Part 5

Background color
Font
Font size
Line height

لبخندش پررنگ تر شد و خواست جلو تر بره اما با چیزی که دید دلش هِری پایین ریخت...
اون چی داشت میدید؟
با ناباوری به صبحه رو به روش خیره شده بود و حتی نفس کشیدن هم یادش رفته بود

جونکوکی که لبای تهیونگ رو میبوسید؟
نه نه حتما یه اشتباهی شده
اونا تهکوک نبودن درسته؟ نبودن دیگه آره

بهشون خیره شده بود و همش انکار میکرد که اونا تهکوک نیستن....ولی خودشون بودن
جونکوک با تهیونگ بهش خیانت کردن بود؟
نامزدش با دوست 6 سالش بهش خیانت میکرد؟

تهیونگ...کسی که بیشتر از جونکوک بهش اعتماد داشت،از اعتمادش سواستفاده کرده بود؟
تهیونگ کسی که همیشه پشتش و کنارش بود از پشت بهش بهش خنجر زده بود؟

جونکوک کسی که هر ثانیه بیشتر و بیشتر عاشقش میشد گولش زده بود؟
یعنی اون همه ابراز علاقه و حرف های عاشقانه الکی و از روی هوس بود؟

احساس کرد چیزی درونش خورد شد...
آره اون قلبش بود...قلبی که سالها برای کوک میتپید...
مگه نمیگن قلب یک ماهیچه‌ی بدون استخونه؟پس چیزایی که درونش خورد میشه چیَن؟

وقتی دو پسر از هم جدا شدن سریع سمت در دوید و با صدایی لرزون رو به نگهبان گفت: لطفاً به کسی نگو من اومدم اینجا..به هیچکس!

نگهبان با تعجب به جیمین نگاه کرد و وقتی متوجه حالِ بدش شد تعظیم کرد و گفت: ب..بله چشم

فوری سوار ماشینش شد و از اونجا دور شد
حتی متوجه نبود اشکهاش کی روی گونه اش جاری شدن
وقتی سرگیجه‌ش شدیدتر شد ماشینو گوشه ی خیابون جای خلوتی پارک کرد و با صدای بلند شروع به گریه کردن،کرد

فرمون رو سفت گرفته بود و بلند بلند زجه میزد

حتی دل سنگ هم با شنیدن صدای گریه‌ی امگا آب میشد
رایحه‌ی شکوفه گیلاسش حالا بوی شکوفه های پژمرده رو گرفته بود

اشک‌هاش با شدت بیشتری روی گونه هاش جاری شدن و داد زد

+ چراااااا؟؟؟چرااااا؟؟؟خدایا چرا؟؟؟؟

تازه داشت طعم واقعی زندگی رو میچشید و فکر میکرد همه‌چی درست شده

چقدر احمق بود که فکر میکرد همه‌ی اون لمس ها و حرف ها از روی دوستیه...
حتما دو آلفا اونو اسکل فرض کرده بودن و هربار به ریش نداشتش میخندیدن

پس بخاطر همین دیشب اون سوالو ازش پرسید
حتما میخواست جیمین خودشو برای همچین روزی انتخاب کنه
چقدر دردناک

قلبش درد میکرد...
این درد تا مغزِ استوخونش نفوذ میکرد و حالشو بدتر میکرد
از خودش،تهیونگ،جونکوک،زندگی،از همه بخاطر این بازی های مسخره متنفر بود

میدونست‌...
میدونست‌ جونکوک داره یه کارایی می‌کنه ولی به خودش اجازه نمی‌داد همچین فکری به ذهنش خطور کنه و رابطه‌شونو خراب کنه

ولی آخه خیانت با تهیونگ؟ مگه چی براش کم گذاشته بود؟

جیمین همیشه مظلوم ترین شخص بود!
.
.
.
.
.

یک ساعت بعد ساعت 4 عصر

ِزنگِ خونه رو زد ولی کسی درو باز نکرد پس کلیدو از توی جیبش برداشت و درو باز کرد
وارد خونه شد و درو بست...جیمینو روی کاناپه دید که نشسته و به رو به روش زل زده
کتش رو روی چوب لباسی جلو در آویزون کرد و سمت جیمین رفت

_ بیبی چرا هرچی در میزنم درو باز نمیکنی؟

وقتی متوجه رایحه تلخِ امگا شد با نگرانی گفت

_ اتفاقی افتاده؟گریه کردی؟

جیمین نگاه سردشو به آلفا داد و گفت

+ باید حرف بزنیم

جونکوک با استرس روی کاناپه تک نفره کنار جیمین نشست و منتظر بهش نگاه کرد

+ باید کات کنیم

جونکوک چند بار با گیجی پلک زد و گفت: ها؟

+ واضح نبود؟ گفتم باید از هم جدا شیم...

جونکوک خنده ناباوری کرد

_ جیمین اصن شوخی با مزه ای نیست!

جیمین با حرص دندوناشو روی هم سایید

+ من شوخی نمیکنم ما باید از همه جدا بشیم!

کوک به قیافه جدی جیمین نگاه کرد و عصبی گفت

_ جیمین این مسخره بازیو‌ تمومش کن!

+ محض رضای خدا میشه یه بارم شده حرفامو جدی بگیری؟

_ این مسخره بازیو‌ تمومش کن

+ مسخره بازی نیست،میخوام ازت جدا بشم

_ جیمین دیوونه شدی؟

+ آره اینجا دیوونه منم،اسکول منم،خر منم که گیر تو افتادم!

_ منظورت چیه؟

+ فقط بیا تمومش کنیم

_مگه رابطه ی ما دو سه روزست که میگی تمومش کنیم؟ ما سه ساله باهمیم اونوقت تو سرِ هیچی میخوای رابطمونو خراب کنی؟

+ من عاشقتم کوک مگه مرض دارم الکی ازت جدا بشم؟

جیمین با بیچارگی نالید و سرشو بین دستاش گرفت و سعی کرد گریه نکنه اون نمیتونست جلوی احساساتشو بگیره!

_ اگه عاشقی چرا میخوای ازم جدا بشی؟

+ نمیخوام درموردش حرف بزنم فقط بدون دلیل ترکت نمیکنم!

جیمین گفت و بلند شد و سمت اتاق رفت
جونکوک هم سریع دنبالش رفت

_ عزیزم لطفاً بدون فکر تصمیم نگیر باشه؟من چیکار کردم که حتی خودمم خبر ندارم؟

جیمین پوزخندی زد....
سمت کمد رفت،چمدونشو برداشت و روی تخت گذاشت

جونکوک ناباور به جیمین نگاه کرد
اون واقعا داشت ترکش میکرد؟
نه نه اون نباید می‌رفت جونکوک بدون اون نمیتونست

جلو رفت و سعی کرد جیمینو از تصمیمش منصرف کنه

_ جیمینم،عشقم بیا حرف بزنیم باشه؟ بهم بگو چی باعث ناراحتیش شده...قول میدم حلش کنم

جیمین حتی قدرت گفتن یه کلمه هم نداشت
اگه فقط یه کلمه می‌گفت اشکاش جاری میشدن و همه‌چی رو لو میدادن پس فقط به جمع کردن وسایلش ادامه داد

جونکوک وقتی بی توجهی جیمین رو دید دو دستشو گرفت که جیمین سریع دستاشو بیرون کشی و عصبی گفت

+ هیچ وقت وقتی یکیدیگرو لمس میکنی به خودت اجازه نده حتی به من نزدیک بشی!

کوک با رنگی پریده آب دهنشو قورت داد

_ م..منظورت چیه؟

جیمین جوابی نداد پس عصبانی داد زد

_ گفتم منظور چیه؟

جیمین با چشمایی خیس بهش نگاه کرد و با صدایی لرزون گفت

+ م..منظور..رم ا..اینه وقتی ت..تهیونگ رو لمس میکنی به من نزدیک نشو!

نفس کوک توی سینش حبس و دنیا روی سرش خراب شد
نه نه اون نباید میدونست الان نه نه نه نه

_ من واقعا منظورتو نمی‌فهمم

چمدونشو برداشت سمت در اتاق رفت که کوک جلوشو گرفت

_ عزیزم لطفاً...

اینبار جیمین با اشکایی که تند تند روی گونه اش سرازیر میشدن داد زد

+ به من نگو عزیزممممم....برو به همون عوضی که تا یک ساعت پیش با عشق درحال بوسیدنش بودی بگو!

اون فهمیده بود
دستش رو شده بود باید چیکار میکرد؟ باید چیکار میکرد؟ باید چیکار میکرد؟
لعنتی لعنتی لعنتی

_ من..من میتونم توضیح بدم

+ چیو میخوای توضیح بدی؟ تو با بهترین دوستم به من خیانت کردی! من برات کم بودم؟ نمیتونستم نیازهاتو برطرف کنم؟ رابطمون بد بود؟ دوست نداشتم؟ چه مشکلی داشتی لعنتی

_ م..ن خیلی متأسفم

+ متاسف بودن هق تو بدرد من هق نمیخوره میدونی وقتی توی اون موقعیت دیدمت چه حالی داشتم میدونیییی؟؟؟؟
چرا باید بدونی تو که در حال بوسیدن اون عوضی بودی
چند بار دیگه یواشکی بوسش کردی که من ندیدم؟

+ لحظه ای شد به من فک کنی و بگی وقتی بفهمم چه حالی میشم؟ اصلا من برات مهمم؟ خودمون سه ساله که با همیم و من الان نامزدتم یعنی توی این سه سال همه‌ی حرفات و بوسه هات از روی هوس بود من برات یه وسیله بودم؟

کوک که حالا همراه جیمین اشک می‌ریخت نزدیکش شد

_ جیمین باور کن اینجوری نیست من دوست دارم عاشقتم

+ دو..دوستم داری که ر..فتی با یه آلفا که...دوست صمیمیم بود بهم خیانت کردی؟

_ من...من...هردوتونو دوس دارم...باور کن هیچی دست خودم نبود...وقتی به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم

جیمین من بدون شما نمیتونم بدون هیچ کدومتون لطفاً نرو

جیمین ناباور به آلفای رو به روش نگاه کرد اون چطور میتونست همچین حرفایی بزنه؟

+ تو...خیلی بی شرمی هق داری جلوی من هق از کسی که عاشقشی حرف میزنی؟

کوک سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت

+ از امروز به بعد نه من تورو میشناسم نه تو منو بهتره بری با همون کسی که عاشقشی دیگه توی زندگیت دخالتی ندارم جئون جونگکوک

بعد از حرف سریع از اتاق بیرون رفت
نزدیک در بود که صدای گرگ جونگکوک رو شنید!

_ سرجات وایستا امگا

پاهاش سست شدن و درد بدی توی تمام نقاط بدش پخش شد
به سختی برگشت که با چشمای نارنجی کوک رو به رو شد
کوک با قدم های بلند سمتش اومد و به دیوار کوبوندش

_ تو هیچ جا نمیری

با اینکه هنوز نامزد بودن و ازدواج نکردن جونکوک برای اینکه نشانه مالکیتشو روی جیمین بزاره اونو مارک کرده بود و الان پیوند عمیقی بین گرگاشون وجود داشت و همین رابطشونو عاشقانه تر و محکم تر کرده بود...

جیمین با ترس یه چشمای کوک خیره شده بود...
اون میدونست گرگ جونکوک چقدر خطرناکه ولی نمیتونست حرفاشو توی دلش نگه داره

+ تو...هق..چطور...آلفایی... هق..که به..امگاش هق خیانت میکنه؟ تو هم..هق مث کوک یه عوضی هستی جی کی!

جی کی نفس عمیقی کشید
_ بزار امگات کنترنت رو بدست بگیره

جیمین که تا اون لحظه هم بزور جلوی گرگشو گرفته بود تا کنترلشو به دست نگیره سرشو به نشونه نه تکون داد

جی کی عصبانی دستشو کنار سر جیمین به دیوار کوبید و داد زد
_ زود باش!

لحظه ای بعد چشمای عسلی رنگ جیمین به آبی آسمانی تغییر رنگ دادن و این یعنی گرگش جاشو گرفته بود

امگا با ترس سرشو بالا آورد و به آلفا نگاه کرد
جی کی محو اون چشمای آبی شده بود که با غمی مشهود بهش نگاه میکرد
سرشو توی گردن امگا برد و رایحه‌ی غمگینشو بو کشید
چند ثانیه بعد با صدای خیلی بمی زمزمه کرد

_ منو ببخش امگای گیلاسیم...

« فکر میکردم شخصی نفرِ سوم این رابطست
تلخی داستان جایی بود که فهمیدم من نفر سوم رابطه تو و او بودم »

سلام سلام همگی سلام ای زندگی سلاااامممم
خب دیگه بسته چطورین نازولیا؟
دلم برا جیمینی میسوزه عرررررر
جی کی زیادی وحشی نیست؟
البته از اون خوباش🥴
ووت و کامنت یادتون نره لاولی ها دوستون دارم بوسسسس💜


You are reading the story above: TeenFic.Net