سختی ها

Background color
Font
Font size
Line height

(کوک)

یک ماه گذشته هنوز مثل همون روز بی
حس به در و دیوار نگاه میکنه نگرانشم
خیلی نگرانشم ، گوشیم زنگ خورد نگاهم
از جیمینی که با بی حسی به گوشه ای خیره
بود گرفتم و تماس جواب دادم

+سلام اوما

_سلام عزیزم چطوری حالت خوبه
حال جیمین چطور حال اون خوبه ؟؟؟


+نه اوما نه حال من خوبه نه جیمین

_شک بزرگی بهش وارد شده اول مادرش
بعد بچه کوک عزیزم می‌خواین برای
بهتر شدن حالش بیاریش بوسان
یکم حال و هواش عوض میشه
هم من مراقبشم یکم باهاش حرف میزنم

+داشتم به همین فک میکردم


_خوبه بیارش بوسان دلمم برات تنگ شده
تو رو هم میبینم


+باشه اوما من برم بلیط برای
سفر بگیرم


_باشه عزیزم شبت خوش مواظب خودت
باش


+همچین اوما

و تلفن قطع کردم و به جیمین گفتم

+عزیزم فردا صبح پرواز داریم برای
بوسان

بهم نگاه کرد و سرش تکون داد و بلند
شد رفت تو اتاق ، چند دقیقه بعد
که بلیط ها رو گرفتم از اتاق امد
بیرون و با صدای گرفته بخاطر
گریه های متعددش گفت

_لباسا روتو چمدون ها گذاشتم همه
چیز امادست

و امد روی مبل کنارم نشست
سرش گذاشتم روی پاهام و شروع
به ناز کردن موهاش کردم با حس
خیسی که روی پام چکید متوجه شدم
باز داره گریه می‌کنه بغض تازه شکل
گرفتم قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم
معلوم بوده تو همون چند هفته هم
بهش عادت کرده بود با شنیدن صدای
پر بغضش بیشتر احساس گناه میکردم


_حسش نمی‌کردم ولی گاهی ی درد های
کوچولو‌یی بودن که نشون بدن ی ...ی
موجود زنده توی بدنمه الان همون دردا هم
نیستن حتی دیگه اون ....موجود کوچولو‌
هم نیست مقصرشم‌ منم کاش هیچ وقت
به خودکشی فک نمی‌کردم یا کاش هیچ وقت
به دنیا نمیومدم که تو رو از ته جدا کنم
اعضای گروه رو اذیت کنم ی بچه ی بی گناه
بکشم کاش هیچ وقت به دنیا نمیومدم :)



با بغض رو به صورت خیس اشکش
گفتم


_شش هیچی تقصیر تو نیست همش
بخار خریت منه کاش مواظبت بودم
کاش یکم بهت توجه میکردم همش
تقصیر خودمه



همین جور که حرف میزدم سرش
ناز میکردم و خم شدم بوسه ای
روی سرش گذاشتم و اشکام سریع
پاک کردم بهش گفتم


+بلند شو صبح ساعت ۷ پرواز داریم
باید زود بخوابیم



_باشه

(جیمین)

با صدای بلند آلارم گوشی بلند شدم به ساعت
نگاه کردم سریع کوک‌ بلند کردم نیم ساعت دیگه
پرواز می‌رفت فقط سریع لباس پوشیدیم و
چمدون ها رو برداشتیم راه افتادیم سمت
فرودگاه ، تو راه رو ی انتظار بودیم نصف
فرودگاه شده بود آرمی هایی که جیغ میزدن
و سعی داشتم از مانع ها رد بشن حواسم
از شلوغی دور و برم گرفتم
که ی نفر به گوشیم پی ام داد که

[[پارک جیمین برای آخرین لحظه ی زندگیت
چی میخوای]]

رنگ از رو صورتم پرید سریع به دور و برم
نگاه کردم و بعد به کنارم کوک نبود حتما
رفته بود دست شویی با نگرانی و استرس
به دور برم نگاه میکردم با حس دستی
رو چشمام جیغ بلندی کشیدم ......

(کوک)

+چته بابا منم امدم ی شوخی بکنم
نمی‌دونستم می‌ترسی

_ببخشید ی هو شوکه شدم

+مشکلی نیست عزیزم پیش میاد


_کی نوبت پرواز ما میشه فک کنم از
نیم ساعتم بیشتر گذشته


+پرسیدم گفتن تأخیر داره ی ی ربع دیگه
پرواز حرکت می‌کنه



_خب چرا نشستیم نباید چمدون هامون
برای تفتیش بدیم بعد بریم برای تفتیش
بدنی

+اه من داشت یادم می‌رفت آره آره

پوکر نگاهم کرد چقدر دلم برای این حالت
صورتش تنگ شده بود بغض دل تنگی
گلوم فشورد بروز خودم نگه داشتم
بغلش نکنم و تو بغلش دل سیری
بخاطر مرگ بچم‌ بخاطر وضعیت
زندگیمون بخاطر حال روحیش
بخاطر همه ی سختی هایی که تنهایی
دارم تحمل میکنم گریه نکنم:)

_خسته نباشی واقعا

با بغض خندیدم و گفتم

+ممنون

بلند شدیم برای تفتیش چمدونا رفتیم
بعد تفتیش چمدون ها رفتیم و تفتیش
بدنی شدیم و بعد همراه هم رفتیم سمت
باند پرواز و سوار هواپیما شدیم تو
قسمت وی آی پی بودیم خدا رو شکر
کسی اینجا مزاحم من و جیمین نمیشد
نفس راحتی کشیدم و به جیمین که
صندلیش تخت کرده بود تا بخوابه
نگاه کردم معلوم بود خسته اس
البته رد شدن از میون اون همه
آرمی اونم وقتی بادیگاردت حواسش
ی هو پرت میشه کار خیلی سختیه
وقتی خوابید لبخند زدم و روی
صندلی خودم تکیه دادم و کم‌ کم
چشمام گرم شد و خوابم برد .


&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&


پارت جدید امیدوارم لذت ببرید و من تمام تلاشم کردم که اشتباهی توش نباشه ❤️
ووت و کامنت فراموش نکنید

You are reading the story above: TeenFic.Net