what happened?

Background color
Font
Font size
Line height

Part 18
Jimin pov
اونجا افراد زیادی بودند و لی پنج پسر بچه توجه من و جمع کردن
شکنجه گرام!!!
ولی چقدر معصوم تر بودن,چقدر ناز بودن...اونقدر که دلم میخواستم بغلشون کنم
اونا اصلا شبیه اون هیولا هایی نبودن که منو عذاب میدادن...ولی جونگکوک کجاست؟ اون بین اون پنج نفر نیست...
با کنجکاوی به جمعیت نزدیک شدم
حالا بالا سرشون بودم, مرکز اون جمعیت پسر بچه ای بود
پسر بچه ای با خالکوبی های عجیب...بعضیاشون عکس حیواتان بود بعضی هم فقط خط بود
ولی خالکوبی روی گردن پسر توجه اش و جلب کرد!
خالکوبی یین و یانگ!
درسته اون همون پسری بود که پدرم گفته بود مکملمه!
همهمه زیادی اونجا بود هرکی نظر خودشو درباره پسر بچه میداد
یکی میگفت اون معجزس
یکی میگفت نحس
یکی میگفت هدیه اس
یکی میگفت بلای اسمانی
ولی همه همهمه ها با یک صدا قطع شد:باید ببریمش پیش تکا!
تمام جمعیت به سمت تپه ای رفتن,بالای تپه قصری با شکوه بود و زیبا !
وارد قصر شدیم ستون هایی ساخته شده از سنگ مرمر البته نه تنها ستون ها بلکه تمام اون قصر از مرمر بود
زیبا و دلنشین,معطر و ارامش بخش!
مردم به دروازه ای رسیدن که توسط چند نفر باز شد و وارد شدند
و هنوز اون پنج پسر با مظلوم ترین حالت ممکن پشت سر جمعیت راه میرفتند
صدایی منو از فکر دراورد
-تکا این نوزاد با تمام نوزادان متفاوته
مرد خوشپوش و زیبایی که روی صندلی سلطنتی نشسته بود با صدای گیراش گفت:چه تفاوتی؟
-اون تمام خالکوبی هارو داره!
تکا شکه شد و با ترس گفت:اون یه پسر نحسهه اونو از شهر بیرون کنید!
صحنه ها کم کم داشت محو میشد ولی نه بخاطر ظعف من!
انگار کس دیگه ای هم  اونجا بود,یه شیطان!
سر درد وحشتناکی گرفتم و چشمامو بستم و داد زدم.
سرمو بین دستام گرفتم و پاهام سست شد و روی زانو هام زمین خوردم درد زیادی رو تحمل میکردم
دردی که از قلب و مغزم میومد..!
و تمام چیزی که حس میکردم انرژی منفی یه شیطان بود
وقتی چشمام و باز کردم...من تو یه باغ بزرگ بودم
صدایی توجه امو جلب کرد
-اوماااا,اومااااا
به سمت صدا برگشتم
اوه خدای من!
اون تهیونگ بود؟؟اون بچه معصوم که خیلی ساده و زیبا داشت بدو بدو میکرد تهیونگ بود؟
البته که بود خود خودش بود!
تهیونگ به سمت زنی دوید و بغلش کرد:اوما امروز با بچه ها رفتیم کنار رودخونه اونجا خیلی زیباس!
زن لبخندی زد و پسر توی اغوشش وبوسید و با مهربونی گفت:مثل اینکه پسر کوچولوی من امروز کلی خوش گذرونده
تهیونگ با ذوق دستاشو بهم کبوند :معلومه اوما خیلی خوش گذشت هوسوک هیونگ و جین هیونگ دائما جر و بحث میکردن که باعث میشد منو نامجونی هیونگ کلی بخندیم
زن با مهربونی لبخندی زد:اوه چه هیونگای خوبی داری تو ولی یونگی هیونگ کجا بود؟
تهیونگ خندید و گفت:اوه اوما هیونگ همش خواب بود وقتی صدای هوسوک هیونگ و جین هیونگ زیاد شد از خواب پرید و غر غر کرد
زن به بامزگی پسرش خندید و دوباره بوسیدش
-فکر نمیکنی برای امروز کافی باشه شیطونی کردن؟
تهیونگ با لبای اویزون گفت:اما اوما من هنوز کلی کار نکردم..
زن همونطور که به سمت خونه میرفت گفت:بزارشون برای فردا الان وقت استراحتته!
با قلبی سر شار از غم به صحنه رو به روم خیره بودم
چقدر تهیونگ با وی فرق داشت...چقدر معصوم و زیبا بود!
ناگهان صحنه عوض شد و من دوباره تو همون باغ بودم ولی انگار درختا بزرگ تر شده بودند درسته چند سالی میگذشت
تهیونگ 12 یا 13 ساله از در خونه بیرون اومد و گونه مادرش و بوسید
-اوما من میرم پیش هیونگ ها منتظرمن
زن لبخندی به شیرینی عسل زد و گفت:برو پسرم مراقب خودت باش
پسر بچه بدو بدو از باغ خارج شد و جای نامعلومی رفت
نمیخواستم از دستش بدم پس دنبالش رفتم
پسر بچه جلوی ابشار بزگی ایستاد و داد زد:نامجون هیونگ ته ته برگشت
تلخندی زدم ته ته؟چقدر معصومانه!
بلافاصلاه این حرف تهیونگ طنابی از بالای ابشار پایین اومد و صدایی که خیلی شبیه به صدای شاد اما خسته یونگی بود همونی که همیشه باهاش,باهام حرف میزد اومد:بیا بالا مامور ته
لبخندی به سرخوشیشون زدم و خودم و از طناب بالا کشیدم وقتی وارد مخفیگاه پشت ابشارشون شدم پنج تا پسر و دیدم که هرکدوم مشغول چیزی بودن
پسری که خیلی شبیه جین بود که مثلا داشت روی اتیش چیزی میپخت و پسری گوشه ای خواب بود خیلی زود فهمیدم اون همون یونگیه و مسئول در باز کردنه ,لبخندی زدم و با خودم گفتم این تنها کاریه که اون میتونه بدون غر زدن انحامش بده, چشمم به پسری که با هیجان به کیسه بکس قدمی و کوچیک ضربه میزد نگاه کرد...اون هوسوک بود همون کنه ای که باعث شروع این ماجرا شد!
به پسر کنار هوسوک نگاه کردم تهیونگی که تازه وارد مقر شده بود و داشت تمرین میکرد
و در نهایت نامجون و دید داشت با برگه ها ور میرفت,اون خیلی شبیه لیدر های گروه های مافیا شده بود با این فرق که اون یه بچه معصوم بود=)
همه اینا باعث شد لبخند غمگینی بزنم اونا بهترین گروه بودن کنار هم!
بچه ها کنار هم میخندیدن ولی هر خنده اشون یاد اور خاطره ای برای من بود,
بغض گلومو گرفت دلم سوخت بیشتر دل تنگ شدم....دلتنگ اون یه ماه.....دلتنگ خنده هایی که خیلی وقت بود نداشتمشون....دلتنگ کسانی که نگرانم بودن....حتی اگه الکی...
با زانو زمین خوردم,احساس میکردم دارم خفه میشم
دستم و گذاشتم روی گلوم و فشار دادم تا اون چیز کنار بره اما نه...
کم کم صدای خنده گنگ شد,نور محو شد,رنگ ها با هم مخلوت شدند و ناگهان
صدای جیغ زنی رو شنیدم ؛ حالا اثری از بغضم نبود و نگرانی تموم وجودم و گرفته بود با دقت بیشتری گوش کردم اون صدایی زنی بود که عاجزانه التماس میکرد,به سمت صدا برگشتم...اوه خدای من اون مادر تهیونگ بود که داشت تیکه تیکه میشد..
نفسم بند اومد...اون وحشتناک بود
به اطراف نگاه کردم
من تو یه دشت بودم که تمام دختا و چمن هاش نابود شده بود به معنی واقعی از بین رفته بود همه جا دود و خاکستر و اتیش والبته شیاطین بودند
اونجا ترسناک بود,همه جا رو خون گرفته بود پر از جنازه ادمای بی گناه ولی چیزی که عجیب بود وجود پنج پسر سالم بود شاید بدنشون از خون هم وطنشان به رنگ قرمز درومده بود ولی سالم بودند
به سمت پسری که  جلوی خونه سوخته ای ایستاده بود نگاه کرد...اون...اون جین بود؟
صورت جین جوری بود که انگا اون پسر مرده...
میتونم شرط ببندم نفسم نمیکشید.
زیر لب گفتم:جین!
همین که حرف من تموم شد جین شروع کرد با خودش حرف زدن:من...اون تقصیر من بود,من ترسو ام...نباید نباید
ولی  نتونست ادامه بده و به زانو درمود
چشمام گرد شد,سریع به طرف دیگه دویدم اوه خدای من...
اون کسانی که میدیدم اصلا شبیه به 5 شکنجه گر من نیستن.....
همشون مثل برده ها با دستای بسته به شکل دایره ای دور هم زانو زده بودند و من وسط این دایره بودم
ترسیدم,به رو به روم نگاه کردم...مردی و دیدم که مستقیم به چشمام نگاه میکرد و لبخند تمسخر امیزی میزد
ناگهان سردرد وحشتناکی پیدا کردم اصلا شبیه دفعه قبل نبود بدتر بود و دوباره حضور شیطان و حس کردم
و خیلی زود صحنه محو شد....



Writer pov
با خستگی چشماشو باز کرد تو اتاق خوابش بود...یعنی اتاق خواب قبلیش بود
سعی کرد روی تخت بشینه و خوب موفق بود ولی سرگیجه وحشتناکی داشت
بعد از چند لحظه که خواب از سرش پپرید تازه فهمید چرا ایننجوی شده و الان دقیقا برای چی اینجاست,اون اینجا بود که از گذشته مطلع بشه!
گذشته ای که تعیین کننده خیلی چیزا بود.
نمیدونست چجوری تو اتاقشه ,اخرین چیزی که یادش بود اون حس منفی و دشتی پر از خون و جیغ بود .
ناگهان سر درد باعث شد دادی بکشه
راوا با وحشتی که از شنیدن صدای داد جیمین توی رگ هاش رخنه کرده بود از پله ها با سرعت بالا اومد و سریع خودشو رسوند به در اتاق جیمین.
صدای داد جیمین لحظه ای قطع نمیشد
راوا با ترس در اتاق رو باز کرد سراسیمه وارد اتاق شد و با جیمینی رو به رو شد که سرش و بین دستاش گرفته بود و داد میزد
-جیمین شی!
با بهت و ترس بهش نزدیک شد و در اغوشش گرفت:جیمین...جیمین خوبی؟
جیمین که صدای جز جیغ و گریه ی پسر بچه ای رو نمیشنید وقتی حس کرد تو بغل کسیه به خودش اومد و سریع راوا و هل داد چون فکز میکرد غریبه ای اونو بغل کرده.
راوا کمی از جیمین فاصله گرفت و صدای جیغ تو سر جیمین ساکت شد و در نهایت سکوت اتاق رو در اغوش گرفت.
راوا چند دقیقه صبر کرد تا جیمین به خوش بیاد و اروم بشه و بعد پرسید:جیمین؟! خوبی؟
جیمین که انگار در دنیایی دیگر بود "هاع" گیجی گفت و به راوا نگاه کرد
راوا با حوصله و نگرنی دوباره سوالش و تکرار کرد : حالتون خوبه؟
جیمین که به خودش اومده بود گلوشو صاف کرد و گفت:ا..اره فکر کنم
راوا با تردید به جیمین نگاه کرد انگار قانعه نشده بود پس دوباره پرسید:اما داشتی داد میزدی!
وقتی جوابی از فرشته ای که حالا سخت درگیر افکارش بود دریافت نکرد با نگاه و قلب نگران از اتاق بیرون رفت وقبل از رفتنش برای اطمینان دادن به جیمین بابت تنهاییش گفت: اگه سوالی داشتی من هستم جیمین شی
ولی باز هم جیمین جوابی نداد و راوا رو دل نگران کرد,اما راوا میتونست چیکار کنه؟تقریبا هیچی بجز راهنمایی!
.
.
.
چند ساعتی میگذشت که تو فکر بود و رو به روی پنجره اتاق قدیمیش استاده بود و به صدایی که صبح باعث شده بود بهش حمله عصبی دست بده فکر میکرد
صدای گریه براش اشنا بود در واقع خیلی خیلی اشنا انگار همین دیروز شنیده بودتش...
دیروز؟
چشماش از چیزی که فهمیده بود گرد شد و از تعجب به دیوار پشت سرش برخورد کرد
امکان نداشت..یعنی داشت؟
تنها راه فهمیدن ورود دوباره به گذشته بود...

***

You are reading the story above: TeenFic.Net