیه جیمینه"
یونگی از جا پرید و سریع جواب داد
_چیشده بیمارستان بردینش؟؟؟
"مشکل همینجاست مقعدش آسیب شدیدی دیده و باید عمل بشه اما راضی نمیشه"
یونگی رو به تلفن فریاد زد
_یعنی چی که راضی نمیشه برای چی؟؟؟
"گوشم لعنتی...میگه باید یونگی بیاد میگه تا یونگی نبخشتم نمیخوام خوب بشم و از این چرت و پرتا بیا جمعش کن تروخدا"
یونگی کلافه دستش رو بین موهاش فرو برد و محکم کشیدشون
تصمیم گیریش اونقدرا طول نکشید و کمتر از ۱۰ ثانیه بعد در حالی که با خشونت کت و سوییچش رو برمیداشت بیرون رفت
.
.
‌.
قدمای بلند و محکمش باعث میشدن هیچکس داخل بیمارستان ازش سوالی نپرسه
مستقیم به اتاق ۲۱۶ که پای تلفن از جونگکوک پرسیده بود  رفت و در رو با ضرب باز کرد
تهکوک با دیدنش سریع بلند شدن و با اشاره سر دوست عصبانیشون بیرون رفتن
یونگی با خشم کنار تخت رفت و رو به پسر ریز جثه ای که دلش میخواست تا آخر عمرش در آغوش بگیرتش و از طرف دیگه نمیخواست حتی یبار دیگه ببینتش گفت
_پارک جیمین میفهمی داری خونریزی میکنی؟؟ هنوز مثل قبل بچه ای واسه چی لج میکنی هان؟؟؟
بکهیون با چشمای اشکی به یونگی نگاه کرد
_منو‌ میبخشی؟؟
_من دارم میگ...
_یونگی الان از خونریزی بمیرمم مهم نیست برام اگه تو جوابت نه باشه پس میشه فقط جواب بدی؟؟
یونگی عصبی چنگی به موهاش زد
_نمیفهمم جیمین، پولت تموم شده؟؟ یا جدیدا با کسی نخوابیدی حس خالی بودن داری؟؟البته اینم که نیست...عین آدم بگو چی میخوای
_دارم بهت میگم یونگ تورو میخوام...بدترین آسیبارو بهت زدم میدونم...ولی هنوز دوسم داری نه؟ پول ازت نمیخوام هیچی نمیخوام فقط کنارت باشم میشه؟ قول میدم هر چی تو بخوای انجام میدم هر چی...
یونگی نگاهی به ملحفه‌ی خونی کرد
_انجامش بده
_چی؟؟
_عملتو انجام بده بعدش بهت جواب میدم
_این یعنی جوابت نه ئه...اگه میخواستی قبولم کنی الان میگفتی میگی بعدش چون میدونی اگه الان بهم بگی نه دیگه عمل نمیکنم
یونگی دیگه طاقت نداشت
طاقت اینکه جلوی چشماش خونریزی پسر مظلومش رو ببینه
و طاقت اینکه لبایی که یه سال و یه روزه در آتیش خواستنشون میسوزه رو نبوسه
دستش رو پشت گردن پسر کوچیکتر گذاشت و بوسه‌ی  عمیقی به لبهاش زد
با همراهی جیمین زبونش رو به دندونای پسر فشار داد و با فاصله گرفتنشون زبونش رو داخل حفره‌ی مرطوب و گرم پسر چرخوند
برخلاف میلش ازش جدا شد و تو چشماش نگاه کرد
_قرار شد دیگه لجبازی نکنی و هر کاری بگم بکنی نه؟ همین الان برگه رضایتت رو امضا میکنی خب؟
جیمین چشمای خمارش رو به مردش

You are reading the story above: TeenFic.Net