Part (3)

Background color
Font
Font size
Line height


جونگ کوک، مردِ خوبی بود یا حداقل تهیونگ این فکر رو
می کرد.

اخلاقش، تهیونگِ درون‌گرا رو شیفته کرده بود؛ برخوردِ گرمش و لبخندِ همیشگی روی صورتش تهیونگ رو جذب می‌کرد.
با اینکه اختلاف سنی تقریبا زیادی داشتن اما باهم کنار میومدن و البته که این کنار اومدن ها نو و تازه بود.

هر روز، ناهار و شام رو در کنار هم میخوردن و بعضی از روزها، مادر تهیونگ هم بود؛ مادرش با محبت رفتار می‌کرد و قلبِ تهیونگ رو می‌لرزند.

اون برای سال ها از محبت و وجودِ مادرش محروم بود اما الان به لطف جونگ کوک، میتونست داشته باشدش و حسش کنه.
تهیونگ حس می‌کرد خوشبخته و خلای که از نبود مادرش، تو وجودش بود، کم کم داشت پر میشد.

جونگ کوک با داشتنِ رفتار گرمش، مردم رو جذب می کرد و به وجودش وابسته می‌کرد، تهیونگ این وابستگی رو هرچند کم اما تو وجودش حس می‌کرد اما قرار نبود ابرازش کنه یا نشونش بده حداقل نه الان!

تو خونه تنها بود، مادرش سرکارش بود و جونگ کوک طبقِ گفته اش، بیرون کار داشت.

آهنگ گذاشته بود و تو سالن نشیمن، می‌رقصید؛ قبل از مرگِ پدرش، بعضی وقت ها می‌رقصید و حتی پدرش رو هم گاهی وقتا به رقص، همراه با خودش دعوت می‌کرد اما بعد از مرگِ پدرش، ابرِ تیره ی افسردگی آسمونش رو تیره کرده بود و بهش اجازه نمی‌داد برقصه یا کاری که شادش کنه رو انجام بده اما حالا جونگ کوک با لبخندِ درخشانش، آسمونش رو روشن کرده بود و اون رو به روتینِ قبلی زندگیش برگردونده بود.

با رفتن تو آغوش کسی، از جا پرید و بدنش رو منقبض کرد.

+ تنهایی می رقصی؟

با شنیدن صدای جونگ کوک، نفس آسوده ی کشید و در حالی که هنوز تو آغوشش بود به سمتش برگشت.

_ دوست داری همراهیم کنی؟

آبروی بالا انداخت و به لب های که لبخند مزینش کرده بود، نگاه کوتاهی انداخت.

+ معلومه که..

_ که چی؟!

+ دوست دارم.

تهیونگ از بامزگیش خنده ی کرد و جونگ کوک مثل یه جنتلمن، خم شد و یکی از دست هاش رو روی سینه اش گذاشت و دست دیگه اش رو سمت تهیونگ، دراز کرد و اینجوری اون رو دعوت به رقصی کرد که هردو خواهانش بودند.

دستِ ظریف و کشیده ای تهیونگ، دست جونگ کوک رو گرفت و دعوتش رو قبول کرد؛ مرد دستی که رو سینه اش بود رو روی کمرِ تهیونگ گذاشت و اون رو به خودش نزدیک کرد و انگشت های اون یکی دستش، تو انگشت های دستِ تهیونگ قفل شد و اون هارو کنارشون تو هوا معلق کرد.

قدم هاشون به دنبال هم روی زمین، رقص رو اجرا میکرد.

از نزدیک، جونگ کوک حتی زیباتر بود و نگاه تهیونگ رو خیره بهش کرده بود البته که مرد هم این فکر رو درباره ی تهیونگِ زیبا می‌کرد.

قلبِ تهیونگ سرعت گرفت و آهسته لرزید؛ حسی که از این نزدیکی می گرفت، بی نظیر بود و اون رو هیجان زده می‌کرد.

تهیونگ دیگه اهمیتی به دروغ گفتنِ جونگ کوک نمی‌داد هرچند که اوایل، ذهنش رو درگیر کرده بود اما الان چیزی مهم تر از نزدیکیشون به هم، برای تهیونگ نبود!

چرخی زدن و بعد رقص همراه با نفس های محکم و عمیق، به پایان رسید.

" براووو، شما پدر و پسر خیلی بهم میاین"

با دست زدن مادرش، براشون متوجه اومدنش شد و کلمه ی که گفت، ذهنش رو مشغول کرد.

پدر و پسر! اون ها حتی یه ذره شبیه اش نبودن و بیشتر شبیه معشوقه ها بودند تا پدر و پسر!

تهیونگ لبخندِ بی حسی به تعریف مادرش زد و از جونگ کوک جدا شد‌؛ مرد به سمت همسرش رفت و اون رو تو آغوشش گرفت.

+ خسته نباشی عزیزم.

"مرسی جونگ کوکا، روزت چطور بود؟ کجا رفتی؟"

از همسرش پرسید و در همون حین، پالتوش رو از تنش در آورد.

+ هیچی، روزم خوب بود.. تقریبا و فقط بیرون دور زدم.

تیانا، سری تکون داد و روی مبل نشست.

"تو چی تهیونگ؟ روزت چطور بود؟"

تهیونگ از مورد توجه قرار گرفتن توسط مادرش، لبخندی زد و نگاهش کرد.

_ خوب و مثل همیشه.

تیانا، حسِ بدی گرفت؛ اون پسرش رو تقریبا رها کرده بود و مادر خوبی براش نبود.
به چهره ی پسرش نگاه کرد و بازم متوجه شباهت فوق العاده اش با همسرِ سابقش شد؛ اون حتی همسر خوبی هم نبود و این یه جورایی شرم آوره.

"متاسفم"

_ اوه متاسف نباش مامان، من بهش عادت کردم.

اما کلمه ی تاسف مادرش، فقط برای روزهای تکراریش ابراز نشده بود و برای همه چیز بود، برای نبودنش برای هرزه بودنش و برای بی توجه بودنش نسبت به تهیونگ.

"مادرتون میخواست نبودش رو جبران کنه؟"

_ از جبران میگفت، میتونستم نگاه متاسفش رو حس کنم اما میدونید قربان.. جبرانِ کارهای بد، هیچ فایده ی نداره؛ این کار دقیقا مثل چسبوندن تیکه های شکسته ی لیوان به همه، تعمیر میشه اما هیچوقت به شکل قبلش برنمیگرده!

مادرش، میخواست جبران کنه و این رو از خونه موندنش و محبت های گاه و بیگاهش فهمیده بود.
امیدوار شده بود و دلش برای این محبت های مادرانه، میلرزید؛ تهیونگ با وجودِ گرم مادر و پدر خوانده اش، خوشحال بود.

پسر، فکر می‌کرد که دنیا داره به سازش می رقصه اما دنیا رقصنده نبود؛ دنیا یه بچِ عوضی بود که برای آدم خوب ها قلدری می‌کرد.


You are reading the story above: TeenFic.Net