Part (4)

Background color
Font
Font size
Line height





تهیونگ، عشق رو حس می‌کرد.
اون عشق رو از هر لمس و از هر گفتگویی، حس می‌کرد و هربار سرمست تر میشد.

میگن عشق تو چند ثانیه اتفاق میفته و این حس، برای تهیونگِ نیازمند افتاده بود.
لبخند ها و رفتارِ گرم جونگ کوک، در آخر کار دستش داده بود و حسی زیبا اما تلخ را در وجودش انداخته بود.

حالا اون با هر نزدیکی مادرش و جونگ کوک به هم، حسادتِ نفرت انگیز رو حس می‌کرد که به قلبش چنگ میزد و او را خشمگین و بعد وادار به گریه میکرد.
پسر، حسش رو ناخودآگاه نشانِ جونگ کوک داده بود و مرد از فهمیدنش خوشحال شده بود.

روبه روی هم نشسته بودند و جرعت حقيقت بازی می‌کردند.
مادر تهیونگ به گفته ی خودش به دیدنِ دوستِ سالمش رفته و تا شب برنمیگشت و مرد و پسر باهم تنها بودند.

+ نوبت توأ تهیونگ، جرعت یا حقیقت؟

بطریِ سبز رنگِ سوجو، چند دور چرخیده بود و در آخر سمت تهیونگ ایستاده بود.

_ امم.. حقیقت!

کمی فکر کرد و بعد انتخاب کرد.

+ خب.. منو دوست داری تهیونگ؟!

بی مقدمه پرسید؛ پسر یخ زد و از حرکت ایستاد، چشم هاش با حرص و شرم، بسته شد و لب هاش، زیر دندون هاش قرار گرفت.

_ چرا.. چرا همچین چیزی رو میپرسی؟!

مرد لبخندِ مرموزی زد و بعد لحنِ بشاشش رو به رخ تهیونگ کشید.

+ نگاهات همه چیو لو میده ته اما میخوام از زبون خودت بشنومش!

تهیونگ شوکه شد؛ اون نمی‌دونست که نگاهش راز دار نیست و رازِ دلش رو به معشوق، گفته بود اما حالا گمان میکرد که کار از کار گذشته اس، پس لب به اعتراف گشود و با این کارش تو منجلابی از دروغ فرو رفت.

_ دوستت دارم!

چشم های جونگ کوک برقی زد اما این برق از عشق نبود و تهیونگ بی خبر از نوع اون، محوش شده بود.

+ اوه.. خوشحالم که حسمون دوطرفه اس منم دوستت دارم!

تهیونگ، تکون خوردنِ قلبش از روی شادی رو حس کرد و لب هاش رو لبخندی بزرگ، مزین کرد.

_ چی.. واقعاا؟؟!

+ واقعا تهیونگ واقعا، من از روزِ اولی که دیدمت ازت خوشم اومد.

پسر، شرم کرد و نتیجه ی این شرم، سرخی گونه هاش بود.
جونگ کوک از فرصت استفاده کرد و به تهیونگ نزدیکتر شد؛ پسر وقتی نزدیکی مرد به خودش رو حس کرد، سرش رو بالا آورد و چشم هاش رو به چشم های درشت و براقِ جونگ کوک دوخت.

نگاهشون به هم، گره ی زیبایی خورده بود و لب هاشون برای چیشدن هم بی تاب بود.
نگاه جونگ کوک به لب هاش افتاد و سرش رو نزديک تر کرد و وقتی تایید و اجازه ی تهیونگ رو از چشم هاش فهمید، لب روی لب های پسر کوبید.

تهیونگ غرق در لذت بود و با تمام وجودش، جوابِ بوسه ی مرد رو میداد.

جونگ کوک ماهرانه، اولین بوسه ی پسر رو ازش سلب می‌کرد.

بوسه تا کمبودِ نفس ادامه داشت و وقتی هردو، نفس کم آوردند، از هم جدا شدند‌؛ با نفس نفس پیشونی هاشون رو بهم چسبوندند و هردو لبخند زدند، اما لبخندِ یکی از جنسِ اشتیاق و عشق بود و دیگری از جنسِ حیله و فریب.

"چرا عاشق جونگ کوک شدی در حالی که میدونستی اون همسرِ مادرته؟!"

روبه پسرِ غرق شده در عشق پرسید؛ اولین بار بود که همچین داستانی میشنید و برای دونستن ادامه اش، مشتاق بود و کلی سوال تو ذهنش داشت.

_ عشق به اختیار ما نیست قربان.. اون بدون اجازه ی ما اتفاق میفته و جونگ کوک.. جونگ کوک با ظاهر گول زننده اش و رفتارش، قلبم رو عاشقِ خودش کرد.

حالا اون دوتا، مخفیانه هم رو می بوسیدند و هم رو در آغوش می گرفتند.
عذاب وجدان، گاهی یقه ی تهیونگ رو می گرفت اما عشق از اون قوی تر بود و اون رو پس میزد!
تهیونگ، جونگ کوک رو فقط برای خودش میخواست؛ نزدیکی مادرش به جونگ کوک، قلبش رو آتیش میزد و اینکه شب ها در کنار هم و روی یه تخت می خوابیدند، جسم و روحش رو به درد می آورد.

عشق، حسِ عجیبی بود، وجودش رو پر از شیرینی می‌کرد و همزمان کامش رو تلخ می‌کرد.
شادش می‌کرد اما از غم، روحش رو به درد می آورد.
این حس پر از تضاد بود، تضادی که دردناک و لذت بخش بود!

شب هنگام، روی تختش دراز کشیده بود و با شنیدن هر ناله ی، خشمگین مشتش رو می‌فشرد.
مادرش و جونگ کوک درحالِ هم خوابی باهم بودند و ناله های کوتاه شون به گوش تهیونگ می‌رسید و وجودش رو آتش میزد.

دست هاش رو روی گوش هاش گذاشت تا دیگه نشنوه، نشنوه و بیشتر عذاب بکشه.
تمام عصب و حس هاش رو خشم و حرص، فرا گرفته بود و دلش می‌خواست مادرش رو به قتل برسونه و تو خونش غرق شه!
مگه جونگ کوک دوسش نداشت پس چرا با مادرش، سکس داشت!

این فکر مثله خوره مغزش رو داشت می‌خورد؛ بلند شد و روی تخت نشست، موهاش رو چنگ زد و کشید؛ اون باید تکلیف خودش رو با جونگ کوک و مادرش روشن می‌کرد چون اون نمیتونست سکس اون هارو باهم تحمل کنه.

" بعدش چیکار کردی؟"

_ بعدش.. بعدش زیبا بود خیلی زیبا.

بازپرس با کنجکاوی نگاهش می‌کرد و تهیونگ وقتی به چشم هاش نگاه کرد، آروم خندید.

_ ادامه اش میشه برای بعد باشه قربان؟

مرد سری تکون داد و اجازه داد مجرم به سلولش برگرده.

داستانِ پسرک، کنجکاوش می‌کرد، میتونست پایانش رو حدس بزنه اما نمی فهمید چرا وقتی هردو هم رو دوست داشتن، باید پایان قصه شون اینجوری شه!

های ریدر هام
امیدوارم خوشتون بیاد
چاوو


You are reading the story above: TeenFic.Net