part27

Background color
Font
Font size
Line height

روی تخت مقابل استخر به شکم دراز کشیده بود و پزشکش مشغول معاینه و ماساژ پاهاش بود
به تصویر خودش توی آب خیره شده بود و به این فکر میکرد که چطور به اینجا رسیده
باید همه چیز رو برای جونگ کوک تعریف میکرد
اون باید واقعیت رو میدونست

(فلش بک چند سال قبل)
تبلیغی رو توی اینترنت دیده بود که برای مدلینگ مدل جذب میکردن
سابقه ای توی این‌ کار نداشت اما میتونست شانسش رو امتحان کنه
وارد سایت شد و در قسمت ثبت نام مشخصاتش رو وارد کرد
درسته که اون یه بچه دبیرستانی در سطح عادی بود اما استعداد و تواناییش رو نمیشد نادیده گرفت...

در روز تعیین شده به آدرسی که در سایت قرار داشت رفت و تست داد
قبول شد و بعد از مدتی قراردادی رو امضا کرد
اوایل همه چیز عادی بود و اون برای یادگیری چیزهایی که نمیدونست به کلاس هایی که براش میزاشتن میرفت و کمتر با جونگ کوک وقت میگذروند
اما کم کم متوجه تغییراتی شد...

هیچ چیز اونطوری نبود که فکرش رو میکرد
بهش داروهای مختلفی تزریق میشد
کارهای عجیبی ازش درخواست میکردن
مثل عکاسی با لباس های خیلی باز یا برهنه
خود ارضایی به روش های مختلف
و حتی آزارهای جنسی
هر بار که سوالی که میپرسید تنها جوابی که ازشون میگرفت سکوت بود...

اون نمیخواست ادامه بده
از اتفاقات بعدی میترسید
اما چاره ای نداشت چون بعد از این همه مدت تقریبا همه چیز رو فهمیده بود و نمیتونست برگرده
اما نمیخواست جونگ کوک رو هم از دست بده
میدونست که اگه اون بفهمه برای همیشه از دستش میده...

تهیونگ: من نمیتونم این کارو بکنم

کای: تو به جایی رسیدی که نمیتونی برگردی

تهیونگ: اما جونگ کوک..

کای: میتونم کمکت کنم از دستش ندی

تهیونگ: واقعا؟؟

کای: فقط کافیه که مدتی نقش بازی کنی و بعد به دیدنش بری

تهیونگ: نقش؟

اون بهش گفته بود تا خودش رو بکشه
کاملا بهش اطمینان داده بود که وقتی بعد از مدتی برگرده همه چیز مثل سابق میشه
حتی گفته بود که هیچ اتفاقی براش نمیفته
اما تهیونگ نمیدونست که این هم دروغه
مثل تمام دروغ هایی که این مدت شنیده بود...
(پایان فلش بک)

هنوز هم به تصویر خودش در آب استخر نگاه میکرد
باید هرطور که هست این موضوع رو به جونگ کوک میرسوند...

*********************************************
وقتی که هوشیاریش رو به دست آورد به آرومی از روی زمین بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت تا به یاد بیاره که‌ چه اتفاقی افتاده
وارد آشپزخونه شد و با دیدن وضعیت بهم ریخته داخلش پوزخندی که به شکست خودش زد و روی صندلی نشست
سردرد بهش اجازه تمرکز نمیداد و ترجیح میداد که فعلا اینجا رو ترک کنه
دستش رو به گوشه صندلی کنارش گرفت و از جاش بلند شد و به آرومی ایستاد
قدم‌های آهسته ای برمیداشت و به طرف در میرفت اما با صدای جیمین متوقف شد

جیمین: حیف شد که هنوز زنده ای

برنگشت و حتی حرفی نزد
فقط میخواست که از اونجا بره
به کمی هوای آزاد نیاز داشت و هر لحظه سردردش بیشتر میشد
اما ظاهرا قرار نبود که جیمین دست از سرش برداره

جیمین: قبلا فکر میکردم هیچ سرگرمی ای ندارم اما تا وقتی هرزه هایی مثل تو وجود دارن منم میتونم سرگرم بشم مگه نه؟!

باز هم چیزی نگفت و در خونه رو باز کرد و از اونجا بیرون رفت...

با بیرون رفتن تاتیا نفسی از سر آسودگی کشید
وارد آشپزخونه شد و نگاهی به اطراف انداخت
با یادآوری دیشب لبخند محوی روی لب هاش نشست و مشغول تمیز کردن میز شد
اما اتفاقات شب گذشته از ذهنش خارج نمیشدن و کم کم متوجه تغییراتی توی پایین تنش شد
با احساس درد خفیف عضوش دست از نظافت کشید و به طرف پذیرایی رفت
روی مبل نشست و شلوار و باکسرش رو تا روی زانوهاش پایین کشید و نگاهی به عضو دردناکش انداخت
تا به حال خود ارضایی رو تجربه نکرده بود چون هیچوقت نمیتونست ازش لذت ببره
اما الان چی؟!
دستش رو سمت عضوش برد اما با فکری که به سرش زد نیشخندی روی لب هاش نشست
شلوارش رو کاملا از تنش خارج کرد و به طرف اتاق خواب رفت
صندلی که پشت میز توالت بود رو نزدیک تخت گذاشت و روی صندلی درست مقابل جونگ کوکی که خواب بود نشست
پاهاش رو کمی از هم فاصله داد و دستش رو دور عضوش حلقه کرد و مشغول پمپ کردنش شد
با اولین حرکت لب هاش از هم باز شد و ناله آرومی کرد
کم کم به دستش سرعت داد و هرلحظه ناله هاش بلند تر میشد...

احساس میکرد که صدای ناله میشنوه
چینی به ابروهاش داد و سرش رو چرخوند و پلک هاش رو کمی از هم فاصله داد
فکر میکرد که تلویزیون روشنه و میخواست به جیمین بگه که صداش رو کم کنه
اما وقتی که کاملا بیدار شد با دیدن صحنه مقابلش گلوش رو صاف کرد
جیمین کاملا عرق کرده بود و دست نسبتا خیس از پریکامش دور عضوش حلقه شد و مشغول پمپ کردنش بود
سرش رو روی شونش کج کرده بود و بلند بلند ناله میکرد و دستش رو با فشار دور عضوش حرکت میداد
وقتی که حس کرد جیمین داره به نقطه اوجش نزدیک میشه
دستش رو گرفت و مانع انجام حرکتش شد
جیمین با فهمیدن این موضوع که موفق شده جونگ کوک رو بیدار کنه چشمانش رو باز کرد و خمار بهش خیره شد
جونگ کوک سرش رو نزدیک تر آورد و زبونش رو چند بار روی سر عضو جیمین کشید و چرخوند
جیمین با شدت روی صندلی میلرزید و ناله میکرد
قبل از ارضا شدنش سرش رو عقب کشید و جیمین با فشار بین پاهاش به کام رسید...

بدنش رو روی تخت جا به جا کرد و نشست
جیمین هنوز هم میلرزید و نفس نفس میزد
دستمالی رو از روی میز برداشت و مشغول تمیز کردن بدن جیمین شد و بعد اون رو توی سطل زباله انداخت
میخواست بلند بشه و چیزی برای صبحانه آماده کنه اما جیمین مانعش شد
از روی صندلی بلند شد و دستانش رو روی سینه جونگ کوک گذاشت و مجبورش کرد تا دراز بکشه
زانوش رو روی تخت گذاشت و خودش هم به آرومی روی بدن جونگ کوک دراز کشید
سرش رو روی سینه جونگ کوک گذاشت و با شنیدن ضربان قلبش چشمانش خود به خود بسته شد
با احساس حلقه شدن دستان جونگ کوک دور بدنش لبخند زد و بیشتر بهش چسبید
اهمیتی به تعجب کردن جونگ کوک نمیداد
اون فقط نیاز داشت که الان اینجا باشه و ذهنش رو از هر چیز دیگه ای خالی کنه اما صدای جونک کوک این اجازه رو بهش نداد...

جونگ کوک: مثل یه پاپی کوچولو شدی

چیزی نگفت و فقط نفس عمیقی کشید

جونگ کوک: جیمین؟

باز هم جوابی ازش نگرفت و باعث شده بود که احساس نگرانی داشته باشه

جونگ کوک: جیمین حالت خوبه؟

بالاخره زبون باز کرد و حرفش باعث شد تا هردوشون به خنده بیفتن

جیمین: پاپی ها که حرف نمیزنن

جونگ کوک: اگه سخنگو باشن حرف میزنن

سرش رو بالا آورد و به صورت جونگ کوک نگاه کرد

جیمین: سخنگو؟

انگشت رو روی بینی جیمین کشید و خندید

جونگ کوک: یه پاپی سخنگو که مثل کوالا بهم چسبیده

خندید و دوباره سرش رو روی سینه جونگ کوک گذاشت
هیچوقت به اندازه الان آروم نبود
هیچ چیز دیگه ای رو به جز آرامش احساس نمیکرد
اما این آرامش دائمی بود؟
اصلا این حجم آرامش توی دنیا وجود داشت؟
این موضوع جیمین رو میترسوند...

جونگ کاملا متوجه تغییر مود لحظه ای جیمین شد و احساس کرد که از چیزی میترسه
هرموقع میترسید یا نگران بود سکوت میکرد
سرش رو نزدیک گوش جیمین برد و شروع به خوندن آهنگی کرد...

-
Remember the way you made me feel
بیاد بیار جوری که باعث میشدی

Such young love but
همچین عشق تازه ای رو حس کنم

Something in me knew that it was real
ولی بعضی چیزا که فکر میکردیم واقعی بود

Frozen in my head
توی ذهنم یخ بستن

Pictures I'm living through for now
عکسهایی که حالا من بینشون زندگی میکنم

Trying to remember all the good times
سعی میکنن تمام خاطرات خوب رو بیادم بیارن

Our life was cutting through so loud
زندگی آروممون میون آنها خیلی بلند و گسسته شد

Memories are playing in my dull mind
خاطرات توی ذهن کندم نواخته میشن

I hate this part paper hearts
از این قسمت قلب های کاغذی متنفرم

And I'll hold a piece of yours
و من میخوام یک تیکه از تو رو بگیرم

Don't think I would just forget about it
فکر نکن که بخوام فراموشش کنم

Hoping that you won't forget about it
امیدوارم که تو هم نتونستی اونو فراموشش کنی

Everything is gray under these skies
همه چیز زیر این آسمونای خاکستریه

Wet mascara
ریمل خیس
Hiding every cloud under a smile
هر ابر رو زیر لبخند پنهان میکنم

When there's cameras
وقتی دوربین هست

And I just can't reach out to tell you
و من فقط نمیتونم بهت برسم تا بهت بگم

That I always wonder what you're up to
که همیشه شگفت زده میشم هر کاری که میکنی

Pictures I'm living through for now
عکسهایی که حالا من بینشون زندگی میکنم

Trying to remember all the good times
سعی میکنن تمام خاطرات خوب رو بیادم بیارن

Our life was cutting through so loud
زندگی آروممون میون آنها خیلی بلند و گسسته شد

Memories are playing in my dull mind
خاطرات توی ذهن کندم نواخته میشن

I hate this part paper hearts
از این قسمت قلب های کاغذی متنفرم

And I'll hold a piece of yours
و من میخوام یک تیکه از تو رو بگیرم

Don't think I would just forget about it
فکر نکن که بخوام فراموشش کنم

Hoping that you won't forget
امیدوارم که نتونستی فراموش کنی

I live through pictures as if I was right there by your side
بین عکسها زنگی میکنم ، درست مثل اینکه دقیقا کنارت بودم

But you'll be good without me and if I could just give it some time
ولی تو بدون من خوب باشی و من اگر میتونستم یکم بهش وقت بدم

I'll be alright
بهتر میشم

Goodbye love you flew right by love
خداحافظ، تو دقیقا با عشق پرواز کردی

Pictures I'm living through for now
عکسهایی که حالا من بینشون زندگی میکنم

Trying to remember all the good times
سعی میکنن تمام خاطرات خوب رو بیادم بیارن

Our life was cutting through so loud
زندگی آروممون میون آنها خیلی بلند و گسسته شد

Memories are playing in my dull mind
خاطرات توی ذهن کندم نواخته میشن

I hate this part paper hearts
از این قسمت قلب های کاغذی متنفرم

And I'll hold a piece of yours
و من میخوام یک تیکه از تو رو بگیرم

Don't think I would just forget about it
فکر نکن که بخوام فراموشش کنم

Hoping that you won't forget
امیدوارم که نتونستی فراموش کنی...

You are reading the story above: TeenFic.Net