تکونی به بدن خشک شدهاش داد و با احساس گرمای نور خورشید روی بدن بی پوشش، پلکی زد.
گیج و منگ نگاهش رو در اتاق چرخونده، برای به یاد اوردن مکانی که درش بیدار شده بود، به فکر فرو رفت.
دوباره نگاهش رو روی وسایل گرون قیمتی که تمام اتاق رو پر کرده، سرویس خواب سفید و طلایی که به وضوح ارزشمندیشون رو فریاد میکشیدن، پردههای ابریشمی که پنجرههای بلند اتاق رو تا زیر سقف میپوشوندن و در کل زیبایی و شکوه اتاق، پسر رو متوجهی حضورش در کاخ سلطنتی کرد.
پوزخندی روی لبهاش نشسته، دستی در موهای فرم گرفتهاش فرو برد.
خمیازهای کشید و با تیر کشیدن ناگهانی گوشهی لبش، اخمهاش درهم فرو رفت.
شب قبل دوش سریعی گرفته و بدون رسیدگی به زخم گوشهی لبش، خودش رو در افکار غمگین و بیرحمانهای مدفون کرده بود.
با هر بار یاداوری بدن برهنه و زیبای امگایی که شب قبل بین گرگها گیر افتاده بود، به حدی حالش دگرگون میشد که زخم گوشهی لبش حتی ارزش فکر کردن رو هم نداشت؛ اما بعد از بیدار شدن دیگه خبری از غم شب قبل نبود، دوباره تبدیل به جیمینی شده بود که حق نداشت به غمهاش پروبال بده و باید در اندک زمانی خودش رو جمع و جور میکرد؛ درست مثل تمام سالهایی که رهبری رو به دست گرفته بود.
عادتهایی که با تمرین به دست اورده بود باعث میشد خیلی زود خودش رو از بند غم رها کنه، حتی به تظاهر.
با دیدن لباسش که روی زمین افتاده بود، خم شد و برش داشت. برهنه خوابیدن هم یکی از عادتهای پسر بود که بارها، حتی توی مخفیگاه، کار دستش داده بود و جیمین قصدی برای ترک کردنش نداشت.
چرخی به دور خودش زد و بلاتکلیف وسط اتاق ایستاد.
هیچ وقت توی چنین وضعیتی قرار نگرفته بود.
البته که هیچ وقت تجربهی بیدار شدن در یکی از اتاقهای کاخ سلطنتی رو نداشت.
حالا که از گلهاش جدا مونده بود، حتی دیگه وظیفهی سنگینی مثل اموزش دفاع شخصی به امگاها رو به گردن نداشت و این بیکار بودن برای پسر عجیب و در عین حال عذاب اور بود.
همیشه بالافاصله بعد از چشم باز کردن، لیستی از وظایفی که باید قبل از غروب افتاب انجام میداد، جلوش سبز میشد و جیمین حتی لحظهای وقت برای فکر کردن نداشت.
با تقهای روی در، دستی به موهاش کشید و اجازهی ورود داد.
انتظار ورود هر خدمتکار یا حتی هوسوک رو داشت جز بتایی که به عنوان خدمتکار شخصی جونگکوک دور و اطراف پسر دیده میشد.
نگاهی به سرتاپای جیمین انداخته، با تاسف گلوش رو صاف کرد و گفت.
_صبح بخیر پارک شی. صبحونهتونو الان صرف میکنید یا بعد از ملاقات با پادشاه؟
جوری حرف میزد که انگار جیمین از ملاقات با پادشاهش خبر داشت، در هر صورت شکمش از دیدار صبحگاهی چهرهی پادشاه مهمتر بود.
سر کج کرده، بی تفاوت لب زد.
_گرسنمه.
سر تکون داده، با اشارهای به بیرون، سینی حاوی صبحونه روی میز چوب راشی که گوشهی غربی اتاق خودنمایی میکرد گذاشته شد.
با خروج بتایی که صبحونه اش رو اورده بود، بدون توجه به خدمتکار شخصی جئون، روی صندلی نشست و با ولع شروع به خوردن کرد.
با دهانی نیمه پر، چشم غرهای به بتای زیبایی که تماما بهش چشم دوخته بود، رفت و بعد از خالی کردن دهانش گفت.
_جناب پادشاه فرمودن که لقمههای منو تا معدم با چشمات مشایعت کنی؟
لبهاش رو روی هم فشرد و نگاهی به صورت سرد و نگاه یخ زدهی جیمین انداخت.
_پشت در منتظرتون میمونم.
بی توجه به خروج پسرک چشم درشت، موهای بلندش رو با حرص پشت گوش زد و دوباره خوردن رو از سر گرفت.
بعد از صرف مفصل صبحونه، کششی به دست و پاهاش داد و مقابل اینهی قدی طلاکوب ایستاد.
با نگاهی متاسف به سرتاپاش اهی کشید.
احتمالا هر کسی جیمین رو با موهای بلند و موج دارش و لباسهای رنگ و رو رفتهاش میدید، پسر رو با خدمتکارهای کاخ اشتباه میگرفت.
با نگاهی دقیق تر و مقایسهی لباسهای خودش با بتاهای دور و اطرافش سرش رو به دو طرف تکون داد.
_حتی وضعیت اونام از تو بهتره...
باید فکری به حال لباسهای کهنه شدهاش میکرد.
در سه سال فرار و مخفی شدنشون از الفاها، هر بار در حدی لباس تهیه میکرد که در حین فرار مشکلی براش پیش نیاد و حالا برای حفظ آبروش هم که شده بود باید همین چند تکه لباس رو هم در اسرع وقت دور میانداخت و جايگزين میکرد.
کمی پس انداز داشت و با یاداوری نگاه پر تعجب چند بتایی که مسئول تمیزکاری و سرویس غذا بودن، به فکر خرج کردنشون افتاده بود.
دوباره به سرتاپاش نگاهی انداخت و هوفی کشید.
اهمیتی نداد، حتی اگه این یه ملاقات با جئون جونگکوک پادشاه ثروتمند کشورشون بود، جیمین همینی بود که بود.
نمیدونست دقیقا جونگکوک برای چی میخواد باهاش حرف بزنه اما حدسهایی میزد. خودش رو برای جنگ لفظی با پادشاه اماده کرده، با نیشخندی از اینه فاصله گرفت و بیرون رفت.
در حالی که فکر می کرد قراره جایی در کاخ، جونگکوک رو ببینه، با تعجب پشت سر بتا به راه افتاده، مسیر سنگفرشی پشت کاخ رو تا رسیدن به اصطبل طی کرد.
_برای چی اینجاییم؟
_ایشون، سه بار در هفته بعد از طلوع خورشید سوار کاری میکنن. الانم بعد از سوارکاریشون وقت ازاد دارن...
نیشخندی به بتا زده، زیر لب گفت.
_اها، زندگی لاکچری و بدون دغدغهی پادشاه روی نظم و برنامه پیش میره.
پشت سر بتا داخل اصطبل بزرگ شد و با نگاهی به وسعت اطرافش جونگکوک رو حین نوازش اسب خاکستری دید.
_سرورم، جناب پارک اینجا هستن.
با نگاهی به پشت، متوجه حضور جیمین شد.
با مرخص کردن بتا قدمی از اسبش فاصله گرفته، نگاه عمیقی به امگا انداخت.
_جیمین شی، دیشب راحت خوابیدی؟
خیره به قامت پسر، دوباره قدمی برداشت.
سیاهی زیر چشمهای پسر، قابل توجه بود اما خبری از غم یا ناراحتی شب قبل درون چشمهاش نبود.
_دربارهی دیشب... فکر نمیکنی باید توضیح بدی؟
با حالتی سوالی و اخم الود، نگاه به جونگکوک دوخت.
_برای چی باید توضیح بدم؟
با چند قدم اهسته، حالا مقابل امگا ایستاده بود.
سرش رو کمی بالا گرفت تا اتصال نگاهش رو با جونگکوک حفظ کنه.
_اینکه بدون خبر به همچین جایی رفته بودی! اینکه بدون همراه کردن گارد سلطنتی، کاخ و ترک کردی! اینکه نیمههای شب جلوی یه ساختمون نیمه کاره پیدات کردم.
_چه جوری پیدام کردی؟
خواست از ردیابی که در گوشی پسر تعبیه شده بود، یاد کنه اما با فکر به روحیهی سرکش و لجباز جیمین، که ممکنه دیگه از تلفن استفاده نکنه، گفت.
_هوسوک شی بهم گفت. نمیخوای حرف بزنی جناب پارک؟
ابرویی بالا انداخت و بی باز کردن لبهاش هومی گفت.
_من نمیدونم رو چه حسابی برای سوالایی که پرسیدی باید توضیح بدم جناب جئون! پس نه نمیخوام حرف بزنم.
قدمی عقب رفت و با چشمهایی باریک شده و لحنی به ظاهر سوالی پرسید.
_خودت اونجا چی کار میکردی؟ واقعا تعجب کردم وقتی پادشاه کشور و توی اون محلهی کثیف و اسفناک دیدم.
_مشخص نبود؟ برای پیدا کردن تو!
_درسته، ولی چرا برای پیدا کردن من، به جای اینکه گارد سلطنتی رو سراغم بفرستی! خودت شخصا اونجا اومدی؟
با تعلل در پاسخ دادن، ابروهایی جیمین رو بالا فرستاد.
با دیدن نگاه پر سوال پسر و در رفتنش از دادن پاسخ به جونگکوک، گفت.
_فکر نمیکنی پرسیدن این سوالا از ادمی که میخواسته کمکت کنه، عجیبه؟
_نمیدونم از کدوم یکی از حرفام یا رفتارم برداشت کردی من به کمکت احتیاج دارم.
جیمین سرکش بود و رام نشده و جونگکوک پر حوصله بابت رام کردن زیبای وحشی مقابلش.
با لبخندی که بیشتر حرص جیمین رو در میاورد گفت.
_پس اگه این چیزیه که پیش گرفتی، همکاری نکردنت با من و اطلاع ندادن از کارایی که انجام میدی، منم روشای خودم بلدم.
با صورتی که کمتر عصبانی و بیشتر شگفت زده به نظر میرسید، قدمی جلو رفت.
صدای شیههی اسب، نگاه جیمین رو از روی جونگکوک به عقب برد.
این صدا دلیل بیدار شدن یکی از ترسهای پسر از کودکی بود اما بی توجهی کرده، لب زد.
_تهدیدم میکنی؟
_اگه زیر نظر گارد سلطنتی بودن و محافظ داشتن، گزارش گرفتن از لحظه به لحظهی کارات، حبس شدن توی اتاقت، تهدید کردنه، پس اره.
جونگکوک قصد اعلام جنگ داشت، وگرنه این ارامش در نگاهش و پوزخند گوشهی لبش، فقط خرخر گرگ مقابلش رو بیشتر میکرد و حتی پسر رو کمی به اروم کردن نزدیک نمیکرد.
گوشهی لبش رو زیر دندون فشرد و غرید.
_من اینجا زندانی تو نیستم.
_اگه این طور فکر میکنی...
_نیستم... من مهمون توام.
_منم وظیفهی محافظت از مهمونام و دارم.
_این جسم منه و هر کاری که بخوام باهاش میکنم.
هیچ شهوتی در لحن پسر نبود، اما ذهن جیمین نمیذاشت به چیزی جز مسائل بزرگسالانه فکر کنه.
_من قصد ندارم باهات بجنگم، نه تا وقتی که بدونم کجا میری و برای چی میری، باید گارد سلطنتی همراهت باشه و ساپورتت کنه... متوجه نمیشم کجای اینکه کسی مراقبت باشه سخت و عجیبه که این جوری گارد میگیری.
_من از پس خودم بر میام... پس به یه الفای احمق برای محافظت از خودم احتیاجی ندارم.
کلافه از بحث با جیمین، گردشی به چشمهاش داد.
در هر صورت هیچ کدومشون قرار نبود از موضع خودشون کوتاه بیان.
برای تعویض بحث پیش اومده، همزمان در حال حرکت به سمت اسبش، گفت.
_کیم نامجون قرار ملاقات با چند تا از قانون گذرا و البته رئیس دادستانی رو گذاشته، ازم خواست تو رو هم همراه خودم ببرم اما بردن تو ریسکه...
_منظورت چیه؟
_اگه اون الفاها متوجه شن تو همون رهبری هستی که باعث شورش امگاها و فرارشون شده، ممکنه دستور دستگیریت رو بدن. نه من و نه حتی کیم نامجون نمیدونم اون جلسه قراره چه جوری پیش بره. از موضع اونا خبر نداریم، پس بهتره تو توی این جلسه نباشی.
بی توجه به خیرگی نگاه حیوان روی خودش، قدمی جلو رفت و مصرانه گفت.
_پس کی قراره به نمایندگی از ماها اونجا حرف بزنه؟ اگه من نباشم این جلسه عملا بی فایدهاس.
نگاه ساکت جونگکوک، باعث ادامه دادنش شد.
_میتونم خودمو به اسم دیگهای و به عنوان یه بتا معرفی کنم. مثل همین حالا که توی این کاخ همه به چشم یه بتا بهم نگاه میکنن.
_اگه کسی از ماهیت اصلیت بو ببره، حتی زندگی کردنت توی کاخم با خطر مواجهه...
با چشمهایی باریک شده و البته پر از ابهام برای جونگکوک نیشخندی زد و قدم به قدم به پسر نزدیک شد.
_ولی تو که قول محافظت از من و دوستمو دادی... من مطمئنم تا وقتی که تو کاخ پادشاهم کسی جرئت نمیکنه اذیتم کنه.
با ابروهایی که بهم نزدیک شده بود اما اثری از اخم روی صورتش نبود، به خرامان راه رفتن امگا نگاه دوخت.
اون پسر حتی اگه نمیخواست هم می تونست چشم هر ببیندهای رو روی خودش بکشونه.
_هر قدرتی، یه نقطه ضعف داره. با این حال نمیتونم توی این موضوع تکروی کنم.
هومی زیر لب گفت و با لحن پر تمسخری گفت.
_خوبه که حداقل تو این یه مورد، اجازه میدی خودم تصمیم بگیرم.
جیمین گفت و جونگکوک بدون حرف نگاهش کرد.
_برای این صدام کرده بودی جناب جئون؟
محض رضای خدا، حتی این "جناب جئون" گفتنای جیمین هم با تمسخر همراه بود.
جیمین برخلاف تمام امگاهایی که تا اون لحظه دیده بود، خوی مطیعی نداشت و این رفتار سرکشانه اش جونگکوک رو ترغیب میکرد تا بیشتر از قبل برای شناختن و نزدیکی پسر تلاش کنه.
سری به نفی تکون و خیره به جیمین که تعظیم نصفهای کرد تا از اصطبل خارج شه، برگشت پسر رو به سمت خودش دید.
_ راستی کیم نامجون شیام توی جلسه هست؟!
اون الفا نه تنها رایحهی مورد علاقهی جیمین رو داشت، حتی استایلش هم کاملا باب میل امگا بود.
بدن عضلانی و پاهای کشیدهاش، قهوهای نگاهش و خماری چشمهاش در حین خیرگی روی صورت جیمین، پسر رو به تب و تاب میانداخت؛ در واقع تمام فاکتورهای لازم برای جذب جیمین در وهلهی اول رو داشت.
_برای چی میپرسی؟
امگا شونهای بالا انداخت و گفت.
_فقط میخواستم ببینم توی جلسه هست یا فقط واسطهی ما و اون الفاها شده...
انگار این سوال رو فقط برای رفع کنجکاوی پرسیده بود اما جونگکوک برداشت دیگهای از لحن مشتاق پسر داشت.
_مثل اینکه کیم نامجون بدجوری ذهنتو به خودش مشغول کرده.
لبهاش رو برای سرکوب لبخندش جلو فرستاده، سری تکون داد.
_ادمای کمی این خوشبختی نصیبشون میشه که ذهن منو به خودشون مشغول کنن.
پوزخندی به نشونهی احمقانه بودن خودشیفتگی پسر زد و قدمی جلو رفت و مقابل پسر ایستاد.
_پس ردش نمیکنی؟
لبخند به لب تایید کرد و مجددا باعث غرش جونگکوک شد.
_هوم، پس این جور که پیداس زیاد دور از دسترس نیستی؟
کمی روی صورت پسر خم شد و با چشمهایی که ذرهای انعطاف درش دیده نمیشد، گفت.
_پس باید برات تلاش کرد امگا؟
بدون تکون دادن نگاهش از خوشرنگی چشمهای جونگکوک که توی اون فاصلهی کم متوجهاش شده بود، اب دهانش رو قورت داد و لب زد.
_اره، ولی از پس هر کسی برنمیاد.
از جونگکوک میترسید، جیمین از تمام الفاها میترسید،
از رایحهشون که تنها با دیدن کمی سرکشی از امگاها، برای مطیع کردنشون استفاده میکردن.
از غرش گرگهای وحشیشون و ضعف امگاها در برابر این طبیعت بدنهاشون.
تنها تظاهر میکرد که ترسی در کار نیست، روزی شروع به تظاهر کرده و حالا این هم جزئی از روتین زندگیش شده بود.
اما چیزی در مورد جونگکوک عجیب و قابل تامل بود، این که با هر بار سرکشی جیمین، از قدرتش برای مطیع کردن پسر استفاده نمیکرد، انگار که وارد رینگی شده بودن و با قبول کنار گذاشتن اسلحههاشون، قصد مبارزه داشتن.
زیر خیرگی نگاه جونگکوک، قدمی عقب رفت و کمی بعد بیصدا اصطبل رو ترک کرد.
خیره به در خروجی، با دیدن خدمتکار شخصیش اهی کشید.
یوگیوم مقابل جونگکوک ایستاد و با چشمهای سرریز شده از خشم گفت.
_اصلا از این پسره خوشم نمیاد.
لبخند بی روحی به پسر زده، گفت.
_بهتر باهاش کنار بیای.
تابی به چشمهای سیاهش داد و زمزمه وار گفت.
_برای چی؟ همین که دارم توی کاخ تحملش میکنم بسمه.
دست روی شونهی پسر گذاشت و با تاسف گفت.
_از این به بعد قراره بشی خدمتکار شخصیش...
چشمهاش رو به بالاترین درجهی گردشدگی رسوند و با تحیر گفت.
_تو این کارو با من نمیکنی! اون امگای لعنتی... حتی نمیشه چند دقیقه تحملش کرد. بعدشم من خدمتکار شخصی توام چرا باید خدمتکار اون بشم؟
سرش رو خم کرد تا چشمهاش مقابل چشمهای پسر بتا قرار بگیره.
_نمیتونم به کسی جز تو اعتماد کنم یوگیوم...
چند ثانیهای به چشمهای جونگکوک نگاه دوخته، در نهایت با صورتی که نارضایتیش رو نشون میداد، سر تکون داد.
_ولی تضمین نمیکنم سری بعد که پرو بازی در اورد، حالشو نگیرم.
خندهی نصفه و نیمهای کرد و عقب گرد کرده تا اسبش رو راهی محل استقرارش کنه، لب زد.
_فعلا چشم ازش برندار... تا وقتش.
You are reading the story above: TeenFic.Net