💟Part 8💟

Background color
Font
Font size
Line height

وقتی اسمش رو به زبون آوردم،برای چند لحظه مکث کرد و بعد،با ملایمت جواب داد:«پس بالاخره بهم زنگ زدین.»

"من زنگ نزدم راستش...یونهو زنگ زد...."

با وجود فکری که یدفعه تو ذهنم جرقه زد،سکوت کردم و گذاشتم خودش ادامه بده.

اونم که سکوتم رو دید،مکثی کرد و بعد آروم گفت:«الان کجایی؟»

_تو نمایشگاه نقاشی دوستم.

+اسم نمایشگاه چیه؟

_امم...گلدن آرتیست...

با وجود اینکه درک نمی کردم چرا همچین سوالی می پرسه،جوابش رو دادم.

البته 20 دقیقه بعد،وقتی درست جلوی چشمم دیدمش،دقیقا فهمیدم چرا همچین سوالی پرسیده بود!

_سلام یونگجه شی.

+...سلام.

یکم طول کشید تا بتونم جوابش رو بدم ولی با یه مکث،آروم جوابش رو دادم و به لباسم چنگ زدم.

اینجا چیکار میکرد؟

اومده بود منو ببینه؟

ولی برای چی پشت تلفن چیزی نگفت؟

سوالات زیادی ذهنم رو مشغول کرده بود و جه بوم،بهم مهلت نداد تا از ذهنم دورشون کنم.

در عوض جلو اومد و با یه لبخند مهربون،دستش رو جلو آورد.

_بهم اجازه می دین تو بازدید از نمایشگاه دوستتون،همراهیتون کنم یونگجه شی؟

با گیجی سرم رو پایین آوردم و به دستش خیره شدم.

این لحن فوق جنتلمنانه....این دست دراز شده....صداش که تو گوشم می پیچید....

داره شوخی میکنه....مگه نه؟

آخه این حالتیه که یه شاهزاده یا نجیب زاده از رمان های عاشقانه،دستش رو جلوی شخصیت اصلی زن دراز میکنه و بهش درخواست رقص میده!!

هر چقدر هم جنتلمن باشه،بازم باید یه حدی داشته باشه!!

در حالی که من مشغول خودخوری هام بودم و به دستش زل زده بودم،جه بوم دستش رو آروم تکون داد و با لبخند گفت:«دستم خسته شد یونگجه شی.»

"مغز منم از دست کارهای تو خسته شد!!"

با این فکر،آهی کشیدم و دستم رو جلو بردم.

با حس لمس گرم دست هاش،لرزی از تنم رد شد و حس جدیدی بهم دست داد.

قبلا هم باهاش دست داده بودم.

بعد از ماجرای اون خرابکاری پرنده یه بار دیگه باهام دست داده بود ولی حالا...چرا با حس گرم دست هاش،سردم شده بود؟

درک احساساتم حتی برای خودم سخت بود،چه برسه به بقیه.

دست تو دست هم تو نمایشگاه خلوت قدم زدیم و من،یه بار دیگه و این بار در کنار جه بوم از نمایشگاه بم بم بازدید کردم.

یونهو قبل از اومدن جه بوم یدفعه گفته بود که دستشویی داره و مجبور شدم که خلوت جونگده و زنش رو بهم بزنم.اونم چون یونهو نمیذاره کسی جز جونگده ببرتش توالت.

نمیدونم نبودش خوش شانسی بود یا بد شانسی.

اینکه با جه بوم تنها بودم،باعث میشد که ته قلبم حس خوبی داشته باشم ولی در کل،نبود یونهو باعث شده بود تا بیشتر و بیشتر به دست هایی که دست هام رو گرفته بودن،فکر کنم.

جوری که انگار قلبم با سرعت صدها هزار بار در ثانیه می تپید و خون رو به سمت گونه هام پمپاژ می کرد.

همینجور مشغول راه رفتن بودیم که کنار یکی از تابلوها متوقف شد.

رد نگاهش رو گرفتم و با دیدن یکی از نقاشی های بم بم از سفرش به پاریس،با کنجکاوی گفتم:«خوشت اومده؟»

با شنیدن صدام،سمتم چرخید و این بار،با لبخند کمرنگی گفت:«از همه ی نقاشی هاش خوشم اومده.همه اشون جو صمیمی و گرمی دارن و نشون میدن نقاش موقع کشیدنشون واقعا داشته لذت می برده.فقط اینکه من به جای نقاشی های مبهم که باید درک هنری بالایی داشته باشی،نقاشی های رئال که نیاز به دقت زیاد تو کپی کردن جزئیات داره رو ترجیح میدم.»

هوم...دیدگاه جالبیه...

فقط....

_رئال چیه؟

با خجالت پرسیدم چون منظورش رو متوجه نشده بودم و جه بوم،با مهربونی جواب داد:«یه سبکه.یعنی واقع گرایی.»

_ولی مگه سبک های نقاشی آخرشون ئیسم ندارن؟

+پففت-هاهاها!!

نمیدونم کدوم بخش از حرفام خنده دار بود.ولی با دیدن خنده اش،برام مهم نبود.

فقط دیدن خنده ی شادش کافی بود.

جه بوم با دست آزادش،اشک شوق کوچیک گوشه ی چشمش رو پاک کرد و با همون صدای شادش گفت:«خیلی خندیدم.ممنون یونگجه شی.در مورد اون ئیسم هم...خیلی چیزا هستن که آخرشون ئیسم دارن.حتی سبک جامعه و چیزای دیگه هم آخرشون ئیسم دارن.رئال هم فقط کوتاه شده ی سبک رئالیسمه.فقط مخوص نقاشی نیست.»

هر کلمه اش با یه لبخند بیرون میومد و من واقعا کنجکاو بودم.

چطور می تونست انقدر راحت لبخند بزنه و احساساتش رو بروز بده؟

راحت لبخند میزنه و راحت میخنده...انگار که براش مهم نباشه با لبخندش چه بلایی سر اطرافیانش میاره....

نگاهمون خیره به همدیگه بود.

من تو سکوت بهش خیر شده بودم و اون با یه لبخند محو،جواب نگاهم رو میداد.

تو این موقعیت...

یونگجه رمان بازی عشق چی می گفت؟

_خنده هات مثل پژواک نغمه های بهشتی تو گوشم می پیچه و منو غرق میکنه تو دریای خوشبختی...میشه بازم بخندی؟

یه دیالوگ آشنا برای منی که خط به خط اون کتاب رو حفظ کرده بودم.

و مطمئنا،یه دیالوگ آشنا برای نویسنده ی کتاب.

انگار برای تایید حدسم،لبخندش به طور کامل محو شد و مردمک چشم هاش لرزید.

اخم ریزی کرد و من مضطرب،خیره به واکنشش موندم.

منتظر یه اشاره که نشون بده تو شبیه کردن رفتارم به یونگجه رمان بازی عشق،موفق بودم و شکست نخوردم!

اگه دست خودم بود امکان نداشت همچین حرف خجالت آوری رو تو یه محیط عمومی بگم.حداقل نه با همچین جمله بندی سنگینی!

ولی....

"کسی که گودگیم دوست داره،یونگجه تخیلاتشه که شده سر منشا موجودیت من!اگه شبیهش نباشم،امکان نداره از من خوشش بیاد و فراموشم میکـ-..."

_عـــمــــووو!

با شنیدن صدای یونهو،از فکر بیرون اومدم و چرخیدم.

یونهو با قدم های کوچیکش،به سرعت سمتم میومد و نزدیک بود بیوفته.

کاملا ناخوداگاه دست جه بوم رو ول کردم و به سرعت جلو رفتم.

با گرفتن زیر بازوهاش،بلندش کردم و نذاشتنم لحظه ی آخر با صورت بخوره زمین.

_چرا اینجوری میدویی یونهو؟نزدیک بود بیوفتی پسر!

با سرزنش کوتاهی به چشم هاش خیره شدم ولی طولی نکشید که از حرفم پشیمون شدم.

یونهو حالا داشت با چشم های خیسش بهم نگاه میکرد و لب هاش رو مظلومانه بیرون آورده بود.

انگار که هر لحظه منتظر یه تلنگر دیگه بود تا با صدای بلند بزنه زیر گریه.

حتما چون ترسیده بخوره زمین و من یدفعه دعواش کردم.احتمالا انتظار نداشته من باهاش اینطوری حرف بزنم و برای همین دلخور شده.

سریع بغلش کردم و با گذاشتن سرش روی شونه ام،تند تند عذرخواهی کردم:«ببخشید یونهو.عمو معذرت میخواد.حتما ترسیدی نه؟»

یونهو آروم سرش رو بالا و پایین کرد و با برخورد چونه ی کوچیکش به شونه ام،به دست های مشت شده اش خیره شدم.

به شدت به لباسم چند زده بود ولی حالا که بغلش کرده بودم،یکم آروم شده بود و دستش شل شده بود.

همینطور داشتم با یونهو حرف می زدم و کمرش رو نوازش می کردم که یدفعه،صدای خنده ی آروم جه بوم رو شنیدم.

_شخصیت جالبی داری یونگجه..اوه!میتونم یونگجه صدات کنم؟

+البته!

جه بوم با یه لبخند گفت و من،بدون تردید موافقت کردم.کاری که باعث شد یه بار دیگه بخنده و من رو با زیبایی هاش غرق کنه.

"می دونستم!تمرین نویسندگی و حفظ کردن دیالوگ ها بالاخره تاثیر داشت!"

با فهمیدن اینکه نقشه ام موفقیت آمیز بوده،این بار نوبت من بود که با شادی لبخند بزنم.

و به دلایلی...

جه بوم مدت زیادی به من خیره شده بود.

شاید دیدن لبخندم براش عجیب بوده...مطمئن نیستم.

بعد از یه ساعت نانا اومد و با گرفتن دست یونهو ازمون دور شد،چون شام خونه ی یکی از دوست های همسرجونگده دعوت بودن و باید زودتر میرفتن.

من و جه بوم هم با یه خداحافظی از بم بم از نمایشگاه بیرون اومدیم و موقع خروج،چشمک های معنی دار بم بم بدرقه امون کرد.

اون لحظه فقط خیلی خوشحال بودم که یوگیوم و جه بوم کنار بم بم نبودن.

اگه بود چطور می تونستم به گودگیم وجود همزادش رو بین جمع دوستام توضیح بدم؟

همینجوریش توضیح اینکه جه بوم همزاد گودگیمه به پسرا سخت بود و کلی طول کشید تا بم بم باور کنه!

تازه یوگیوم یه منحرف واقعی بود و دیدن همچین کسی ممکن بود گودگیم رو هم منحرف کنه.

چیزی که اصلا قابل قبول نبود!

مدتی با هم چرخ زدیم و وقتی نزدیک غروب پاهام دیگه جون نداشت،روی یکی از نیمکت های یه پارک نشستیم.

برای چند لحظه سکوت کردیم.تو این مدت در مورد خیلی چیزهای نامربوط حرف زده بودیم.

از هوا و محیط زیست گرفته تا وضع اقتصادی مردم آفریقا به خاطر برده داری در دوران استعمار!

چرت و پرت هایی که تو این چند ساعت در جواب جه بوم گفته بودم،انقدر زیاد بود که میشد ازشون یه کتاب 400 هزار صفحه ای نوشت و به عنوان مزخرف ترین کتاب،تو گینس ثبت کرد.

منی که به طور کل زیاد با دنیای آدما آشنا نبودم،مثل یه فیلسوف تقلبی شروع به حرف زدن کرده بودم تا فقط یه چیزی گفته باشم و ساکت نمونم.

شاید اگه بم بم اونجا بود،با شنیدن حرفام ابروش رو بالا مینداخت و با جدیت می گفت "حرف نزنی نمیگن لالی!".

ولی خب...چطور می تونستم جواب ندم و همینجوری ساکت بمونم؟

هر چی نباشه کسی که سوال پرسیده بود،گود گیم بود!

درست مثل الان!

_راستی جهان آرزوها و تخیل چطوریه؟مثل این دنیا شهر و کشور داره؟

"بالاخره سوالی که میتونم واقعا بهش جواب بدم!"

انگار که یه ماهی آزاد بودم که بالاخره برش گردونده بودن به دریا،با جدیت شروع کردم به جواب دادن:«جهان آرزوها و تخیل شهر داره ولی کشور نه.تازه شهرها هم مثل شهرهای این دنیا نیستن.بر اساس انواع رویاها و تخیلات دسته بندی شدن.مثل شهر قصه ها که یه شهر برای تخیلات کساییه که کتاب می نویسن و کتاب میخونن.یا شهر موسیقی که آوازهای شنیده شده تو ذهن و ناخودآگاه انسان ها توش پخش میشه و پر از افکار موسیقی دان ها و آهنگسازهاست.شهر نقاشی...شهر فیلم و سریال...شهر بچه یا شهر برفی...شهر بهاری یا شهر پاییزی...شهرهای مختلفی تو جهان آرزوها و تخیل هست و تو هر شهر چندین خانواده زندگی میکنن.من خودم اهل شهر قصه هام.»

_شهر قصه ها چجور جاییه؟

جه بوم سریع سوال بعدیش رو پرسید و من،غرق خاطراتی شدم که مدتی بود سمتشون نمی رفتم.

لب هام آروم از هم فاصله گرفتن و اجازه دادم خاطراتم خودشون تعریف بشن:«یه شهر برای کسایی که بر اساس یه توصیف رویا می بینن،رویاهاشون شهر قصه ها رو ساخته که خودش رویای یه نفر دیگه بوده.شهری که خونه هاش کتاب ها هستن و با باز کردن هر کتابش،وارد یه قصه و داستان میشی.شهری که توش تخیلات نویسنده ها و خواننده ها بهت یه شکل و قیافه میده و تو شخصیتت تاثیر میذاره.شهری که پر از داستان های غمگین و شاده و هر کتاب،منتظره تا داستانش رو تعریف کنه.کافیه یه کتاب رو لمس کنی تا با ورود به اون کتاب وارد دنیاش بشی.حتی اگه خودت اهل دنیای یه کتاب دیگه باشی،میتونی به عنوان یه سیاهه لشکر وارد یه کتاب دیگه بشی و توش نقش بازی کنی.از اونجایی که جهان آرزوها و تخیل به ناخودآگاه انسان ها متصله،کسایی که رویا می بینن و تخیل آزادی دارن که به واقعیت زنجیر نشده،ممکنه تحت تاثیر ایده های باقی نویسنده ها قرار بگیرن و با وجود اینکه کار یه نویسنده ی دیگه رو نخوندن،ازش ایده بگیرن و تو داستانشون اضافه کنن.همه اشم به خاطر اینه که شخصیت های داستان هاشون تو شهر قصه ها وارد دنیای ذهن همدیگه شدن و روی نویسنده اثر گذاشتن.»

_پس به خاطر همینه که خیلی وقتا آدما بدون اینکه بخوان ممکنه شخصیت یا داستانی بنویسن که شبیه کار یه نویسنده ی دیگه است و به دزدی متهم بشن.حتی اگه واقعا قصدش رو نداشتن!

+راستش در مورد اون مطمئن نیستم.اگه کسی از اثر یه نویسنده ی دیگه دزدی کنه واقعا دزدی کرده و این واضحه.ایده گرفتن از دنیای ذهن که مشابه ایده ی یکی دیگه است با چیزایی که دادگاهی میشن فرق داره.

_اینطوره؟پس من اشتباه متوجه شدم.ولی اینم خیلی جالبه ها.اینکه دنیای ذهنت به یه نویسنده ی دیگه متصل میشه و دلیلش دریم ویش هایی هستن که بین کتاب ها سفر میکنن.تا حالا شده منم از ایده ی یکی دیگه ایده بگیرم؟

جه بوم با کنجکاوی بهم نگاه کرد و من،اخم ریزی کردم.

وقتی دیدم هر چی فکر می کنم به نتیجه نمیرسم،سری به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم:«من که چیزی یادم نمیاد.اگه هم باشه اونقدر جزئی بوده که تو دفتر اداره ثبت نشده.برای همین یادم نمیاد»

جه بوم هومی کشید و بعد،تا وقتی که تاریکی شب درخشش نور ماه رو بیشتر کنه،از دنیایی که من ازش اومده بودم،حرف زدیم.

چیزی که باعث شد حس خوبی بهم دست بده و احساس آرامش کنم.

حرف زدن در مورد دنیای خودم،لذت بخش تر از چیزی بود که فکر میکردم....

انگار که این بار من بودم که از زنجیر قاچاقی اومدنم به این دنیا،فرار کرده بودم و افکارم رها شده بودن.

یه حس آزادی به ظاهر دست نیافتنی که نزدیک تر از انتظاراتم بود.

_____________💟💎💟______________

نمیدونم چرا این فیک داره انقدر احساساتی میشه...عاشق شدم خودم خبر ندارم؟:/ این حجم از رمانتیک نویسی از من بعیده....به هر حال امیدوارم از خوندن پارت لذت برده باشید و یکم از کنجکاویتون نسبت به جهان آرزوها و تخیل رفع شده باشه^^

با آرزوی سلامتی و موفقیت و شادی.دوست دارتون.ستی💖


You are reading the story above: TeenFic.Net