Part (1)

Background color
Font
Font size
Line height


"نوعِ جرم؟!"

_ قتل!

"اسمِ قربانی؟"

_ جئون جونگ کوک

" علت؟!"

با یادآوری دلیلِ کارش، با ذوق آروم خندید و سری تکون داد و بعد نگاهش رو به باز پرسِ جدی روبه روش داد.

_ اون پدرِ خوبی بود اما مردِ خوبی نبود.. قربان!

"درست توضیح بده، آقای کیم!"

دست های زنجیر شدشو روی سطحِ میز گذاشت و لبخندی زد.

_ قصه ی اخیرِ زندگی من رو بشنو قربان!

مکث کرد؛ چشم هاش برقی زد و بعد خاموش شد.

به نقطه ی خیره موند و لب گشود تا قصه ی چند ماهِ اخیر زندگیِ سیاه و در عین حال روشنش رو تعریف کنه!

_ جئون جونگ کوک، بعد از مرگ پدرم وارد زندگیمون شد.
ورودش مثله نم‌نم بارون بود، زیبا و دلنشین اما به مرور اون بارون تندتر شد و زندگیمون رو از هم پاشوند..

(فلش بک، چند ماه پیش)

پدرم، چند ماه پیش فوت کرده بود؛ مرگش باعث شده بود که من غمگین شم و حال یک افسرده ی ناامید رو داشته باشم.

تو خونه، بدون انجام هیچ کاری فقط یه گوشه کز میکردم و به پدرم فکر میکردم.
پدری که به شدت بهش وابسته بودم.

پدرم، هم پدر بود و هم مادر؛مادرم زنده بود اما بود و نبودش چندان فرق نداشت.
اون هر روز و هر شب، مشغول مهمونی رفتن و جمع های دوستانه بود و برای من و پدر تایم خالی نداشت!

وقتی کم سن تر و نوجوان بودم، برای بودنش تقلا می‌کردم و هر شب، چشم هام رو روی بالشت خالی میکردم اما با بزرگتر شدنم، فهمیدم که اون مادر، مادره خوبی نیست و من رو دوست نداره و نخواهد داشت.

تنها کسی که هر شب و هر روز کنارم بود و منو می‌خندوند، پدرم بود‌؛ پدری که عاشقِ همسرش بود اما در مقابلش احساسی دریافت نمی‌کرد.

در بیست و دو سالگی، پدر بدون گفتنه وداعی از کنارم رفت و تنهام گذاشت.

ازش دلخور بودم، اون تنها کسِ من بود اما نامردانه منو رها کرد، هرچند که تقصیری نداشت و عزرائیل درِ خونه ی هرکسی رو میزد!

روز و هفته و ماه گذشت و من بدون هدف و تنها، تو خونه بودم؛ خونه ی که خنده ها و عطرِ پدرم رو به یادگار داشت.
مادرم، نیمه های شب مست و پاتیل به خونه برمی‌گشت و من رو نادیده می‌گرفت البته که تو عالم مستی حتی اسم خودش رو هم فراموش می‌کرد چه برسه به وجود من.

به این وضع تقریبا عادت کرده بودم و بی هدف سر میکردم که اون، ناگهانی وارد زندگیمون شد.

تو زمستون، هنگامی که برف می‌بارید و زمین رو سفید پوش کرده بود، اون اومد و با آمدنش جسم و قلبمو گرم کرد.

خیره به قابِ عکسِ پدر بودم که صدای زنگِ در بلند شد.
تعجب اولین حسی بود که وجودمو فرا گرفت چون هیچکس به من سر نمیزد.

از روی مبل بلند شدم و با همان تعجب که به چشم هام سرایت کرده بود، به سمت در رفتم تا بازش کنم.

"سلام"

اون مادرم بود و حضورش تو این موقع روز، تعجب برانگیز بود چون اون هرگز تا نیمه های شب به خونه نمیومد و این رو قبلا هم گفته بودم.

_ مادر..! سلام

مادرش سری تکون داد و دستی رو در دستش گرفت.

فکر میکردم یکی از فاحشه هایه که هربار با خودش میاره؛ مادرم یه زن با گرایشِ بایسکشوال بود و آوردن فاحشه های رنگارنگ، برای سکس همراه خودش، عجیب نبود حداقل برای من نبود!

اما این بار، خبری از لباس های جلفِ تن فاحشه ها و ماتیکِ قرمز روی لب های هرزه شون نبود و به جاش یه مرد بود؛ مردی که نگاهش گرم و به رنگِ قهوه ی داغ بود، پوستش صاف و همرنگِ برفِ روی زمین بود و لب هاش به رنگِ دانه های قرمزِ انار.
آنالیز کردنش، در چند ثانیه به پایان رسید و من به خودم اومدم.

نگاه بی حالمو از نگاهِ گرمش گرفتم و عقب کشیدم تا وارد شن
کنجکاو بودم اما کنجکاویم، زیرِ چهره ی بی حال و
رنگ پریده ام پنهان بود؛ همراهشون به نشیمن رفتم و نشستیم.

من آدمی بودم که احترامِ پیش از حد رو دوست نداشتم و به هیچکس از ته دلم احترام قائل نبودم و همین باعث بود که من خجالتی نباشم؛ من اگه مهمونی می اومد پذیرایی نمیکردم و پررو بهش زل میزدم و تکون نمی‌خوردم، پدرم خیلی سعی کرد که این اخلاقم رو از بین ببره اما من تو این مورد لجباز و یه دنده بودم و این اخلاق بد و برای خودم خوب رو تغییر ندادم.

الان هم، بدون پذیرایی کردن روبه روی اون مرد ناشناخته نشسته بودم و نگاهش میکردم.

به مادرش نگاه کرد تا هرچه سریعتر، همراهش رو معرفی کنه.

مادرش، حرفِ تو نگاهش رو دریافت کرد و دستش رو سمت مردِ کنارش گرفت تا معرفیش کنه.

"ایشون جئون جونگ کوک، همسرم هستند!"

شوکه پلکی زد و عقب‌تر نشست؛ اینکه مادرش این مرد رو، همسرش معرفی کرده شوکه اش نکرد اما یهویی بودنش، شوکه اش کرده بود.

دوباره نگاه آنالیزگرش رو به مرد داد و حدس زد که تو دهه ی چهل سالگیش باشه البته از کت و شلوارِ مرتب و برندش، پولدار بودنش رو هم حدس زد؛ در طی چند ثانیه نگاهش رو گرفت.

_ چه جالب!

این جمله تنها چیزی بود که به زبون آورد و بلند شد تا به اتاقش بره؛ مادرش حتی سعی نکرد اون رو به همسرش معرفی کنه و خب این موضوع براش مهمم نبود اون بی اهمیت تر از این حرفا بود.

تو اتاقش رفت و در رو بست و اون زوج رو باهم تنها گذاشت!

اون خیلی وقت بود که قید مادرش رو زده بود و مثل اون در برابرش رفتار می‌کرد و اینکه با کی رابطه داشته باشه یا ازدواج کنه، براش مهم نبود.

اینبار ترجیح داد به جای تو هپروت بودن و غرق فکر شدن، بخوابه و اجازه بده، روحِ ناامیدش برای چند ساعت از این دنیا جدا شه.
به سمت گوشه ی اتاقِ تاریکش رفت و روی تختِ سردش دراز کشید.

سعی کرد بخوابه اما رنگِ قهوه ی داغِ چشم های مرد تو فکرش نفوذ کرده بود و بهش اجازه نمی‌داد بخوابه.
نگاهش گرم و ساحر بود و جذب می‌کرد اما پسرک بازم اهمیت نمی‌داد یا فعلا اینطور بود.

_ جئون جونگ کوک مثل ساحره ها جادو میکرد قربان، دقیقا مثل یه ساحرِ ماهر و کاربلد..

"خب آقای کیم فعلا اعترافت تا اینجا باشه، ادامه اش برای روزهای بعد."

با صدای بازپرس، حرفش رو ناتموم گذاشت و از خاطراتش بیرون اومد؛ سری تکون داد.

بازپرس، سربازِ دم در رو صدا زد تا مجرم رو به سلولش ببره و سرباز پا روی زمین به نشانه ی اطاعت، کوبید.

تهیونگ، همراه با سرباز از اتاق بازجویی بیرون اومد و راهروی که به سلول ها منتهی میشد رو طی کرد.
راهروی سلول ها، نیمه تاریک و ساکت بود و البته مرده!

سرباز، درِ سلول رو با یکی از کلید های فراوانِ تو دستش باز کرد و  با کلیدِ کوچیکتری، قفلِ دستبند رو باز کرد و تهیونگ رو به داخلِ سلول، آروم هل داد و بعد از قفل کردن در به سمت پستش رفت تا هرچه زودتر تموم شه و بتونه به خونه برگرده.

پسرک، روی تختِ زوار درفته ی زندون نشست و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد.

جئون جونگ کوک چی به سرش آورده بود..!

با به یاد آوردن، چشم های پدر خوانده اش، لبخندی زد و ثانیه ی بعد لبخندش به قهقهه های مجنون تبدیل شد و تو راهروی  سلول ها پیچید.
اون پدر خوانده اش رو کشته بود اما..

اما از کارش پشیمون نبود و برای دیدار های عاشقانه و مخفیانه ی بعدش با اون، مشتاق بود!


های ریدرهای قشنگم
من بعد از کلی وانشات و پارت های ايو، خودم رو معرفی نکردم🚶‍♂️

من آنته هستم و پیش دانشگاهیم.

بیاین یه اسم برای شما بزاریم
امم مثلا آنتی؟
نظرتون رو بهم بگید
و امیدوارم از مینی فیک خوشتون بیاد
چاوو














You are reading the story above: TeenFic.Net