پادشاه مرده پارت ۳۷

Background color
Font
Font size
Line height

پتو رو تا نیمه روی تن یوگیوم بالا کشید و خیره به چشم‌های خمار شده‌اش لب زد.

_یکم استراحت کن و اگه‌ چیزی خواستی صدام کن باشه؟

هوم کشداری گفت و پلک‌هاش ناخواسته روی هم رفتن.

تاثیر قرص ارامش بخشی که دقایقی قبل به پسر خورانده بود، قابل مشاهده بود.

ثانیه‌ای به صورت رنگ پریده‌ی بتا پلک بست و بعد از جا برخاست.

بی‌حوصله و خسته دم ضعیفی گرفت و ارامتر تخلیه کرد.

در رو به اهستگی بست و لخ لخ کنان به سمت سالن پذیرایی رفت.

ساعتی از برگشت به خونه می‌گذشت.
تقریبا چیزی تا طلوع باقی نمونده و تمام شب به جست‌وجوی یون‌هه پرداخته بودن.

گشته و گشته و دست خالی دسته دسته به دیگری ملحق شده بودن و در نهایت با دستور رئیس گشتن به دنبال دخترک رو بی‌همراهی سر دسته‌ها ادامه داده بودن.

یوگیوم پا به پای باقی به دنبال ردی از یون‌هه می‌گشت.

جونگکوک کمی بعدتر بهشون ملحق شده و تماما با اعصابی متشج همراهیشون کرده بود.
حالا خسته و با حالی پریشان به خونه برگشته بودن.
یوگیوم‌ رو با کمک ارام بخش و خواب اور به تخت سپرده و
‌خودش به جونگکوک پیوست.

_خوابید؟
_هوم...

جواب جونگکوک رو داد و جعبه‌ی سیگار رو از روی میز برداشت.

این چندمین جعبه‌ای که دو نفری چنگش می‌زدن و سیگار پشت سیگار دود می‌کردن؟! خبر نداشت.
در حالی که سینه‌اش به تمنا افتاده بود که دم پر دود به خوردش نده، باز هم ادامه داد.

_به بچه‌ها سپردم شیفتی و در گردش دنبالش بگردن، پیداش می‌کنیم.

به سمت جونگکوک چرخید‌.

کمی از نیم‌رخ به سفیدی سرخ نشین چشم‌هاش، چشم دوخت و گفت.

_نمی‌تونه تنهایی این طوری ناپدید شه.

اخمی از سر تفهیم‌ نبودن منظور تهیونگ کرد.
کمی مکث کرد، دم عمیقی از باریکی میون انگشت‌هاش گرفت و گفت.

_اگه یون هه به تنهایی می‌خواست فرار کنه نمی‌تونست انقدر خوب پنهان بشه.
_از کجا می‌دونی فرار کرده؟
_حدس می‌زنم، در واقع یکی از گزینه‌هاییه که باید در نظرش بگیریم.

رو به سمت جونگکوک چرخید.

_فکر می‌کنم یا کسی کمکش کرده از دست اون اشغالا فرار کنه و پنهان شه، یا گیرشون افتاده و کاری که می‌خواستنو تموم کردن... یا...

به قدری محکم به سیگار پک زد که سرفه‌اش گرفت.

_نمی‌خوام به مرگ اون‌ بچه فکر کنم چون تو همین چند ساعت از بین رفتن یوگیوم دیدم.

خم شده، ساعد روی رون پاهاش چسبوند.
سیگارش که به فیلتر رسیده بود به لب گذاشت.
خشمی در سینه‌اش حس می‌کرد، عمیق و به شکلی که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت.

_زنده‌اس، زنده گیرش میاریم. باید زنده گیرش بیاریم.
از گشتن بی‌یافتن بیزار بود و بدترین نوعش در طول شب نصیبشون شده بود.

هر جایی در حوالی بار رو جست‌وجو کرده و حتی فراتر رفته بودن.

مدت طولانی از به دنبال یون‌هه گشتن می‌گذشت و جونگکوک به هر راهی گذر انداخته بود و نشده، امشب بابت اتفاقی که برای جیمین افتاده بود، بالاخره به ردی از دخترک دست یافته بودن.

در چهره‌ی تهیونگ ناامیدی می‌دید و احتمالا اگر چهره‌ی خودش رو در اینه به نظاره می‌ایستاد تکرار حس تهیونگ رو در خودش داشت.

_تو فکر می‌کنی چه بلایی سرش اومده؟

دستی به موهاش کشید.
بعد از دوش سریعش بدون گرفتن نم از موهاش راهی شده بود و حالا موهای نسبتا نامرتب و بلندش، اشفته شده بود.
_نمی‌خوام به احتمالات ذهنم بها بدم، دیوونه‌ام... دیوونه‌تر می‌شم.
تهیونگ با نگاهش الفای جنگلی رو تایید کرد.

کمی در سکوت سپری شده با به اخر رسیدن اخرین نخ سیگار، تهیونگ کمی در جا تکون خورد.
_می‌مونی؟ یا برمی‌گردی کاخ؟

خسته به پسر نگاهی انداخت. حتی برای پاسخ دادن هم توانی نداشت.
_همین‌جا یکم چشم می‌ذارم رو هم... صبح برمی‌گردم... باید به یه سری مسائل رسیدگی کنم.

سری تکون‌ داد و از جا برخاست.
نگاهی به سمت اتاق خودش که حالا پذیرای یوگیوم بود انداخت و با احساس تکون خوردن در، ابرو درهم کشید.
احتمالا از زور خستگی، اشتباه دیده بود.
نگاه به جونگکوک داد و گفت.
_پس بخواب.

با احساس قدم‌های تهیونگ که به سمت اتاق برداشته می‌شد، دوباره نگاهش رو به صفحه‌ی گوشی داد.
در صفحه‌ی چتش با جیمین مونده و‌ تماما چشم شده، منتظر پاسخی از جانب امگای رهبر به این‌ سوالش بود.

[ _جیمین هیونگ... از حال یون‌هه برام بگو... لاغر شده بود نه؟ خیلی اذیتش کرده بودن؟ خیلی زخم داشت؟]

و ای کاش جیمین پاسخی به حرف‌هاش می‌داد تا شاید کمی از اضطراب پسرک کم می‌شد، اما توقع زیادی بود؛
تا طلوع چیزی نمونده و حتی خودش هم به زور چشم‌هاش رو باز نگه داشته بود.

با شنیدن صدای در، پتو رو کامل روی سرش کشید تا تهیونگ متوجه بیدار بودنش نشه.
چشم‌هاش از طولانی مدت خیره بودن به اسکرین پر نور در تاریکی زیر پتو به سوزش افتاده، پتو کنار زده بود.

_قرار بود بخوابی...

حین شنیدن این حرف از جانب تهیونگ، دست‌های الفا رو دور شونه‌های خودش حس کرد.

کتفش که از پشت به سینه‌ی تهیونگ نشست، گوشه‌ی چشمش برای اشکی راه باز کرد و به دنبالش باقی.
_اروم باش زندگی... پیداش می‌کنم... قول می‌دم.
_ولی اگه بلایی سرش...

انگشت تهیونگ روی لبش نشست.
_نگو این طوری... اون دختر قوی و باهوشیه، مطمئنم از پس خودش برمیاد، همین طوری که تا الان بر اومده...

بغض بلعید و سر به گردن تهیونگ فرو برده، چشم بست.

_اصلا چرا رفت؟ مگه ما دو تا جز هم کس دیگه‌ای‌ داشتیم؟ یعنی انقدر برادر بدی براش بودم؟

دست‌ الفا روی شکمش نوازش گونه می‌چرخید و ارامش بخش بود.

_وقتی پیداش کردیم جواب این سوالا رو از خودش می‌گیری... باشه؟
از گرمای تن الفا و نزدیکی پر امنیتش، چشم گرم کرد.
_هوم... قول می‌دی؟
لب‌های تهیونگ به لاله‌ی گوشش چسبید.
_اره.
گرمای اون لب‌ها رو روی گوشش حس کرد و بعد بوسه‌ای سبک که تاییدی روی حرف‌های معشوقه‌اش بود.
حالا می‌تونست با خیالی اسوده، چشم ببنده.
حالا در کنار تمام شور بختی‌های زندگی، تهیونگ رو هم داشت.
.
.
.
با صدای زنگ تماس، گوشه‌ی چشمش باز شد.

با تیر کشیدن سرش و احساس تهوع، ابرو درهم کشید.
نیم خیز شده، بالاخره بعد از دقیقه‌ای به دنبال تلفن همراهش گشتن، جسم سختش رو لمس کرد.

_بله؟

حتی به تماس گیرنده هم دقت نکرده بود.
_جیمین... خواب بودی؟
_تهیونگ، تویی؟
_پس خواب بودی... معذرت می‌خوام بابت بیدار کردنت.

گلو صاف کرد با دیدن عقربه‌های ساعت پاسخ داد.

_اشکالی نداره، چیزی شده؟
_چیزی که نشده ولی... بلند شدم دیدم یوگیوم نیست، احتمالا برگشته کاخ.
_خب؟
_خب که نمی‌دونم حالش چطوره، می‌شه مراقبش باشی تا من برسم؟ یه سر بهش می‌زنی؟

صدای ملتمس تهیونگ و وضعیتی که داشتن، دلیلی برای فکر کردن به جیمین نمی‌داد.
_اره مراقبشم... یون‌هه چی شد؟ تونستید ردی ازش پیدا کنید؟

قبل از خوابیدن و تا جایی که خبر گرفته بود، تیم جستجوگری که تشکیل داده بودند ردی از دخترک پیدا نکرده بودن.
_نه، هنوز نه.

لحن الفا و کدورت صدایش، خوشایند نبود.
جیمین همیشه تهیونگ رو مقاوم و سرحال دیده بود حتی در مواقع بد و سخت.
_پیداش می‌کنید، مطمئنم.
_اره ولی‌‌‌ همه چی خیلی پیچیده‌اس جیمینا... دارم مطمئن می‌شم که رفتن‌ یون‌هه به مینوتور ربط داره...

به پشتی تخت تکیه زده، دستی به موهای روی پیشونی ریخته‌اش کشید.

_منظورت چیه رفتن؟ مگه گم نشده بوده؟
_نه هیچ زور و اجباری تو نبودنش نبوده، به میل خودش کاخ‌و ترک کرده.

حالا حواسش به جا اومده بود.
کمی از اب ولرم و هم دمای اتاق شده‌ی روی‌ میز نوشید و از گسی دهانش کم کرد.

_این حرفت منو یاد اون شبی انداخت که برای سرکشی به مینوتور با جونگکوک راهی شدیم و اخرش سر از خونه‌ی تو در اوردیم... یاد اطلاعاتی که اون شب بهمون دادی.

_هوم... روشای جذب امگاها و بتای کم تجربه به مینوتور، دست روی ادمای بلند پرواز گذاشتن، وعده‌های تو خالی و دروغ دادن و در نهایت به اسارت کشوندنشون.

_ولی یون‌هه یه امگای فراری یا بی‌خانمان نبوده.
با این جمله‌ی جیمین، تهیونگ پر مکث لب زد.
_نبوده... یوگیوم داره جون می‌ده چون هیچ دلیلی پشت این رفتن بی‌منطق یون‌هه پیدا نمی‌کنه.
برای یوگیوم دل سوزوند.

برای برادری که تنها عضو خانواده‌اش رو بی‌دلیل از دست داده بود و احتمال زنده بودنش کم بود.

_چند وقت پیش برام خبر اوردن شاید یون‌هه به مینوتور پیوسته... خبر چندان موثقی نبود و منم پیشو نگرفتم... از طرفی هیونگ شیک و حرفای تو و بلاهایی که سر یوگیوم اورد. واقعا دیگه نمی‌دونم چی درسته چی غلط چی به چی ربط داره و چی بی‌ربطه.

از روی تخت برخاست و حینش بی‌حواس گفت.
_تو فکر می‌کنی کجای این قضیه به هیونگ شیک ربط داره؟

_تو تمام ماجرا رو نمی‌دونی جیمین. چند وقت پیش متوجه شدم هیونگ شیک با قول پیدا کردن یون‌هه، با یوگیوم رابطه داشته.

با سختی جمله‌اش رو به پایان رسوند و جیمین این رو به خوبی متوجه شد.
_من نمی‌دونستم.

_حالا بدون و لطفا به جای منم فکر کن، خیلی خسته‌ام.

لحن تهیونگ برای عجز وجودش اینه‌ای بود.
_حواسم هست پسر... برو و یکم استراحت کن.
_پس مراقب یوگیوم هستی؟

مقابل اینه چشم در صورت و سرتاپای خودش گردوند.
در یک کلمه، شلخته بود.
_اره.

خواست از وضعیت جونگکوک بپرسه که زودتر تهیونگ گفت.
_منم مراقب الفای توام.
لب‌هاش به گوشه‌ای کج شد.
_اون به مراقبت نیاز نداره.

_دیشب یکم تب داشت، تا صبحم بیدار بود و قبل طلوع با قرص خواب خوابش برد... حالا مراقبش باشم یا نه؟
_تب داشت؟

دلنگران شده بود اما لحنش این رو نشون نمی‌داد.
_اره، الان فکر کنم بهتره. نمی‌خواد نگران باشی. خوب می‌شه.

هومی گفت و با خداحافظی بی‌حال قطع کرد.
با سر پر فکر تن به گرمای اب سپرد و به سرعت لباس تن کرد.
اتاقش رو به مقصد اتاق یوگیوم ترک کرده، قبل از رسیدن به پسر با دیدنش در خم راهرو قدم تند کرد اما پای سنگین و گچ گرفته‌اش سرعتش رو پایین می‌اورد.

پشت سر پسر می‌رفت و برای صدا کردنش تعلل داشت.

می‌خواست سر از مقصد یوگیوم در بیاره.
هنوز صبح زود بود و در کمال تعجب یوگیوم از پیش تهیونگ بودن برای انجام کاری بریده بود و اون کار انگار در بخش غربی کاخ بود.

کم کم متوجه‌ی مقصد یوگیوم شده، با دلواپسی پِیِش رو گرفت.

خواست قبل از ورود پسر به داخل اتاق هیونگ شیک صداش بزنه اما سرعت عمل بتا بیشتر بود.

بالافاصله پشت سر یوگیوم داخل شد و با دیدن پسر که چیزی از روی میز چنگ زد و بعد به سمت‌ تخت بهم ریخته رفت، چشم گرد کرد.

بتا بی‌توجه به اطراف با خشم رو تختی رو کنار زد و با تخت خالی از حضور هیونگ شیک مواجه شد.
بالشت‌ها برامدگی زیر پتو ایجاد کرده بودن که بتای‌ بی‌حواس رو متوجه‌ی عدم حضور هیونگ شیک در تخت نمی‌کرد.

_یوگیوم.
دستش که از پشت چنگ خورد تازه صدای جیمین به گوشش رسید.
_داری چه غلطی می‌کنی بچه؟
برق چاقوی میوه‌خوری در دست‌های یوگیوم امگا رو هم به خنده وامی‌داشت و هم نگران کننده بود.
حالا که از ربط هیونگ شیک به یوگیوم و خواهرش فهمیده بود، به پسر بابت رفتار جنون وارش حق می‌داد.
_ولم کن.

بی‌حال گفت و دستش رو از دست جیمین رها کرده روی تخت نشست.
مشخصا خبری از هیونگ شیک نبود. انگار که حتی شب قبل رو هم در اتاقش سپری نکرده بود.

_اینجا نشین... بلند شو بریم بیرون.

و وقتی یوگیوم رو‌ منفعل و در فکر فرو رفته دید خم شد و دست پسر رو کشیده پشت سر خودش راهی کرد.
داخل باغ شدن و جیمین بابت سرمای هوا به خودش لرزید.

موهای نمدارش سرمای بیشتری رو به تنش می‌داد.
_با چاقوی میوه‌خوری رفتی بالا سر تختی که خبری از صاحبش نداره... که چی بشه؟

صدای نسبتا بلند جیمین اششکی به چشم‌هاش انداخت.
_تو هیچی نمی‌دونی هیونگ...
_من همه چی‌و می‌دونم یوگیوم، ولی واقعا از تو یکی توقع نداشتم انقدر بچگونه تصمیم بگیری و عمل کنی!
حوصله‌ی سرکوب شدن و سرزنش شنیدن نداشت.
راه سنگفرشی رو در پیش گرفته، صدای جیمین بلندتر شد.
_کجا داری می‌ری؟

پر خشم به سمت جیمین چرخید و بلندتر گفت.
_می‌رم این عوضی اشغالو پیدا کنم، مطمئنم که می‌دونه یون‌هه کجاست!
چند قدم فاصله رو پر کرد.
_از کجا انقدر مطمئنی؟

چشم‌هاش باریک شد و نگاهش روی صورت جیمین غضبناک.

_می‌گی همه چی‌و می‌دونی و این سوالو می‌پرسی؟!
پوزخند به لب زده، خواست بیشتر و بیشتر به دهان بیاره که جیمین دستش رو مقابل لب‌های بتا گرفت.

_فکر می‌کردم باهوش‌تر از این حرفا باشی!

متاسف به چاقوی در دست یوگیوم نگاهی انداخت و ادامه داد.

_یوگیوم، حتی اگه واقعا از چیزی خبر داشته باشه قرار نیست با این جور تهدید شدن حرفی بزنه... متوجهی؟

با صدای بلندش، پلک‌های بتا رو دستش لغزید.
چاقو از دستش رها شد و روی سنگفرش نشسته، صدایی داد.

قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمش به پایین لغزیده،
بدنش بین بازوهای جیمین کشیده شد.
_هیس... چیزی نیست. پیداش می‌کنیم پسر. اروم باش.
_اگه کشته باشنش؟

در حالی این جمله رو به زبان اورد که قلبش برای ثانیه‌‌ای از تپش ایستاد و مجددا به کوبش ادامه داد.
_اون حالش خوبه...
_یعنی کجاس؟ چه بلایی سرش اوردن؟
سوالاتش کنار گوش جیمین هزیان‌وار زمزمه می‌شد و انگار در حال خودش نبود.

سر عقب کشید و نگاهی به چشم‌های پر خون بتا انداخت.

_اگه هیونگ شیک دستی تو قضیه داشته باشه که‌ داره، باید با برنامه پیش بریم... چون داستان از چیزی که فکرشو می‌کردم پیچیده‌تره‌، خطرناک‌تره و قرار نیست کسی تنهایی از پسش بربیاد... دیگه نمی‌خوام همچین چیزی‌و ببینم. متوجهی؟!

راسخ و با جدیت پرسید تا توجه و حواس بتا رو‌ جمع کنه.
چشم‌های متمرکز شده‌ی یوگیوم رو که جواب گرفت، خیالش راحت شد.
دستی به موهای پسر کشید و گفت.

_بیا برگردیم اتاقت... یکم استراحت کن.
سرش رو به نفی تکون داد.
_اما...
_اما نداره بچه... تو هنوز از یه سری مسائل خبر نداری و با هر کار بی‌برنامه‌ای ممکنه اوضاع بدتر شه. فعلا بیا استراحت کنیم تا بتونیم با حال بهتر و تمرکز بیشتر بهش فکر کنیم باشه؟

موشکافانه چشم باریک کرد و قدمی عقب رفت.
_من از چی خبر ندارم هیونگ؟

بازوی یوگیوم رو کشید و در حالی که عملا حضور عصا زیر بازوش بی‌دلیل بود، به سمت اتاق پسر راه افتاد.

_باید بخوابی... وقتی بیدار شدی برات تعریف می‌کنم.
بتا زیر لب نق زد و ابرو درهم کشید.

_مگه بچه‌ام که این طوری باهام حرف می‌زنی؟
اشاره‌ای به چاقوی میوه خوری که حالا ازش دور شده بودن کرد و گفت.
_دستات که زخمی نشدن؟
بی‌حوصله کمی جیمین رو‌ نگاه کرد و وقتی متوجه‌ی منظورش شد، بی‌توجه رو برگردوند.

_هی بچه... منو نادیده می‌گیری؟
دست دور گردن پسر حلقه کرد و به سمت خودش کشید.
صدای اه و ناله‌ی بتا که بلند شد با لبخندی محو موهاش رو بهم ریخت.
.
.
.
بعد از فشردن انگشت روی ماشه اسلحه رو پایین اورد.
نگاهی به صفحه‌ی جلو اومده‌ی هدف انداخت و با لبخندی پیروزمندانه عقب رفت.

_می‌بینم که پیشرفت کردی یونگی!

_وقتی احتیاجه، باید خودتو ارتقا بدی.

چشم غالبش هدف رو زیر نظر گرفته، بعد از رها کردن تیر از خشاب، رو به یونگی با لبخند گفت.

_داری تلاش منو زیر سوال می‌بری؟

شونه‌ای برای الفا بالا فرستاد.

_خودتو ارتقا بده نامجونا... خیلی وقته تو این سطح موندی.
چشم غره‌ای به غرور کلام یونگی رفته، اسلحه رو روی میز گذاشت.

عقب گرد کرد و به همراه بتا از محوطه‌ی تیراندازی که برای شخص رئیس جمهور مهیا شده بود، خارج شدن.
از ابمیوه‌ی خنکش کمی نوشید و پا روی پا انداخت.
_چند وقت خبری ازت نبود!

سر از آیپدی که در دست داشت بیرون کشید و با لبخندی رو به یونگی، عینکش رو بالاتر برد.

_درگیر چند تا سفر داخلی و خارج از کشور بودم... دلت تنگ شده بود مین؟

لیوان باریک و قد بلند رو روی میز گذاشت و با نگاهی از گوشه‌ی چشم به الفا، صدای خنده‌ی نامجون رو بلند کرد.

از ابمیوه‌اش خورد و خیره به گردن در جهت مخالف چرخیده‌ی یونگی، لب زد.

_تو این‌ مدت در چه حال بودی؟

_تمیز کردن کثافت‌کاری بقیه.
ابروهاش با جواب بتا بالا جهید.
_منظورت چیه؟

دم عمیقی گرفت و دست به سینه شد.
نگاه دور تا دور چرخوند و جز خودشون و چند محافظی که در چند متریشون ایستاده بودن، سالن خالی از حضور باقی بود.

قصدش از تماس گرفتن با الفا و اصلا برقراری این قرار کمک خواستن از پسر بود.

شخصیت مغروری نداشت اما کمک خواستن از بقیه برای مسائلی که خودش نهایت تلاشش برای حل کردنشون به کار می‌گرفت در ذوقش می‌زد.
برای پیدا کردن ردی از دسته‌ی گم شده‌ی امگاها در این مدت، هر انچه در توان داشت به کار گرفته بود، حتی شخصا از پدرش درخواست کرده بود تا کمکی کنه و هر دو بی‌نتیجه به سر جای اولشون بازگشته بودن.

حالا یونگی طی ملاقاتی با صمیمی‌ترین دوستش، قصد کمک گرفتن ازش رو داشت.

_می‌خواستم صبر کنم وقتی جیمین اومد شروع کنم ولی حس می‌کنم قراره باهام مخالفت کنه.

الفا تمام‌ حواسش جمع بتا شده، صفحه‌ی آیپدش رو قفل کرد و روی میز کوتاه بینشون گذاشت.

_چند وقت پیش، وقتی گله‌ی جیمین می‌خواستن به مخفی‌گاه جدیدشون برن، یه دسته از امگاها دزدیده می‌شن و بدون هیچ اثری ازشون گم می‌شن... تو این مدت برای پیدا کردنشون، اینکه چه کسی پشت این داستان هست و برای چی این کار رو کرده هر کاری که فکرشو بکنی کردیم.

دمی بین حرف‌هاش گرفت و حبس کرد.

در طی چند سال دوستیش با نامجون اولین بار بود که برای استفاده از قدرت الفا و جایگاهش صادقانه درخواست می‌کرد.

سنگین بود، حتی سنگین‌تر از وقتی که برای کمک از پدرش درخواست کرده بود.

نامجون که در شوک چیزی که شنیده بود، پلک نمی‌زد بالاخره گفت.

_کی این اتفاق افتاده؟
دستی به موهای پشت گردنش کشید و بی‌حوصله به فکر فرو رفت.
_نمی‌دونم دقیقشو... چند هفته‌ای می‌شه.
الفا با جدیت روی میز خم شد.
_الان داری به من می‌گی؟

گوشه‌ی ابروی راستش بالا پریده، متعجب پرسید.
_چه فرقی می‌کرد؟

_فرقش مشخص نیست؟ چند هفته فاصله... ببینم اصلا من چیکاره‌ام؟

کلافه دست در موهاش کرد.

_یعنی چی؟
_فکر می‌کردیم رفیقیم... نباید تو همچین موقعیتی از رفیقت کمک بخوای؟ البته خواستی ولی نه انقدر دیر!
موضوع پر اهمیتی بود، دلخوری نامجون هم به جا بود اما یونگی حتی در اون لحظه‌ام شک داشت که می‌تونه پای نامجون رو به عنوان رئیس جمهور به چنین مسئله‌ای باز کنه یا نه؟

_خب‌... حالا که گفتم... کیم نامجون می‌تونی کمکم کنی؟

ثانیه‌ای خیره به بتا نگاه کرد.
به فکر فرو رفته بود.
خبر شوکه کننده‌ای بود و الفا با سری پر شده از افکاری پر هرج‌ومرج لب زد.

_می‌تونم کمکت کنم ولی... گفتی جیمین مخالف اینکه من داستانو بفهمم؟
_نگفتم مخالفه گفتم ممکنه مخالفت کنه!
ابروهاش به دیگری نزدیک شد و گفت.
_فکر می‌کردم بهم اعتماد داره... نداره؟!

دست به سینه، به الفای متفکر مقابلش چشم دوخت.
نامجون از اعتماد نداشتن جیمین به خودش دلگیر بود؟

نگاهش از سرشونه‌ی الفا به جیمینی که پر ارامش به سمتشون قدم برمی‌داشت نشست.
خودش از امگا خواسته بود در دورهمی که راه انداخته بودن شرکت کنه.
از دغدغه‌های این روزهای جیمین خبر داشت و شاید به دنبال ساعتی فراموش کردن تمام انچه که برای امگا در جریان بود، می‌گشت.

_شاید بهتر باشه از خودش بپرسی...

رد نگاه یونگی رو‌ گرفت و به جیمین رسید.
حالا پسرک در چند قدمی میزی که دوره‌اش کرده بودن، بود.
با عصایی بلااستفاده زیر بغلش، لباس‌هایی سرتاپا به رنگ شب و اشفتگی موهایی که بی‌نظمیشون به چشم الفا و بتا دلنشین می‌رسید.

قدم‌های سنگینش، خستگی جسمش رو به نظاره گذاشته بود و پریدگی رنگ صورتش بیشتر از پیش به چشم می‌اومد.

سر که بلند کرد و با نگاه منتظر اون دو روبه‌رو شد، لبخند محوی زد.

_سلام.
هر دو سلام‌ دادن و جیمین روی سومین صندلی خالی نشست.
_از یونگی درباره‌ی پات شنیدم، حالت بهتره؟
نگاهی به پای گچ گرفته‌اش کرد و سر تکون داد.

_اره، تقریبا می‌شه گفت وقتشه از شرش خلاص شم، ببخشید دیر رسیدم.

تا یک ساعت قبل درگیر محافظت از یوگیومی بود که با تبی عصبی در رخت‌خواب افتاده بود و بالافاصله بعد از رسیدن تهیونگ به کاخ راهی شده بود.

البته که تمایلی برای شرکت در این دورهمی دوستانه نداشت.

ترجیحش خواب بود و البته قبل از اون به انتظار برگشت جونگکوک نشستن.

جفتش رو از شب قبل ندیده بود، از زمانی که با حالی دگرگون رهاش کرده و به حمام گریخته بود.

دهانش به پرسیدن حال الفا از تهیونگ باز نشده بود و پسر پیش دستی کرده، گفته بود که برای رسیدگی به یه سری از مسائل شهر رو ترک کرده.

این دومین باری بود که جونگکوک بی‌خبر دادنش، برای مدتی شهر رو ترک می‌کرد و البته جای گله نبود.
شکافی که در رابطه‌شون ایجاد شده بود، جای گله نمی‌گذاشت.

_مشکلی نیست... چون نمی‌دونستم دوست دارید این ساعت شب چه جور نوشیدنی بخورید، گفتم همه چیز اماده کنن...

اشاره‌ای به میزی که در چند متریشون پر شده از انواع نوشیدنی‌ها و خوراکی با مز‌ه‌های متفاوت کرد و هر دو پسر با تشکر سر تکون دادن.

سر نامجون که به دستور پذیرایی دادن گرم شد، زیر لب از یونگی پرسید.

_چرا هوسوک نیومد؟
_سردرد داشت ترجیح می‌داد استراحت کنه.
ابرویی به علامت تفهیم بالا انداخته، کمی روی صندلی جابه‌جا شد.

در لحظه زنگ تماس گوشی یونگی به صدا در اومده، پسر با معذرت‌خواهی جمع رو ترک کرد.
جیمین خیره به مسیر رفتنش و نامجون خیره‌ی امگا لب زد.

_حالت خوبه؟
با لبخندی به ظاهر سرخوشانه، سر تکون‌ داد.
_خوبم. شما چطور؟

همچنان خیره به امگا، سیگاری کنج لبش گذاشت.
_یه مدت سرم شلوغ بود و متاسفم که ازت غافل شدم.

چشم‌هاش گردی تعجب گرفته، بالافاصله به حالت عادی برگشت.
_ازم غافل شدید؟

_اول اینکه برنگرد به دورانی که رسمی حرف می‌زدی! و اره، همین که الان دارم می‌بینمت و پات... تازه خبر دار شدم.

پر خجالت دستی به شلوارش کشید.
اضطراب داشت، بی‌دلیل.
_نباید متاسف باشی نامجون شی... من ازت توقعی ندارم.

دود سیگار رو به بازدمش گره زده، با تاخیر بیرون فرستاد.
جعبه‌ی نقره‌ای رنگ سیگار رو به سمت جیمین گرفت و پسر بی‌حرف یکی برداشت.
یکی روی لبش گذاشت و دست دراز کرده خواست فندک رو از نامجون بگیره که الفا مصمم اشاره به نزدیک شدنش کرد.

سر پیش برد و نامجون فندک زیر سیگارش گرفت.
دمی گرفت و با قرمز شدن سر سیگارش، عقب کشید.
نگاهی به اطراف انداخت و روی یونگی که دست به کمر با تلفن حرف می‌زد، مکث کرد.

_اومدیم برای تمرین تیراندازی و هیونگت خوب پیشرفت کرده... نکنه تو اموزشش می‌دی؟
با تعلل دود رو از سینه‌اش خالی کرد.
_نمی‌شه گفت همه چی‌و از من یاد گرفته، من فقط یه سری نکته‌ی ریز بهش گفتم که تو یادگیریش تاثیر گذاشته.

می‌خواست بحث رو به سمت اخرین نشست خبری نامجون که درباره‌ی بازگشت امگاهای گریخته به شهر بود بکشونه اما الفا فرصتی برای این کار نمی‌داد.
_پس چطوره از موقعیت استفاده کنم و ازت بخوام

You are reading the story above: TeenFic.Net